برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

عید مبارکی!

سال نو مبارک...

دلم گرفته... نمیدونم چرا... گاهی وقتا حتی وقتی میدونی چی خوبه و چی بد. حتی وقتی میدونی جلوی پات زمین مینه و یه قدم به جلو معادل یه انفجار بزرگه... باز هم دلت میخواد بری جلو. باز هم اشتیاقت به پیشروی سر جاشه.

همیشه عاشق عدد هفت بودم. ربطی نداره اما این آهنگ گروه هفت رو خیلی دوست دارم...

                                     سایه نگاهو بشکن... فاصله سزای ما نیست

تو بمون واسه همیشه... این جدایی حق ما نیست

بودن تو آرزومه... حتی واسه یه لحظه

میمیرم بی تو!

پروردگارا... حفظمون کن. خودمو میسپرم به تو. کمکم کن. جز تو از کی میشه خواست؟ ها؟

نمودن!

بسی تعجب نمودیم از یاهوی عزیز. رفته بودیم آی دی یاهو ثبت کنیم... پدر بیامرز ایران را که نمیشناسد! هر وری از دنیا رو نیز که انتخاب نمودبم یک عدد کد پستی ناقابل درخواست می نمود که هرچه اعداد تصادفی را ردیف نمودیم هی ارور نمود که فلان کدپستی در بهمان کشور موجود نمی باشد.

القصه... مستاصل در میان کشورها میگشتیم که ناگهان نام جو برانگیز British Vir-gin Islands خودنمایی کرد! گفتیم به به چه عالی بگذار با این مکان امتحان کنیم! ما قبلن ها نیز این مکان رو میشناختیم و میدانستیم که این جزایر عزیز تحت حکومت انقلستان می باشند ولیکن مکاناً کنار جزایر هاوایی قرار گفته اند! توی دلمان گفتیم حکمن آنجا چندان بنی بشری نمی زید که بخواهند خانه ها را کدپستی بندی نمایند! و درست هم بود! تا روی مکان مذکور کلیک نمودیم بدون خواستن کدپستی برای ما آی دی ایجاد نمود و ما خوشحال شدیم و هم اکنون صاحاب یک آی دی در British Vir-gin Islands گردیدیم!

آقا جان! همیشه مرغ همسایه غازه. ما قبلن ها در جاهای دیگر می بلاگیدیم هی حس میکردیم اونجا امکانات ندارد و ال است و بل است. اینجا که آمدیم کماکان همین حس را می نمائیم. اینجا نیز امکانات ندارد. حالا آن امکاناتی که ما طلب می نمودیم الان در آنجاها! موجود شده است. اما چه فایده! حالا که نقل مکان کردیم و رفته پی کارش. حکمن خونه قبلیه رو اجاره دادن یا فروختن به یکی دیگه.

عجب 4شنبه سوری ترق و توروقی! ما هم که دل نازک در خانه مانده و فقط تخمه شکستیم و وبلاگ چرخی کردیم!

:)

دوستی میگف آدمها وقتی عاشق میشن یه ماده‌ای توی بدنشون ترشح میشه که اون حس و حال عاشقی رو ایجاد میکنه و این ماده حداکثر تا 9 ماه توی بدن آدم میمونه! بعدش که از بین میره اون حس هم بالطبع میره به فنا!

اینه که اگر حس کردی بعد نه ماه حس و حالت اون رنگ و بوی خودشو از دست داده بدون عشقت کاملن تحت تاثیر ترشحات هورمونی بوده و زیاد روش حساب نکن!

حالا!

من عید جایی نمیرم! قراره مهمون بیاد واسمون!

 

خانومانه نوشت: امروز عصر میخوام برم خرید دراور و فردا رو هم میخوام مرخصی بگیرم و بشینم خونه و پرده‌های اتاقمو دوباره وصل کنم و شیشه ها رو تمیز کنم و اون شیرینی بادومی رو که یاد گرفتم بپزم و ببینم که اگر خوب شد واسه مهمونها هم توی عید همونو بپزم. :)

من و امسال!

سال 86 داره میره به قصه ها و تمام میشه. خوب! هم خوب بوده هم بد. خوبیش بیشتر البته!

لحظات تحویل سال اصلن خوب نبود. هیچ انرژی نداشتم. هیچ انگیزه ای...

به لحاظ کاری یه سال خوب رو داشتم و خدا رو شکر. رفتن خانوم ش و تک سورس شدن من. موقعیت کاری خوبم. نبودن آدمهای مزاحم توی محیط کارم.

اومدن خانوم س به محیط کارم و از تنهایی دراومدن من که خیلی عالی بود...

هدف بزرگی که داشتم و دارم و قصدم تحققش بود توی این سال و خوب تا حالا محقق نشده! البته تا حالا!

دوتا سفر خارج از کشور که برام تجارب قشنگی بودن...

نقل مکان ما و تمام شدن مشکلات دوری و رفت و آمد و ...

تحولات روحی من که از دی ماه (همزمان با اون اتفاق بزرگ برای خانوم س) شروع شد. کنکاش توی کتابهای مختلف و دوباره ساختن اون چهارچوبهای فکری و نو شدن... پوست انداختن...

شاید برای من به لحاظ سنگینی و ارزش نیمه دوم سال به خصوص فصل زمستون به 9 ماه قبلش بچربه. چون به نظرم زندگیم قشنگ تر شد...

در کل که نگاه میکنم امسال سالی بود که با تمام وجودم سعی کردم به خواسته ام برسم... سالی که با تمام وجودم سعی کردم تجلی اراده امو در تک تک لحظات زندگیم ببینم. شاید 100 درصد دیده نشد اما حضور این اراده بسیار بسیار پررنگ و مشهود بود و من ازین بابت خیلی خوشحالم.

امیدوارم سال بعد با همه مجهولایی که داره منو به خواسته هام برسونه و زندگیم رو بیش از پیش زیباتر کنه و داشته هامو دوچندان بکنه و توجه منو به دنیای اطرافم بیشتر.

تغییرات!

میگن آدم باید عزت نفس داشته باشه. یعنی خودشو دوست داشته باشه. من آدم مغروریم اما حس میکنم قبلن ها این دوست داشتن خود یا به نوعی self respect تو وجودم نبوده. اما الانه به وفور توی وجودم موج میزنه!

اینو از وقتی فهمیدم که با همه وجودم از حضور توی اتاقم لذت میبرم.

از وقتی که افتادم به جون وسایل اتاقم و اتاق تکونی میکنم.

از وقتی که جلوی آینه وای میستم و از خودم لذت میبرم.

از وقتی که بعد از اتمام کارم میرم پی لذت بردن از اوقاتم.

از وقتی که فرت و فرت لباس و کیف و کفش میخرم و با یه لذت وصف ناپذیر میچینمشون توی کمد و نگاهشون میکنم.

از وقتی که کرور کرور لوازم آرایش میخرم و میچینمشون جلوی آینه.

از وقتی که گرون ترین عطرها رو میخرم و از بوشون لذت میبرم.

از وقتی که عاشق آشپزی شدم و دوست دارم خوشمزه ترین غذاها رو بپزم.

از وقتی که از تنها بودن خودم توی محیط اجتماعی به درستی لذت میبرم.

از وقتی که توی جلسات و ماموریتهای کاری همه مردن و من تنها زنم.

از وقتی که اگه حوصله دوستانمو نداشته باشم عمرن تن به بودن باهاشون نمیدم.

از وقتی که حتی توی دنیای اینترنتی خودمو مجبور و ملزم به نوشتن کامنتها و پستهای مهربانانه که به مذاق هرکی خوش بیاد نمیبینم.

از وقتی که هر چی به خودم و خودم و خودم فکر میکنم چیزی جز یه حس خوب توام با سپاس درونم وجود نداره.

خدایا شکرت...

جیبهای خالی!

سلام.

دیروز با س رفتم فروشگاه های-لند! و جای همه خالی تاته جیبمون رو تکوندیم و آمدیم بیرون. کلی عطر و کرم و لوازم آرایش که عشق اینجانب می باشد ابتیاع کردیم. خوب منم یه دخترم و عاشق لوازم ارایش!!!

من عاشق خرید رفتن با س هستم. بهترین پارتنر خریدیه که میتونه وجود داشته باشه.

فیلم سن-توری رو هم دیدم. تلخ تلخ شدم... بارها میخواستم بلند شم وسط فیلم اما نشستم... من که تحمل یه لقمه نون حرام رو ندارم! بنابراین میرم پول بلیطو میریزم به حسابشون که حرفی باقی نمونه.

هنوزم که هنوزه یاد ک میاد و میره و یه سوزش خفیفی ایجاد میکنه. میدونم که نباید بهش بها بدم. آخه من پیش به سوی آینده پیش رو هستم! :)

من و بی حوصلگی!

سلام.

حوصله ندارم! حوصله آدمها رو ندارم. به خصوص نسترن و س و م ... حوصله خونه رو هم ندارم. حوصله عید خونه موندن رو هم ندارم. خدا جونم من کاری ندارم باید یه کن فیکن بکنی که همه چیز از این وضع خارج بشه. آخر هفته میخوایم بریم خواستگاری برای داداش جونم... خیلی دوستش دارم این داداشه رو. من نمیخواستم برم. اما داداش جون اصرار داره که برم. حالا مجبورم برم. حوصله بحث های خواستگاری رو هم ندارم. به خصوص که میخوان برن هی چک و چونه بزنن. به خصوص که فعلن شرایطی که گذاشتن همش رو نروم بوده! واقعن که!

خوب! به مبارکی و میمنت محرم و صفر هم تمام شد... ای... ای... ربیع الاول... اگه بدونی چقدر منتظر اومدنت بودم... خوبه! خدا میدونه... از امروز هزار و یک اتفاقه که میتونه بیفته نه؟

من میخواستم اینجا بی پرده بنویسم. اما حتی نمیتونم درونم رو واسه همین تک و توک آدمی که ازینجا رد میشن نمایان کنم. دست خودم نیست. این افکار قایم شدن اون ته مه ها... و جلوبیا نیستن.

دکور اتاقم رو هم عوض کردم... با مامان جونم هم دعوا کردم... دلش رو شکوندم. ناراحتش هم کردم و خدااااااا منو ببخشه... دست خودم نیست... دلم میخواد دیگهههههه با قانون خودم زندگی کنم. قانون من. زندگی من. خونه من...

نسترن!

سلام. دیروز رفتم پیش نسترن!

واقعن تیکه است! اصولن هیچ وقت حاضر نیست مسئولیت کارهاشو بپذیره. به زور از آدم نظر میخواد و هر وقت هم خورد به دیوار میگه تو گفتی! با خودم عهد کردم دیگه... دیگه... بهش هیچ وقت نظر ندم. دیروز یه جورایی واسم سنگین تمام شد. گاهی وقتها محبت تو به آدمها از سر دوستی میتونه بالکل سوتعبیر بشه. اما خوب شد که اینطوری شد و فهمیدم. خدا به نسترن هم صبر بده. من همیشه دعاش میکنم که بهترین ها نصیبش بشه.

جالبه که یادم میاد یه روز بهش حرفی زدم و اون به حرف من خندید. اصلن درک نمیکرد. دیروز عین حرفای خودمو به خودم پس میداد. میخواستم بهش بگم دیدی... دیدی... تو که وقتی من بهت این حرفها رو زدم اون طوری جبهه گرفتی. چی شده یهو خودتم همین حس رو پیدا کردی.

!!! من حرفامو هر چی که باشه میخوام اینجا بنویسم که سبک بشم. که دیگه بهش فکر نکنم. خوب یا بد. امیدوارم که غیبت تلقی نشود.

آآآه!

آخه واقعن ورزش رفتن من طلسم شده!

اصلن حوصله ندارم. گفته بودم که حوصله نسترنو بیشتر از همه ندارم. ربطی هم به بدی و خوبی نداره من واقعن خیلی چیزاشو نمیتونم تحمل کنم. بگذریم.

کلی با روحیه لباس اوردم برم ورزش... جوری بنده خدا اس ام اس داد که من باید ببینمت که جون هم میدادم نمیتونستم بگن نه! حالا هم دیگه نرفتم. موندم منتظرش. من همیشه کم حرفم. همیشه آدمای دور و برم به جز ساره حوصله ای واسه شنیدن حرفام نداشتن. همیشه رابطه گفتگوییمون یه طرفه بوده. نسترن میگه دپ زده. میرم ببینم چی شده. نوشتم که خالی بشم چون نمیخوام الکی پیش اون حرس بخورم و حال اون رو هم بگیرم. میخوام با حوصله باشم و مهربون! باشد که بشود.

باید خلوت کنم!

سلام.

دو سه روزی با نسترن بودم. من دوستش دارم اما زمان تحمل من یه ماکزیممی داره. بعدش که به ماکزیمم برسم دیگه حوصلشو ندارم. خیلی چیزامون به هم نمیخوره. روی هم رفته گرچه دختر خوبیه اما نمیتونم تحملش کنم. میره روی نروم. میخوام این یه هفته کلن نبینمش. تا اعصابم بیاد سر جاش و اوضاعم بهتر بشه. دلم میخواد مال خودم باشم. من نمیفهمم این آدم انگار خودبرتر بینی داره. فکر میکنه هر چی اون میبینه درسته و لاغیر! انی وی! میخوام بهش فکر نکنم. به من چه! اگر روی اعصاب من میخ نکوبه واقعن به من چه!