برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

جرات قضاوت

مردم دیوونه شدن. زده به سرشون. عمده این مردم یه مشکل روانی دارن. اونایی که عادی ان، نرمالن، خیلی کمن! اصل این منحنی نرمالو همین دیوونه ها تشکیل میدن و دو گوشه دم منحنی آدمای نرمال قرار گرفتند. 

بله اینجوریاست که باید گفت آدم نرمالم آرزوست...

چالش های شنبه صبح ها

سر صب شنبه با زور و فحش و کتک بیای سر کار و یه چیزی خوشحالت کنه و بگی نه امروز یه شنبه خوبه و بعد نیم ساعت یهو متوجه بشی اشتباه کردی و دلیل خوشحال بودنت نقش برآب بشه... 

خدایا شنبه ها رو از تقویم حذف کن!

this pain... this stupid yet real pain. 

سر درد

خب حداقلش اینه که زمان میگذره... باز خوبه.

این روزها

دلم میخاست بیشتر مینوشتم از این روزها... ازین مه غلیظی که کل زندگیمو فرا گرفته. ازین افسردگی بلند مدتی که بدجور داره نقش یه ترمز رو بازی میکنه برام. دستم به کار نمیره. درسم و مقاله هام همینجوری معطل موندن. همه چیز منجمد شده در بستر زمان و حقیقتن منم برای آب شدن این یخ تلاشی نمیکنم. این زندگی نیست که من میخوام. تصویر مطلوب من از زندگی این شرایط نیست. پس چرا باید تلاش کنم که  زندگی الانمو احیاء کنم؟ میدونم... همه میگن نباید پلهای پشت سر رو خراب کرد. ولی من حال و حوصله تحکیم پلها رو ندارم. دلم میخاد خودمو بسپرم به جریان این روزها و برم به سمت همون زندگی ای که دلخواهمه. من انتظار بیهوده ای ندارم. هر شرایطی که آدم واردش بشه مشکلات و سختی های خودش رو داره. من واقع گرایانه میخواهم گذار کنم از این حال و روز... 
کاش زودتر این اتفاق بیفته. کاش خودمو بهتر و بیشتر در این جریان گذار حس کنم. برای منی که عادت به برنامه ریزی و آینده نگری دارم حضور توی این شرایط گنگ و مبهم خسته م میکنه. نیاز دارم به کمی روشنایی، به فانوسی که این مسیرو روشن کنه. به نوری که گرمابخش وجودم باشه. دلم میخاد بتونم برنامه ریزی کنم. وقتی نمیتونم این کارو بکنم اعصابم میریزه بهم! دقیقن حال اون دختری که فیلم میراث آلبرتا با حرفای اون شروع میشه، رو میفهمم... من ساخته نشدم برای یه زندگی باری به هر جهت. من آدم انتظار برای پیش آمدهای یه هویی نیستم. من قائلم به برنامه ریزی. اون نوره که باشه... مسیر که روشن بشه یک کم... حال منم بهتر میشه....
به امید روشنایی. به امید نوری هدایت کننده...

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش...

مبهم؟

کجایی؟ نه تو جی میل پیدات میکنم و نه وبت دیگه موجوده!

هنوز ادامه دارد.

روزهای دلگیر ادامه دارن. پائیز قشنگ و دوست داشتنی من شروع شده و من حالم خوب نیست که بتونم اونجور که باید لذت ببرم ازش. قاطی قاطی ام و روزها رو میشمرم. چقدر بده. عمرت و جوونیت اینجوری بگذره و تو روزا که تموم میشن بگی خدایا شرکت که امروزم گذشت... 

همه چیزم بهم ریخته. کارم، درسم، زندگیم... افسرده شدم. گاهی فکر میکنم اینها انعکاس کارهای قبلیم هستن. من فکر نمیکردم کاری که میکنم غلطه. اما الان که وضعم شده این، حس میکنم حتمن اشتباه کردم تو گذشته ام! راه چاره چیه؟ چه کنم؟ 

خدایا ما که همیشه مزاحم شما بودیم. الانم همینطور.  نمیشه یه آستینی برای ما بزنی بالا؟ یکم خودت با تدبیر و قدرت و مهربونیت دست به کار بشی و گره کور زندگی منو باز کنی؟ 

نمیدونم چه کنم دیگه. دیگه چه کاری ازم بر میاد که نکردم؟ تو که خودت میدونی من تلاش کردم، صبر کردم، تحمل کردم، نذر کردم، دعا کردم... خدایا چه کنم بیشتر؟ حقمه همه اذیتم کنن؟ از غریبه و آشنا... دوست و دشمن... همه

می نَو

آی ام این دِ میدل آو اِ کرایسیس رایت نَو... هوپ تو گت اَوت آو ایت سون، سیکیور اند سیف...