هیچ وقت احساسم رو از کسی که دوستش دارم پنهان نخواهم کرد... هیچ وقت بازی سیاست رو روبهروی کسانی که دوستشون دارم اجرا نخواهم کرد. اگر کسی جایی در قلب من داره به حکم اون احساس آنقدر لیاقت داره که این مساله رو بدونه. اگر فکر میکنم بهتره از احساس من خبردار نشه دارم شخصیت اون آدم رو میبرم زیر سوال... اگر شخصیت اون آدم بره زیر سوال خودم رو زیر سوال بردم... و دلم رو... و اینکه چرا باید به کسی دل ببندم که لیاقت این رو نداره که از احساس من باخبر باشه؟ پس یعنی احساس من غلطه!
نتیجه اینکه احساس داشتن برای کسایی که بهتره از حست خبر نداشته باشن غلطه! یا حس نداشته باش یا اگر حسی هست تعهد اخلاقی آدم ایجاب میکنه اون حس رو با طرف مقابل share کنی. خارج از این چارچوب عمل کردن هم توهین مسلمه به وجود خود آدم و دلبستگی هاش.
PS1: Don forget! There is always an exception.
PS2: انقدر بدم میاد یه چیزی که مینویسم یکی میاد میگه فلانی منظورت از این چی بود؟ یا اونی که گفتی یعنی چی؟
دلم میخواد کمی تا قسمتی از حس و حال خودم فاکتور بگیرم و بپردازم به مسائل دیگهای که یه خیلی ذهن منو مشغول کردن. مثل انتخابات امسال.
راستش من چندان علاقهای به علنی کردن اونچه که بهش اعتقاد دارم، ندارم. دوست هم ندارم بشینم با آدمها در مورد اعتقاداتم بحث کنم. چیزی که بهش ایمان دارم اونقدر محکم و سفت چسبیده به توتوهای ذهنم که هیچ دلیلی برای ابرازش نمیبینم.
میمونه وقتی که هنوز در مورد موضوعی به نتیجهای نرسیدم. انتخابات امسالم از اون موارده که بسیار ذهن منو درگیر خودش کرده و هنوز نمیدونم میخوام چیکار کنم. بنده از وقتی که تونستم رای بدم در تمامی انتخابات شرکت کردم و خلاصه گوشهگیری و کنج عزلت مرام من نبوده. در اینش به هیچ عنوان بحثی نیست. مشکل اصلی اینه که هیچ کدوم از کاندیداها رو به درستی و روشنی نمیشناسم. البته به جز رئیس جمهور فعلی. بخش عمدهای از صحبتها در حال حاضر روی آقای موسوی هست و من متاسفم که در مورد ایشون چیزی نمیدونم و هر چیز اندکی هم که بوده برمیگرده به گذشتهی دوری که دنیای کودکی منو تشکیل میداده. حرف موسوی که میشه اولین چیزی که تو ذهن بقیه تداعی میشه جنگه که به لطف خدا من از جنگ هم چیزی نفهمیدم. تمام خاطرات من از جنگ برمیگرده به یک جمله ی خبری ساده که " کشورمون الان در جنگه" و همچنین رفتن و برگشتن های دایی ها و عموها به میدان جنگ. ما هم که شمال بودیم و همین بس که من چیزی از جنگ لمس نکرده باشم. واقعیتش اینه که در تمام طول این مدت، بعد از جنگ رو عرض میکنم تا حالا، چیزی از موسوی گفته نشده و فعالیت سیاسی چندانی هم نداشته که من فرصت شناخت یا قضاوت برام فراهم بشه... حالا که کاندیداتوریشون دو ماهی و اندی هست که قطعی شده افتادم دنبال اینکه ببینم این آدم کی بوده و چی بوده و چه کارهایی کرده. که به لطف خدا اونقدری هم منبع و سورس موثق درین زمینه وجود نداره. بازم خدا رو شکر بعد از عید ایشون یک ذره فعال شدن چهار تا مصاحبه و گفتگو راه انداختن و الا که دیگه هیچی...
PS باربط: حرفاش برام تا حدی قابل تامل بود... اما هنوز خیلی راهه تا برسم به یه نتیجه قطعی که به کی باید رای بدم. دلم نمیخواد هیچ وقت پشیمون بشم از تصمیمی که گرفتم.
PSبیربط: آقای موسوی توی یکی از مصاحبههاش گفته بود که پدیده هولوکاست رو قبول داره و به خاطر کشته شدن انسانهای مظلوم در اون واقعه متاسفه. داشتم با خودم فکر میکردم ببین کار ما به کجا رسیده که کاندیدای ریاست جمهوری قبل از اینکه برنامههای اقتصادی و فرهنگی و سیاسیش رو رو کنه، به تائید واقعیتهای تاریخی یک ملت دیگه میپردازه و عنوان اعتقاداتش در این زمینه رو ضروری حس میکنه... البته تقصیر ایشون نیست ها... بگذریم.
یخم سردم زمستونم...
بله عید شد و سال جدید آمد و بهار آمد و اینها.
همه هم به هم تبریک میگن و همه هم واسهی هم آرزوی های خوب خوب میکنن و به نحوی میخوان اوج سخاوتشون رو در این زمینه بهت نشون بدند و اینها. کاش در عمل این محبت رو به هم نشون میدادیم. کاش پس ذهنمون نسبت به هم صاف بود... هرچند آدم واسه دشمنشم میتونه بهترینها رو آرزو کنه.
خوب حالا که چی؟ گیرم که واسم سلامتی خواستی و خوشی خواستی و خیر خواستی و پول خواستی و اینها... واقعن که چی؟ اصلن نمیفهمم.
از صبح تا حالا ۵۰۰ نفر اومدن واسه عید دیدنی توی واحدمون. فک کن تا حالا یه بارم باهاش سلام علیک نکردی، میاد عید و تبریک میگه و آرزوهای هشل هفت واست میکنه! تو هم باید زل بزنی تو چشاش و لبی کج کنی به نشان لبخند که طرف بهش برنخوره.
آقا من نمیخوام کسی واسم آرزو کنه. نمیخوام کسی واسم دعا کنه. زوره؟ اَه.