برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

پیچیدگی‌های پیچیده!

اوایل وقتی با خارجی‌ها جلسه داشتم کلی عذاب می‌کشیدم. هیچ خارجی غیرمسلمونی نمی‌تونه سنسی داشته باشن که ما ایرانی‌ها چرا اینطوری هستیم؟ برای من که یه خانومم همیشه برخورد باهاشون سخت بوده. اوایل که تجربم کم بود می‌رفتم پشت آقایون قایم میشدم که کسی زیاد منو نبینه که بخواد باهام دست بده (بله می‌دونم الانه دست دادن میون آدمها اصلن چیز غریبی نیست و خیلی جاها حتی خیلی شرکتها همه راحت با هم دست می‌دن. اما ما یه شرکت دولتی هستیم و این کارها عملن و واقعن و خلاصه همه جوره ممنوعه!). بعدها کم کم یاد گرفتم که با اعتماد به نفس تمام برم جلو و سلام و احوال‌پرسی کنم و با صدای بلندتر از اعتماد به نفسم بگم ببخشید... من نمیتونم با شما دست بدم و یه لبخند ملیح به پهنای صورتم بزنم و برم بشینم سر جام. آقایون خارجی هم بنده‌های خدا تا 1 دقیقه مات و مبهوت و در حالیکه دستشون توی هوا پخش و پلا مونده فکر میکنن که چرا؟ و منم جواب این چرا رو نمی‌دونم! یه بار یکیشون (که ظاهرن عادت به نگه‌داشتن علامت سوالای اینطوری توی ذهنش نداشت) این طوری برخورد کرد:

مرد دستاشو دراز میکنه و منتظره که من باهاش دست بدم. منم فوری در جواب میگم...

Sorry Sir I cant shake hands with you.

مرد در حالیکه اصلن نمیتونه دلیل دست ندادن منو بفهمه و داره فکر میکنه (که حتمن من توی دست دادن یه مشکل شخصی دارم مث کثیف بودن دستهام احیانن! یا شاید اینکه دستم عرق کرده که نمیتونم دست بدم یا شایدم خیلی وسواسیم و فکر میکنم اگر دست بدم میکروبهای دست اون آقا به دستای من منتقل میشه!!!!) یه راه حل عالی به ذهنش میرسه و یه لبخند ملیح بهم میزنه  و در حالی که سعی میکنه منو به خاطر تمام اون مشکلاتی که توی ذهنش تجسم کرده به بهترین شکل ممکن درک کنه میگه...

Ok no problem lets do this.

و با خیالی آسوده آغوشش رو باز میکنه و به من نزدیک میشه تا به جبران دست ندادن‌مون بغلم کنه و سلام و احوال‌پرسی شو انجام بده!!!

منم در حالیکه جلوی مدیران محترم شرکت که همشون یه لبخند عجیب و غریب روی لباشون نقش بسته دارم از خجالت میرم توی زمین فوری جا خالی می‌دم و میگم...

Oh you know, in our culture this action is much more badly than shaking hands.

و سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم!

 

اینکه خوبه! توی یکی از سفرایی که با مدیران ارشد و یکی از اعضای هیأت مدیره محترم شرکت رفته بودم (در حالیکه وقتی با اون جماعت میری سفر خارجی باید کاملن با مانتو و روسری در انظار عمومی و جلسات حاضر بشی و حق نداری از پوشش اسلامی خودت تخطی کنی) که اتفاقن و بدبختانه اولین تجربه سفر خارجی در کنار یه هیأت مردونه و کاملن دولتی بود، توی فرودگاه فلان کشور برای بازرسی کامل منو مجبور کردن که لباسهامو در بیارم! چون فکر میکردن احتمالن پوشیدن اون همه لباس وقتی هیچ اجباری بهش نداری (البته از نظر اونها) دال بر ارتکاب یه کار غیرقانونیه! مثل جاسازی موادمخدر یا چه میدونم لابد بمب!!! القصه... جلوی اون همه مدیر و معاون که همه منتظر من بودن که بهشون برسم و داشتن نگام می کردن تمام لباسهای رو مو از تنم درآوردن و انداختن زیر دستگاه... لازم نیست از احساس خودم چیزی بگم... واقعن لازم نیست... هیچ وقت خاطره اون روز و شرمی که توی وجودم بود از ذهنم پاک نمیشه.

نظرات 5 + ارسال نظر
ارم چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:55 ق.ظ http://eramgroup.blogsky.com

سلام. شاد و موفق و پیروز باشی. به ما هم سر بزن منتظر نظراتت هستیم.

بهاره چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:57 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام
از اون حرکت اون آقاهه خیلی خندیدم... برای اون باری هم که مجبورتون کرده بودن لباسهای روتون و دربیارید خیلی دم براتون سوخت... ولی این اتفاق برای منم افتاده... از ارمنستان که برمیگشتم، برای اینکه تو هواپیما مجبور نشم مانتو روسری سرم کنم، از همون هتل با پوشش ایرانی اومدم فرودگاه... بعد تو فرودگاه وقتی از زیر اون دستگاهه رد می شدم یهو صدای آژیرش بلند شد، همون بلای شما رو سر منم ْآوردند آخر سر معلوم شد صدای آژیر بخاطر گردنبند تیتانیومی بوده که انداخته بودم به گردنم:(
شاد و سرفراز باشید.
در پناه حق.

آره واقعن... منم بعدنا خیلی خندیدم.
خیلی موقعیت بدیه. حالا باز خوبه آشنایی نبوده که تو رو در اون حالت دید بزنه!
تو هم درپناه حق باشی عزیزم.

فروغ چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام
ببخش که امروز خیلی دیر اومدم. اینجا اینترنتش تکلیف نداره.
در مورد فرودگاه باید رئیساتون چشمهاشون را درویش می کردند.
در مورد خارجی ها هم وقتی قرار است قراردادی با ایرانیها ببندند پی این ضایع بازیها را هم باید به تنشان بمالند

سلام. خوبی؟
واقعن هم. البته اونها هم لابد سعی کردند من رو دید نزنن... یعنی ایشالا که همینطور بوده! :دی
راست میگی ها. قرارداده میارزه...

شیرین چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:14 ب.ظ http://baranjan.persianblog.ir

سلام عزیزم
من تازه آدرستو پیدا کردم از تو کامنتام
مرسی از اینکه بهم سر زدی
میرم نوشته هاتو بخونم
فعلا بای

سلام.
خواهش میکنم.

اکبر شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:12 ب.ظ http://http://www.child-psychology.blogsky.com/

دوست دارم بیشتر بشناسمتون و از خاطراتتون لذت ببرم

ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد