بدترین روز عمرم بود. باورم نمیشه... از دیدن قیافه خودم تو اینه وحشت میکنم. ولی چه میشه کرد. حتمن خوب میشم باز. دوباره میخندم. آره....
با درد صبر کن که دوا میفرستمت...
خوب به سلامتی انتظار منم تمام شد و با سر رفتم تو دیوار. فعلن از شدت ضربه گیج و گرمم. باز تلاشی دیگر و دیواری محکم تر... ولی من تلاشمو کردم. من همه تلاشمو کردم.
عجیب ترین روزهای عمرمو تا به حال دارم تجربه میکنم. دنبال تغییرم. تغییر زیاد... بنیادی. بعد هشت سال کار میخوام ازین حاشیه امن بزنم بیرون. میخام این پیله رو بشکافم و بیام بیرون. به این راحتیا که فکر میکردم نیست ولی. درد داره. خسته ام. گاهی کم میارم انرژی. ولی من تصمیممو گرفتم. این اتفاق باید بیفته. حتی شاید زودتر باید می افتاد. ولی ترس من، عادتم به این گوشه دنج باعث شد عقب بندازمش. خدایا درد دارم زیاد. دغدغه دارم زیاد. مث یه زایمان میمونه. خدایا کمکم کن.
خدایا حال من گفتم نمیشمرم و اینا... ولی شما بشمر واسه آدم لطفن.
بشمر تمام انتظار. بشمر تا لحظه های خوب. تا شادی از ته دل. بشمر تا شکوفه امید... گل آرزو.
میخواستم بشمرم. ولی نمیشمرم. فایده ای در شمردن نیست. تا ببینیم تو چی رقم زدی برای ما.
خدایا میشه زودتر؟ میشه این هفته؟ ها؟ خواهش میکنم ازت...