خیلی وقته نیومدم اینجا.... چقدر همه چیز عوض شده. یه عالمه لحظات خوب و لحظات سخت... حدود هفت هفته است که داره بارون میاد. هیچ وقت فکرشم نمیکردم اینقدر بارون توی حال روحی آدم اثر منفی بذاره. دلم لک زده واسه یه کم خورشید. بعد نه ماه دارم میرم ایران. انقدر سرم گرم زندگی اینجاست هنوز شوق رفتن ندارم. خدا کنه سفر خوبی باشه.
ازون معدود دوره های زندگیمه که مملو شده از اتفافای جور وا جور. ذهنم مشوشه. خدا خودش بخیر بگذرونه.
روزهای آروم... وقتی بیشتر بالا و پایینهای روزت با تلاش و کوشش خودت قابل حلن.... قدر داشته هام رو میدونم. باید روزهای سیاه رو تجربه کرده باشی تا بدونی این حال و روز امروز چقدر شیرینه و ارزشمند.... خدایا شکرت... نمیشه گاهی کلمه پیدا کرد برای بیان حس و حالت. ولی مهم نیست.مهم حال خوش این روزاست
این روزها حضورتو بیشتر حس میکنم. مجموع شرایط جوری رقم خورده که چشم بصیرتم بینا تر بشه انگار. مواظبمی... هستی. نمیذاری لیز بخورم، حواست هست که آب توی دلم تکون نخوره... کمکم کن ایمانم قوی تر بشه. میخوام خودمو در آغوشت رها کنم.... رهای رها.... خدای خوبم ممنونم برای اینکه در سخت ترین تجربه زندگیم اینطوری ازم حمایت کردی و مواظبم بودی..، شکر میکنم تو رو و قدر این حمایتت رو میدونم. اگه تو نبودی و نمیخواستی خیلی چیزا میتونست جور دیگه ای باشه.
ممنونم.... ممنونم ممنونم. امیدوارم لیاقت لطف بیکران تو رو داشته باشم و خودم رو از بدیها و پلیدیها دور نگه دارم....
پرم از احساسات متناقض. از یک طرف خوشحالم که خونوادمو ببینم از یه طرف دلم نمیخواد. آدم گاهی وقتا یه حسهایی رو تجربه میکنه که لزومن خوب به نظر نمیان ولی کاریش هم نمیتونی بکنی.... احساس میکنم نباید این برنامه ریزیو میکردم برای تعطیلات. اشتباه بود. اعصابم خورده. ولی دیگه کار از کار گذشته نباید بهش فک کنم. خیلی خسته ام. خیلی
این چند ماه اخیر خیلی سخت بوده. در لحظه نفهمیدم ولی الان به شدت خستگی اش روی تنم مونده. وقتی به ماه اول فک میکنم همه چیز کدر و تیره و تاره برام. به ندرت چیز خاصی یادم میاد. چقدر سخت بودن اون روزا.... تازه من جزو خوش شانسا بودم. روزای بی کاری و معلق بودنم خیلی کم بودن. ولی در عوض یهو درگیر کار شدم و به شدت همه وقت و فکر و زندگیم رو گرفت.
وقتی از سنترال رد میشم دلم میگیره. انگار روی قلبم یه وزنه سنگین گذاشته باشن. یاد اون روز سرد بارونی میفتم.... یاد اون روزایی که زیر بارون میرفتم دنبال خونه یا مصاحبه...
ولی همه اش این نیست. روزای خوب هم داره. روزای آزادی. وقتی کسی کاری به کارت نداره. وقتی حس رها بودنو داری کم کم تجربه میکنی. وقتی سعی میکنی کم کم از اون حالت مچاله خودت در بیای و قامت راست کنی. وقتی بهشت رو با چشمای خودت میبینی و لذت میبری.... وقتی فک میکنی جایی زیباتر از اینجا وجود نداره،...
زندگی یه بار دیگه اون روی غیرقابل پیش بینی و یهویی شو بهم نشون داد.... یهو درگیر تویی شدم که با تصویر ذهنی ایده الم که هیچ با صد متر اون ور ترشم سنخیتی نداشتی... دارم سعی میکنم بی خیالت شم. تصمیم امو گرفتم ولی یکم زمان میبره اثارش از روی قلبم و روحم پاک بشه. تقصیر خودم بود.... فک میکردم گرفتارت نمیشم.
چی بگم... خسته شدم از نوشتن حسهای تکراریم. مشکل اینجاست که من اینجا حسمو مینویسم ولی ماجراها رو سانسور میکنم. این باعث شده نوشته هام خیلی تکراری به نظرم برسن.
نگران خواهرم هستم و با طرز ناخوداگاه دلم میخواد مث من فکر و رفتار کنه. خیلیم هم خوب نیست به نظرم. اگه قرار بود سیستم من جواب بده که الان این نبود وضعم.
زندگی خودم هم کمافی اسابق. تلاش زیرپوستی و مکالمات تکراری...