دیوانگی را دوست ندارم. دیوانه نبودم و جذابیتی هم برایم ندارد. به خصوص که در میان آدمهایی زندگی کنی که ادعای دیوانگیِ هر کدامشان گوش دنیا را کر کرده است. بگذریم. داشتم فکر میکردم که عقلم همیشه خوب کار کرده. میفهمم چه بر من میگذرد و حال و روزم چیست... گیرم که این دانستنها تومنی صد زار با شناخت ذات خودم، که تو بگو یک ذره از هم پسش بر نیامدم، توفیر دارد. خوب میدانم که وقتی میگویم دوستت دارم، و اینگونه نیست، چقدر آدم بدی بودهام. میدانم که وقتی میان حرفهایم "تو"ها را از سر خود باز کردهام، چه کردهام و چرا و از عواقبش هم خبر داشتهام. و آن زمانها که آدمها را کشتهام، سر به نیست کردهام و به هیچ جایم نیز نبوده است... و آنگاهها که بیخیالی طی کردهام و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردم خوب میدانستم که چه میکنم. حتی وقتهایی که دیوانهوار لبهایم را روی لبهایت میگذارم و داغ و طولانی میبوسم و چشمانم را بر چشمانت میدوزم و ته ته وجودم هیچ حسی نیست، همه چیز را میدانم. از اولش میدانستم و آخرش را نیز هم. آری... دانستن همیشه هم چیز خوبی نیست. اینکه تو هستی و "او" ها هستند و "آن"ها نیز و تو یک بازیگری و دروغ می گویی دانسته، و غیبت میکنی و نفرت می ورزی و سادگیِ قدیمتر ها را قربانی سیاست امروزت میکنی و دیالوگهای هر روزت را شب قبل مرور میکنی مبادا که خطی از سناریوی نوشته شده را از یاد ببری یا اشتباه بازگو کنی. که چه؟ که به آن چیزی که میدانی باید باشد برسی. و آن باید را هم به قوارهی وجود خودت بریدهای و دوختهای. و حالا خوب میدانی که همه چیز هست و فردای تو گیرم زرد است و پسفردای تو آبی و آخرین سهشنبه شب آذر ماه قرار است "قرمز" باشد. و برایت مثل روز روشن است که بودنها از چه جنسی است و نبودنها از چه. دیگر تلخی معنا ندارد. همانطور که شیرینی. و تو فکر میکنی که لذت شیرینیها را به تلخیِ تلخیها میفروشی تا عاقبت بیمزگی حاصلت شود. باردارم و ویار پسته دارم... چقدر سخت است. نمیدانم هنوز که کودکم را دوست دارم یا نه.
به این فکر میکنم که چرا نتونست ارزیابی درستی از من داشته باشه؟
و اینکه چرا نمیتونم خودمو عوض کنم؟
و اینکه چرا از من دلیل نرفتنم رو پرسید؟ به همین سادگی؟
و اینکه من تو زندگیم چه کار کردم که باهام اینطوری رفتار میشه؟
و به این فکر می کنم که "چه کار کردمهای من" ربطی نداره به اینکه چه به سرم میاد...
و به اینکه شایدم ربط داره...
و به اینکه چرا حضرت علی گفتن "کسی که عقلش بر احساسش غلبه کند قویترین انسان روی زمین است".
و به این فکر میکنم که دروغ گفتن که این جمله مال ایشونه.
و اینکه عجب جملهی بیمعنیه به زعم من.
و به این فکر میکنم که چرا همیشه باید قرص بخورم؟
و به اینکه چرا قرصهایی که تا الان خوردم باعث شده مجبور شم قرصهای جدیدی بخورم.
و به اینکه آفتاب آمد دلیل آفتاب.
و به اینکه سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش...
و به این فکر میکنم که هر که دلآرام دید از دلش آرام رفت، چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت، یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم، پرده برانداختی کار به اتمام رفت...
و به اینکه کاش اون دختر مشکلی نداشته باشه و نتیجه آزمایشش منفی باشه.
و به اینکه کاش پول مداوای اون خانوم جور بشه.
و به اینکه من خودمو معطلت کردم یعنی؟
و به اینکه دارم خودمو میزنم به اون راه؟
و به اینکه کی ماشینم میرسه؟
و اینکه چهطوری فردا و پس فردا رو دوباره مرخصی بگیرم؟
و اینکه اون آقا چقدر بیخیاله و مسبب همه این علافیها، بیخیالیِ اونه.
و اینکه اون پستههایی که واسم آوردی خیلی خوشمزه بود و مامانم همش میگه کاش بیشتر آورده بودی...
و اینکه کاش اشتباه نکرده باشم. و اینکه کاش اشتباه نکنم...
و به اینکه بازم دارم خود همیشگیمو تکرار میکنم...
و اینکه چهطوری باید مثل یه دختر 18 ساله زندگی کنم؟ و چهطوری عین خیالمم نباشه هیچ چیز... و اینکه اولش چقدر جذاب بود این پیشنهاد. و اینکه چقدر جالب بود واسم که به خوب و بد چیزی فکر نکنم... و اینکه الان میبینم که چقدر سخته... و نتونستم.
و به این فکر می کنم که مریم درست میگه... و من باز موندم میون کارزار. برای چهارمین بار. تکرار زشت و کریه و نفرتانگیز یه داستان که به قد و قوارهی زندگی من دوختنش.
و اینکه مگه من چهکار کردم با کسی؟ که تهش عقوبتم این میشه؟
و اینکه "چه کار کردمهای من" ربطی نداره به اینکه چی سرم میاد... یا شایدم داره.
و اینکه باز دلم میخواد تنها باشم، و (صادقانه) حس میکنم نیازی به داشتن یه دوست ندارم. و اینکه بهتره اداشو در نیارم. هر چیز خوبی رو به واسه خوب بودنش نباید در اختیار گرفت... گیرم من تو دریایی از عسل غوطه ور بشم؟
و به اینکه یه جایی توی دنیای به این بزرگی، یکی هست که یه روزی با خودش گفته کاش چشمامو ببندم و دیگه بازشون نکنم...
و به اینکه من اون آدمو نکوهش کردم...