برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

تا همین دو سه سال پیش جمعه عصرا واسم یه حال و هوای دیگه ای داشت. انگار قند تو دلم آب میشد که فردا میخام یه هفته جدیدو شروع کنم. با وسواس همه چیزمو جمع و جور میکردم. مانتو و مقنعه اتو شده آماده بود. صبحا هم همین وضع بود. از خواب که بلند میشدم یه حس خوب داشتم. کلی انرژی مثبت منو تا انتهای روز همراهی میکرد. 

ولی الان... 

وقتی به تفاوت اون روزا و این روزا فکر میکنم مطمین میشم که من یه چیزیم هست. دیگه باید یه فکری به حال این وضعیت و پریشونیم بکنم. خدایا یعنی تا آخر عمر قراره حال و روزم همینجوری باشه؟

یادمه یکی دو سال پیش جایی نوشتم: دلم میخاد خودمو بیشتر بشناسم. 

الان و بعد گذشت این مدت میفهمم که تو همین مسیرم. وقتی اون نوشته رو گذاشتم هیچ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. خیلی اتفاقات برام افتاد و چیزهای زیادی پیش آمد تا به اینجا رسیدم که جس کنم این من اونقدرا هم که قبلن فکر میکردم غریبه نیست. دیگه کم کم میتونم پیش بینی اش کنم. میتونم بفهمم برای هر کارش چه دلیلی داره. میتونم لجاجتی که پشت کاراشه، غروری که تو رفتارشه، ترسی که تو وجودشه... همه رو حس کنم. 

تازه میفهمم که هیچ وقت نمیشه اتفاقاتو گردن سرنوشت انداخت. این خود ماییم... خود من... که مسئولم

به به

نمیشه منکر این تعطیلات دلچسب شد... لمیدن و سریال مورد علاقه رو نگاه کردن و آلبالو خشکه و لواشک و ... تازه برنامه آش دوغ هم دارم. 

یه حس عجیبی دارم. احساس اتصال... نمیدونم و نمیشه دقیق تشریحش کرد.

یه حس بی تفاوتی دارم. خوشحال نیستم. انتظار ندارم برام هورا بکشن. با دومین ترس بزرگ زندگیم مواجه شدم و فقط میتونم بگم هیچ حس خاصی ندارم. نه خوشحالم و نه ناراحت فقط فهمیدم آدمیزاد با خیلی چیزا میتونه کنار بیاد. فقط بدون انگیزه اصلی که خودمو توی این ترس پرت کردم تو بودی. من چطور میتونستم انتظار داشته باشم تو با ترست روبرو بشی وفتی خودم حاضر نیستم و جرات نمیکنم این کارو بکنم. من واردش شدم. خودمو هل دادم توش. فقط برای اینکه به خودم این حقو بدم که ازت انتظار زیادی نداشتم. فقط برای اینکه حس کنم بیشتر از چیزی که حقم هست انتظار نداشتم. اما میدونی... امیدی ندارم تو هم مثل من باشی. تجربه نشون داده دنیا و اتفاقات اون هیچ وقت اونقدر در مورد من منصفانه نبوده که من در مورد پیرامونم. نا امیدی خیلی بده. نمیدونم چی باعث میشه هر شب زیارت عاشورا بخونم. واقعن نمیدونم.

دلم میخواد یه وصیت نامه بنویسم اما نمیدونم باید به کی بدم که نگهش داره. دلم میخواد هر چیزی ازم باقی موند و قابل استفاده بود، زحمت دفنشو نکشن. دلم میخواد اگه تو قبرای چند طبقه خاکم کردن طبقه پایین خاکم کنن. حس میکنم اینجوری زودتر تجزیه میشم و زودتر همه چیز تموم میشه. هر چی دارم مال خواهر کوچیکه باشه. 

وای خدا حالم خوش نیست. اصل حالم خوش نیست و حالا میفهمم هر اتقاقی هم که بیفته وقتی اصل کاری راست و ریست نباشه فرقی به خالت نمیکنه. 

امروز روز اول کاری بود در شرکت جدید. بعد از نه سال کندم. کندنی سخت چون خیلی اذیتم کردن برای بیرون اومدن. خیلی حس ترس داشتم و ترسم منو بیشتر هل داد به انجام این کار...

این روزها همش ذهنم درگیر این بود که روز آخری که شرکت قبلیم بودم و با همه خداحافظی کردم انگار نه انگارم بود که بعد نه سال دارم میزنم بیرون. همکارانم خیلی لطف داشتن و اشکشون درومده بود. ولی من عین خیالم نبود. من کلن به چیزی وابسته نمیشم. عوض کردن خونه 20 ساله یا ماشین یا تلفن همراه یا حتی رها کردن کار نه ساله اصلن منو دلتنگ نمیکنه. خدا رو شکر. کم گرفتاری داریم همین مونده بود که دلمون زرت و زرت بابت هر چیزی تنگ هم بشه! والا

امیدوارم محل کار جدید برای من فرصتی باشه برای رشد و شکوفایی هر چه بیشتر...


ما

تقریبن تمام وقت آزادم به دیدن سریالهای غربی سپری میشه. تازه میفهمم چقدر بین ما و اونا تفاوت وجود داره. روابط اجتماعی شون برعکس ما ایرانیا بر مبنای اصول کاملا ساده پی ریزی شده. اگه من با کسی مشکل دارم با خود اون آدم راجع بهش صحبت میکنم. حالا ما چه میکنیم؟ مشکلمون با فلان کس رو با همه در میون میگذاریم الا خود اون آدم. و حتی اگه اون آدم از ما راجع به اون مشکل سوال کنه انکارش میکنیم و جوری رفتار میکنیم انگار که هیچ وقت مسئله ای وجود نداشته. چرا ما اینقد پیچیده و احمقانه رفتار میکنیم؟

تو زندگی یاد نگرفتیم بجنگیم. هر مانعی که در مسیر ما برای تحقق هدفمون سبز بشه رو یه نشونه میدونیم که صاف از دستان مهربان خداوند پرتاب شده به سوی ما! هزار و یک توجیه فسلفی براش پیدا میکنیم و دست آخر به این نتیجه میرسیم که خواست خدا بود که نشد و حکمتی توش بوده و قسمت این نبوده و بهتره بی خیال این ماجرا بشیم چرا که از کجا معلوم؟ شاید دو سال و سه ماه و چهار روز دیگه اتفاقی بیفته که ما تازه بفهمیم چرا فلان چیز نشد. و خوب خیر ما درین بوده و خدا برای ما یه چیز بهتر خواسته! از خدا سو استفاده میکنیم تا نجنگیم و تلاش نکنیم. بشینیم و ببینیم چی برامون اتفاق میفته چون قطعن حکمت خدا اینه.

از واقعیت فرار میکنیم، از مشکلاتمون فرار میکنیم. از آدمها، از حقیقت و از هر چیزی که ما رو به تلاش واداره... یعنی میدونی؟ حالم ازین فرهنگ مزخرف تنبل پرور که فرار و کنار کشیدن رو ترویج میکنه، بهم میخوره. 

تو زندگی غربیها هر کس محور زندگی خودشه. آدما هر چیزی رو تو هر زمینه ای تا جایی که در توانشون باشه ادامه میدن. یا نتیجه خوبه و یا بد. اگه خوب باشه لذتشو میبره و اگه بد باشه خودشو مقصر میدونه و سعی میکنه در آینده تو موقعیتهای مشابه اون اشتباه و تکرار نکنه. ما چه میکنیم؟ آخرین کسی که تو زندگی من نوعی میتونه معنایی داشته باشه خودم منم. عالم و آدم جمع شدن که به زندگی من معنا ببخشند. اگه اتفاق بدی هم افتاد همون عالم و آدم مذکور مقصرن و نه من. و ما باز از شکستهامون فرار میکنیم و دنبال هزار دلیل تخیلی براش هستیم.

کاش یک کم ازین مردم بی دین و ایمون یاد میگرفتیم. رعایت حریم خصوصی رو، صداقت و جرات رو در رویی رو، ارزش و اهمیت دوست و خانواده رو. نگین خونواده تو غرب فلانه و بهمانه! که اگه ما ایرانیا هم کمی صداقت به خرج میدادیم، از هر ده تا خونواده ای که الان ظاهر یک خوانواده رو به خودشون گرفتن، حتی یکی اش هم وجود نداشت. خدا میدونه چند درصد از روابط دوستانه، کاری و خونوادگی ما واقعی و از صمیم قلب هستن. گو اینکه مهم هم نیست. ما عادت کردیم به فرار کردن از واقعیت و عمرمون رو برای رسیدن خیر و معجزه ای* سپری میکنیم که چیزی جز یک توهم ذهنی نیست...


*با الهام از آهنگ "در انتظار رسیدن معجزه" لئونارد کوهن


تلخ ترین واقعیت

هیچ حسی واقعی تر از این نمیتونه باشه که حتی وقتی به یه ور مبارکتم نیستم، اینطوری دلتنگ تو هستم...

شجاعت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند...

دیروز در بدترین حال روحی از شرکت زدم بیرون و اشک اشک اشک... نمیتونستم با اون حال برم خونه و شروع کردم به دور باطل زدن تو خیابونا. به خودم که اومدم دیدم جلوی سینمام. مدتها بود سینما نرفته بودم اونم تنهایی. فیلمها رو برانداز کردم و بدون اینکه بدونم کدومشون ارزش دیدن داره "سر به مهر" رو انتخاب کردم. فیلم با این جمله از امام علی شروع شد:

«آرام باش، توکل کن، تفکر کن، سپس آستین‌ها را بالا بزن، آن‌گاه دستان خدا را خواهی دید که زودتر دست به کار شده است.»

این جمله رو که خوندم اشکهام بیشتر سرازیر شد. با خودم گفتم من خواستم، حرکت کردم، توکل کردم، اما تو موانعو از پیش پام برنداشتی... منو متوقف کردی... دلخور بودم از خدا.

فیلم خیلی تاثیرگذاری بود. انگار زندگی من بود. کمرویی صبا رو چقدررررر لمس میکردم. تک تک افکارشو با همه وجودم میفهمیدم. فیلم که تمام شد با خودم گفتم اینم یه فیلمه. پایان خوش مال فیلماست نه زندگی من. با خودم گفتم منتظر چیزی نباش. این حس بدبختی تمومی نداره. بارون شدید دیشب و اشکهای من و سردرد...

شبو با آرامبخش سپری کردم و صبح به زور اومدم شرکت. تا همین ده دقیقه پیش که رییسم صدام زد و بعد از بیش از یک ماه بلاتکلیفی با خواسته من موافقت کرد. 

باورم نمیشه... اشک شادی ریختم. رها شدم بعد از نه سال... خدایا شکرت. میخواستم بیام و از دلخوریام بگم. بگم که اینا همش حرفه. اینا همش مال فیلماست... ولی تو منو شرمنده کردی. با همه وجودم حس کردم که دستای مهربونت به طرفه العینی زندگیمو کن فیکن کرد. خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت...


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.