-
کلاف سردرگم زندگیمو... میشکافم!
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1387 09:15
تمام این دو هفته رو جلسه بودم. صبح تا شب. حتی نهار رو توی اتاق جلسات خوردیم. میخوام دیگه بالا بیارم. کتف راستم کاملن از حالت عادی خارج شده. همش درد میکنه. خیلی خسته ام. خیلی. هفته بعدم هم بدتر از این هفته. یه ماموریت دو روزه با مدیرعامل محترم و معاون ایشون و من! حس خوبی نیست. تنها زن جمع تو باشی اونم در مقابل کی؟...
-
سایمون جون! محسن جون!
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1387 10:14
برنامه American Idol رو خیلی دوست دارم. از وقتی که تصمیم گرفتم واسه وقتم برنامهریزی کنم و ازش طوری استفاده کنم که احساس بی حوصلگی و بیکاری نکنم این برنامه هم رفته جزو علاقهمندیای من. نمیدونم کسی دیده یا نه. نمیدونم هم که بقیه دخترها چقدر مثل من هستند؟ یکی از داورهای این برنامه مردیه که اسمش سایمونه. این سایمون جون...
-
کامنتهای جعلی!
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1387 09:50
این پست یک مخاطب خاص داره. "شما"یی که خودتم میدونی طرف حرفم هستی: فکر میکنم در هر رابطهای (چه دوستانه چه وبلاگی چه عاشقانه چه هرچی) اینکه دو طرف بخوان درگیر اون رابطه باشن خیلی مهمه. شرط اولیه برقراری یه رابطه هم همینه. حالا فرض کن من به هر دلیلی نخوام با شما رابطه داشته باشم. کسی نمیتونه منو مجبور به این کار بکنه....
-
چرا؟
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 14:05
خیلی چیزها نمیدونم بگم ناشی از فرهنگ ماست... یا هویت ما... یا حالا هرچی. چرا وقتی حالت خوب باشه و بگی خوبم همه یه جوری نگات میکنن؟ چرا همه انتظار دارن بگی ای بدددد نیستم؟ ای میگذره. ای... همچین. چرا همه میخوان قورتت بدن اگر یه روزی بگی عالی عالیم؟ چرا وقتی از جلسه امتحان میای بیرون باید یاد بگیری که بگی افتضاح دادم؟...
-
سخن از ناگفته ها...
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1387 08:48
سر در نمی یارم... از وقتی با خودم قرار گذاشتم که جلوی اومدن و رفتن خواستگار و نگیرم سه بار اومدن خونمون. اما بی فایده بوده. انگار یه چیزی هست... انگار این قضیه از دست من خارجه. انگار یه بازی n مرحله ای رو داری انجام میدی که بالا بری پائین بیای باید تا تهش رو بری درحالیکه حتی نمیدونی تعداد مراحل چندتاست. تهش کجاست. فکر...
-
خیلی روزانه!
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1387 09:57
صبح که آمدم گفتن رئیس عزیز رفتن ماموریت یه روزه. ما خوشحال! کلی برای روزم برنامهریزی نمودم. عصر رو هم قرار گذاشتم مرخصی بگیرم و بروم آرایشگاه برای کوتاهی مو. ساعت 9 نشده طی یه اقدام غیرمنتظره رئیس جان در انظار عمومی ظاهر شدن و حالی مبسوط از همه گرفتن با حضورشون. امیدوارم عصر رو بتوانم برم به کارهام برسم. 5 شنبه هم...
-
شماها هیچی نیستید...
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 09:44
دیروز عصر برای اولین بار حس نفرت و انزجار رو لمس کردم. شب توی خونه تلخ بودم. تلخ تلخ. امروز صبح که از خواب بیدار شدم ماتم برده بود... دیروز واسه اولین بار حس نفرت رو با تمام وجود توی خودم کشف کردم. نفرت نه از اون پسر دیوونهای که بهم حمله کرد و مورد آزارم قرار داد. نه! متنفر شدم از اونهایی که مسئول امنیت اخلاقی هستن...
-
طلسم خودشیفتگی
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 10:25
در مورد طلسم... اولش سختم بود توضیح بدم. الانشم یک کم سختمه نوشتنش. اما میگم. من تا حالاش به دلایل محتلف نذاشته بودم کسی تشریف بیاره خواستگاری. نه که به کسی اجازه نداده باشم خواستگاری کنه. اما نگذاشته بودم که به لحاظ فیزیکی پاشو بذارن در منزل خانواده گرام. یه مدت که خل و چل بودم و گرم . یه مدتم انتظارات و تصورات محال...
-
این منم یا ...
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 15:50
ایده شکمو وارد جلسه که میشه چشمش به شیرینیهای خوشمزهای میفته که بسیار چشمنوازن. بیشتر که دقت میکنه میبینه اون نوع شیرینی رو فقط توی یه بشقاب گذاشتن! پس گوله میکنه و میره دقیقن روی همون صندلی میشینه که شیرینیهای کذایی رو جلوش گذاشتن. گو اینکه دقیقن اینطوری میفته کنار معاون محترم! اما عیب نداره. شیرینیه میارزه! جلسه...
-
پیچیدگیهای پیچیده!
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1387 10:32
اوایل وقتی با خارجیها جلسه داشتم کلی عذاب میکشیدم. هیچ خارجی غیرمسلمونی نمیتونه سنسی داشته باشن که ما ایرانیها چرا اینطوری هستیم؟ برای من که یه خانومم همیشه برخورد باهاشون سخت بوده. اوایل که تجربم کم بود میرفتم پشت آقایون قایم میشدم که کسی زیاد منو نبینه که بخواد باهام دست بده (بله میدونم الانه دست دادن میون...
-
جوونه من!
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 09:20
بسیار لذت میبرم جدیدنها از آهنگای محسن چاوشی. بسیااار. متاسفانه فقط هم توی تاکسی و بیرون موفق میشم گوش بدمشون. از توی نت هم هر چی تلاش کردم نتونستم دانلود کنم. اینه که عزممو جزم کردم که برم سیدی هاشو بخرم. یه بار هم تلاش کردم اما مغازه سیدی فروشی مدنظر من بسته بود. اینا رو نوشتم که بگم من از رو نمیرم. میخرم اون...
-
کی میدونه؟!
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1387 10:00
دیگه راستی راستی تعطیلات تمام شد. حسابی بهش عادت کرده بودم. اونقدر زیاد که الان نمیتونم ازش دل بکنم. یعنی نمیشد ما آدمها نریم سر کار و بهمون حقوق بدن؟! کمکم کارها شروع میشه. سر آدم شلوغ میشه. زندگی جریان عادی خودشو پیدا میکنه. کمکم روزمرگی دوباره جای همیشگی خودشو توی زندگی آدم پیدا میکنه. کمکم دوباره عادت میکنی. به...
-
فنجون زندگی من!
شنبه 10 فروردینماه سال 1387 11:59
@سر کارم. سکوت... رخوت. حوصله نداشته واسه پیگیری کارها. @دوتا کتاب از خواهره گرفتم و آوردم که تو شرکت بخونم و بیکار نشینم. از یکیش هیچ خوشم نیومد. از اون کتابهایی که دری وری نوشته و نامربوط، و واسه خاطر همون دری وری ها هیچ کس روش نشده بگه کتاب بیخودیه! آخه جدیدنها تو حوزه هنر این چیزا مده! اگر مربوط بنویسی کلیشه ای و...
-
وای نه فردا...
جمعه 9 فروردینماه سال 1387 16:22
چقدر زود گذشتن این دو روز. من اصلن حس سر کار رفتن ندارم. بهار برای من فصل بی حسیه. توی این فصل حوصله هیچ کاریو ندارم. شروع گرما منو از جنب و جوش میندازه. بی حالی ... ایشالا بهار و تابستون امسال اینطوری نباشه. فردا رو بگو. 8 صبح سر کار! آآآآآه! برنامه So You Think You Can Dance رو خیلی دوست دارم. داره به فینال میرسه....
-
بدقولی!
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 23:15
بدقولی رو دوست ندارم... به خصوص وقتی واسه حاضر شدن سر یه قراری کلی برنامه ریزی کنی!
-
زن دوم!
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 20:43
هر قدر یه سری کارها برای خیلیها دسته جمعی مزه بده برای من تنهایی خیلی مزه میده. یکیش سینما رفتنه. بعد از اتمام کارم امروز گوله کردم سمت سینما. زن دوم. تیزرشو دیده بود و خوشم آمده بود. داستانِ به نظرم بیشتر یه زن. به مهتاب همزادوارانه حس نزدیکی کردم. مطمئنن نه در قیافه و داستان زندگیش. در روحش و هویتش. میدونی اولین بار...
-
کوتاه از همه چیز!
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 10:50
رئیس من باهوشترین و حواسجمع ترین مردیه که به عمرم دیدم. من واقعن از اینکه همچین مدیری دارم خدا رو شکر میکنم. این البته یه جمله همینجوری بود. کلن ربطی به هیچی نداشت. دلیل گفتنشم این بود که امروز که به ما تبریک عید گفتن فرمودن " من یادمه شما فلان روز و فلان روز مرخصی گرفته بودین! " رئیس من توی واحد ما 60 تا کارمند...
-
اولین روز کاری من در سال جدید!!!!
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1387 12:18
اینم از اولین روز کاری در سال جدید. اصلنم دوست ندارم فکر کنم سالی که نکوست فلان! صبح که واسه نماز پا شدم یادم رفت موبایلم رو آن کنم که بیدارم کنه واسه رفتن سر کار. نتیجه؟ خواب موندم. یعنی دیر پا شدم. بعدشم تند و تند راه اتفادم و رفتم بیرون. جایی که من کار میکنم یک کم از لحاظ مکانی خلوته. مسیرشم تاکسی خور نیست. یعنی...
-
چی فکر میکردم و چی شد!
یکشنبه 4 فروردینماه سال 1387 12:25
@قبلن ها که عینکی بودم همه آدمهای دور و برم چه غریبه های توی خیابون طی متلک هایی که نثار اینجانب میکردن و چه دوستان و خواهران و برادران و همکاران اینجانب، همه متفق القول بودن که برو چشماتو عمل کن و این چشما و اون مژه ها حیفه زیر عینک باشه! متاسفانه چون چشمام آستیگمات بود علی رغم شماره کمش باید عینک میزدم. بدون عینک سر...
-
عشق و نفرت
یکشنبه 4 فروردینماه سال 1387 12:18
@ با خود عهد بستم که عاشق نشوم. عاشق نشوم مگر آنکه تا همیشه مال اویی باشم و او نیز. تا به حال به عهد خود وفا کرده ام. دوست داشتن ها بوده است اما عاشقی هرگز. برای منی که افکارم همیشه صفر و یک بوده و ایده ال، هیچ چیز مگر یک معنایی ندارد. عشق همیشه تجسم اکسترمم احساسات من است. دست نیافتنی ترین حالت ممکن. یکی شدن. جنون....
-
آخرش هیچی!
شنبه 3 فروردینماه سال 1387 15:55
امروز صبح خانواده محترم قصد بیرون رفتن نمودن. من منتظر تماس کسی بودم. قرار بود به خونه زنگ بزنه. این شد که موندم خونه و بقیه رفتن. قرار آشپزی هم به عهده من افتاد. مرغ رو انداختم توی زودپز تا بعداز پختن یه حال مبسوطی بهش بدم. گفتم ۵ دقیقه برم پای نت و میام بیرون فورن! اومدم و یهو دیدم n تا کامنت بی پاسخ توی وبلاگم...
-
صدای من با نبودن تو ترانه کم داره...
جمعه 2 فروردینماه سال 1387 17:15
من توی اتاق پای کامپیوتر... خواهرم توی هال و پای تی وی. از تی وی یه آهنگ شروع میشه به پخش. دست بر قضا همون آهنگیه که دوستش میدارم و مدتهاست به خودم یادآوری میکنم که دانلودش کنم... پای کامپیوترم پس وصل میشم به اینترنت که دانلودش کنم. زود هم پیداش میکنم و دانلود شروع میشه... خواهرم پا میشه میاد پیش من. اولین جمله ای که...
-
عید مبارکی!
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1386 18:49
سال نو مبارک... دلم گرفته... نمیدونم چرا... گاهی وقتا حتی وقتی میدونی چی خوبه و چی بد. حتی وقتی میدونی جلوی پات زمین مینه و یه قدم به جلو معادل یه انفجار بزرگه... باز هم دلت میخواد بری جلو. باز هم اشتیاقت به پیشروی سر جاشه. همیشه عاشق عدد هفت بودم. ربطی نداره اما این آهنگ گروه هفت رو خیلی دوست دارم... سایه نگاهو...
-
نمودن!
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 20:42
بسی تعجب نمودیم از یاهوی عزیز. رفته بودیم آی دی یاهو ثبت کنیم... پدر بیامرز ایران را که نمیشناسد! هر وری از دنیا رو نیز که انتخاب نمودبم یک عدد کد پستی ناقابل درخواست می نمود که هرچه اعداد تصادفی را ردیف نمودیم هی ارور نمود که فلان کدپستی در بهمان کشور موجود نمی باشد. القصه... مستاصل در میان کشورها میگشتیم که ناگهان...
-
:)
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 14:35
دوستی میگف آدمها وقتی عاشق میشن یه مادهای توی بدنشون ترشح میشه که اون حس و حال عاشقی رو ایجاد میکنه و این ماده حداکثر تا 9 ماه توی بدن آدم میمونه! بعدش که از بین میره اون حس هم بالطبع میره به فنا! اینه که اگر حس کردی بعد نه ماه حس و حالت اون رنگ و بوی خودشو از دست داده بدون عشقت کاملن تحت تاثیر ترشحات هورمونی بوده و...
-
من و امسال!
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 14:27
سال 86 داره میره به قصه ها و تمام میشه. خوب! هم خوب بوده هم بد. خوبیش بیشتر البته! لحظات تحویل سال اصلن خوب نبود. هیچ انرژی نداشتم. هیچ انگیزه ای... به لحاظ کاری یه سال خوب رو داشتم و خدا رو شکر. رفتن خانوم ش و تک سورس شدن من. موقعیت کاری خوبم. نبودن آدمهای مزاحم توی محیط کارم. اومدن خانوم س به محیط کارم و از تنهایی...
-
تغییرات!
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 15:08
میگن آدم باید عزت نفس داشته باشه. یعنی خودشو دوست داشته باشه. من آدم مغروریم اما حس میکنم قبلن ها این دوست داشتن خود یا به نوعی self respect تو وجودم نبوده. اما الانه به وفور توی وجودم موج میزنه! اینو از وقتی فهمیدم که با همه وجودم از حضور توی اتاقم لذت میبرم. از وقتی که افتادم به جون وسایل اتاقم و اتاق تکونی میکنم....
-
جیبهای خالی!
سهشنبه 21 اسفندماه سال 1386 11:23
سلام. دیروز با س رفتم فروشگاه های-لند! و جای همه خالی تاته جیبمون رو تکوندیم و آمدیم بیرون. کلی عطر و کرم و لوازم آرایش که عشق اینجانب می باشد ابتیاع کردیم. خوب منم یه دخترم و عاشق لوازم ارایش!!! من عاشق خرید رفتن با س هستم. بهترین پارتنر خریدیه که میتونه وجود داشته باشه. فیلم سن-توری رو هم دیدم. تلخ تلخ شدم... بارها...
-
من و بی حوصلگی!
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 09:32
سلام. حوصله ندارم! حوصله آدمها رو ندارم. به خصوص نسترن و س و م ... حوصله خونه رو هم ندارم. حوصله عید خونه موندن رو هم ندارم. خدا جونم من کاری ندارم باید یه کن فیکن بکنی که همه چیز از این وضع خارج بشه. آخر هفته میخوایم بریم خواستگاری برای داداش جونم... خیلی دوستش دارم این داداشه رو. من نمیخواستم برم. اما داداش جون...
-
نسترن!
دوشنبه 13 اسفندماه سال 1386 08:52
سلام. دیروز رفتم پیش نسترن! واقعن تیکه است! اصولن هیچ وقت حاضر نیست مسئولیت کارهاشو بپذیره. به زور از آدم نظر میخواد و هر وقت هم خورد به دیوار میگه تو گفتی! با خودم عهد کردم دیگه... دیگه... بهش هیچ وقت نظر ندم. دیروز یه جورایی واسم سنگین تمام شد. گاهی وقتها محبت تو به آدمها از سر دوستی میتونه بالکل سوتعبیر بشه. اما...