از صبح دارم به تو فکر میکنم. به زندان بندازنت... حکم اعدام و بعدم دهها سال زندان برات ببرن و بی گناه باشی... الکی بهترین سالهای زندگیتو در تبعید به سر ببری دور از خونوادت و همسرت... بعد خیلی راحت، به راحتی آب خوردن مادرت و همسرت توی تصادف کشته بشن، اونم وقتی اومده بودن تو رو ملاقات کنن. آخرین دیدارت رو فراموش میکنی؟ لبخند توام با اضطراب همسرتو وقتی گفت خداحافظ فراموش میکنی؟
چرا باید این همه عذاب بکشی؟ اول زندگی خودت و بعد زندگی بهترین کسات تباه بشه جلوی چشمات. چرا؟ کی تعیین کرده این همه بلا سرت بیاد؟ کی مسئوله؟ کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسته که حالم خوب نیست و بدترین شرایط روحیو دارم تجربه میکنم. درسته که اشک امونم نمیده و فکر یه مرگ راحت این روزا بیشتر از قبل به سراغم میاد. درسته که با وجود فرصتهایی که برای تغییر جلوی پام گذاشته شده هیچ انرژی و توانی برای ورود به این تحولات در خودم نمیبینم.
همه اینا درست، ولی این باعث نمیشه شکرگذار تو نباشم و ندونم این زندگی ای که من الان دارم حاصل رحمت و لطف بی پایان تو بوده و اگه بهم نظری نداشتی کسی چه میدونه شاید الان یه گوشه این شهر کز کرده بودم و در فقر و اعتیاد دست و پا میزدم... همه اینها رو میدونم. حال بدم رو بر من ببخش. نگذارش به حساب ناشکری من. تو همیشه خوب بودی... همیشه بهترین ها رو در اختیار من گذاشتی... مشکلی هم اگر هست منم و ضعفهام. منو ببخش و کمکم کن ازین بحران بیام بیرون...
دوستی بعد مدتها منو دیده. همش میگفت تو چقدر آرومی. این آرامش رو از کجا میاری؟ من مبهوت آرامش تو شدم!
قیافه من دیدنی بود وقتی این حرفا رو در مورد خودم میشنیدم.
اندر فوائد این همه کتابی که خوندم همین بس که بعد از سه دهه زندگی تونستم فرق بین ذهنیت فکری و قلبی مو تشخیص بدم. تازه فهمیدم دردی که میکشم از شکسته شدن قلبم نیست، بلکه از ذهنیت فکریم ایجاد میشه. برای کاستن این درد باید روی قلب و روحم تمرکز بیشتری بکنم. مدتها بود در آرزوی این بودم که خودمو بهتر و بیشتر بشناسم. خوشحالم که دارم به یه نتایجی میرسم. حس میکنم این سفر درونی باعث شده شکرگذارتر باشم و تا حدی فرق بین حقیقت و ذهنیت رو تشخیص بدم.
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد | تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس |