-
دلم می خواد
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 22:08
دلم می خواد هیش کی مو نبینه و بهم توجه نکنه. انگار که اصلن نباشم. انگار که اصلن نشناسن ام. مث یه موجود نامرئی که فقط واسه خودش هست. دلم می خواد آدمها از من بدشون بیاد. دلم می خواد کلی آدم دور و برم باشن که همشون باهام دشمنن. اصلن دلم می خواد کلی با اونها بپرم. آره با دشمنام. if any البته. یه موقه هایی از اونها خیلی...
-
خوب بودن
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 21:35
خوب بودن یعنی چی؟ تا حالا فکرشو کردید؟ اینکه شما خوب باشید اصلن معنا داره؟ به نظر من که خوب بودن اصلن وجود خارجی نداره. یعنی اصلن معنایی نداره که بخواد وجود داشته باشه. اینم که بگی تو خوبی یک پیام کاملن non sense هستش که از صدتا توهین بدتره! اگر یکی به من بگه تو خوبی جدن به کاراکتر اون آدم شک می کنم. فک کن... نه فک...
-
هرگز... هر...
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 18:35
هرگز او را باور نکردم اما هر کاری از دستم بر بیاید انجام میدهم. لورندزو داپونته
-
خوش به حالش
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 18:19
میگه: من عاشق عشقم... میگم: میدونم. احساست خیلی نابه. خوش به حال اون کسی که تو عاشقش بشی. سکوت میکنه. نگاش میکنم... میبینم یه لبخند عمیق نشسته رو لبهاش. میگم: خوشت اومد از حرفم؟ جواب میده: خیلیییییییییییی! میای بهش بگی چقدر خوش به حالشه؟ میخندم و تو دلم میگم... کسی که نتونه خودش بفهمه همون بهتر که...
-
غم
شنبه 25 آبانماه سال 1387 10:59
عذاب وجدان دارم. یه غم بزرگی تو دلم لونه کرده بود دیشب... هیچ کاریشم نتونستم بکنم. تا صبح همآغوشم بود این غم. فکر کردم صبح بیام و کلی ازش بنویسم. اونقدر بازش میکنم و میشکافمش که دیگه موجودیت خودشو از دست بده. صبح که شد حس نوشتنش از بین رفته بود. میدونی؟ هر تصمیمی که در طول شب بگیرم صبح که بشه دقیقن نظرم عوض میشه....
-
نگو!!!
جمعه 24 آبانماه سال 1387 20:11
یه سری آدمها هستن اونقدر همه چیز و ساده و شفاف میبینن که نگو. اونقده خوشم میاد! اونقده خوشم میاد که نگو! از حرف زدن باهاشون لذت میبرم. یادمه روزای اول تجربه کاریم رئیسم میگفت همیشه یاد بگیر ساده فکر کنی. کاری که من نتونستم بکنم.
-
تماس
جمعه 24 آبانماه سال 1387 12:22
از تماس فیزیکی با بقیه هیچ خوشم نمیاد. مهم هم نیست که کی باشه. زن و مرد هم نداره. احساس مطلوبی ندارم اگر پیش بیاد. واسه همینم هیچ وخ توی تاکسی ردیف عقب نمیشینم. اتوبوس شلوغ هم همینطور... امان از وقتی که مجبور بشم. خیلی بهم سخت میگذره.
-
درسی از دستور زبان!
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 11:26
مصدرهای خوب و ارجمند و بدرد بخور زندگی یک روح: تنها بودن، خواندن و نوشتن، مهاجرت کردن، پرستیدن،خیالات فرمودن،رنج کشیدن، عصیان کردن، همه را محترم داشتن، گریختن، صبر کردن، ارادت ورزیدن، صلح کل بودن، جنگ زرگری کردن. دکتر شریعتی
-
حسرت...
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 10:32
داری میری خونهی خدا... خوش به حالت... دلم میخواست باهات حرف میزدم... اما نمیتونم. دلم میخواست یه نامهی عریض و طویل تحویلت میدادم که به دستش برسونی... اما نمیتونم. لعنت به این زندگی با این قوانین مزخرفش. حالمو به هم میزنه. افسوس که من نمیتونم. کاش اونجا به یادم بیفتی... کاش این حرفا به دلت الهام بشه. این...
-
فک کن...
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 09:48
فک کــــــن! سلیقهی یکیو اصلن قبول نداری... بعد وقتی میبیندت بهت میگه وای چه لباس قشنگی! وای چه کیف شیکی! وای وای وای! فک کــــــن! یکی باشه ازین شخصیتهای خمیری که تو اصلن نمیپسندی، بعد هی بیاد بگه وای من و تو چقدر شبیه همیم!!! وای وای وای! فک کـــــن! تا حالا چار کلوم با یکی حرف نزدی طرف حتی اسمتم ندونه، بعد هی...
-
تفاوت
سهشنبه 21 آبانماه سال 1387 22:46
میدونی؟ یه دنیا فرقه میون وابستگی و دلبستگی... اما مختصات رهایی هنوز درست حسابی دستم نیومده.
-
بیرنگ بیرنگم کن...
سهشنبه 21 آبانماه سال 1387 11:52
یکی از بزرگترین علامت سوالای فکریم نحوه شکل گیری اعتقاداته. اعتقاداتی که از ابتدا برنگزیدمشون اما طی چندین و چند مرحله تونستم ازش یه کالبد بسازم که شاید کاملن منسجم نباشه اما برای من، شفاف و قابل تشخیصه. چیزی که ذهنمو مشغول میکنه اینه: من توی جامعهای رشد کردم که خدا و دین تو زندگی آدمها مثل یک تابلو بوده که بای...
-
اهمیت وگ!
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 21:53
امروز عزیزی ازم سوالی کرد. در پاسخش یک کلمه گفتم نه. با دهن باز و نگاهی حاکی از تعجب گفت: واقعن واست مهم نیست؟ ابروهامو بالا انداختم به نشونهی نه. گفت: باور نمیکنم. منم سکوت کردم. راستش خیلی دلم میخواست این قضیه اونقدر مهم بود که اینجا مطرحش میکردم و ازتون میپرسیدم که آیا واقعن مهمه یا نه؟ فک کن وقتی حتی مطرح...
-
تکلم وگ!
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 21:40
بالکل حس حرف زدن رو از دست دادم. حسه که میره تو بگو کلمهای اگر از دهن من در بیاد... حتی اگه یه سلام ساده باشه. خلاصه فعلن تو مود سکوت به سر میبرم که البته روند زندگیمو به کلی مختل کرده... تازه بماند چه دلخوریایی که پیش نمیاد اینطور مواقع. دیدین یه حسی که از بین میره حسای مکملش دو برابر قوی میشن؟ خوب واسه همینه که...
-
آدمها
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 11:36
آدمهایی هستن که مهارت دارن توی فروش. مهم نیست که چی! اما خوب میفروشن جنسشونو... در عوض تمایلی به خرید ندارن. بازم مهم نیس که چی! بعضیا هم اصلن فروشنده نیستن... فقط میخرن و هی میخرن. آدمایی هم هستن که هم خوب میفروشن... و هم اهل خریدن. یه عده هم نه فروشنده ان نه خریدار. دستهی سومی وضعشون خوبه! گو اینکه آدمهاش هیچ...
-
سالگرد
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 09:22
دو سال پیش در چنین روزی از تز مزخرفم دفاع کردم. دو سال پیش در چنین شبی یه دنیا آرامش داشتم! خدا رو شکر میکنم که به من اونقدر توانایی داد که تونستم از پروژهای که نهایتن یک ماه واسش وخ گذاشته بودم به خوبی دفاع کنم و کسی هیچ چی نفهمه.
-
اولین پست بدون عنوان!
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 13:14
نمیدونم چرا دیگه دستم به ثبت دریوریا، نقل ضایعبازیا، نمایش خودپسندیم، اصرار بر خاص و جالب بودنم و اثبات خل وضع بودنم، نمیـــره که نمیـــره! انگار عمر این مدلی نویسی هم یه موقعی تموم میشه! شایدم دلیل بزرگترش وجود این واقعیت انکار ناپذیره که بنده آدمی هستم جدی! البته اینکه این حرفا رو میزنم خدا نکرده فک نکنین من از...
-
اوباما یا مک کین... مساله جدن همین است!!!
سهشنبه 14 آبانماه سال 1387 09:47
خوچحال نوشت: و اینچنین نتیجه دو سال تلاش و کوشش ما به سطل آشغال نخواهد رفت!!!! ما خوچحالیممممممممممممم! زنده باد اوباما! * @بلیطهای مستعمل شما (با خطوط هوایی Emirates ) را خریداریم. هر کی لاشهی بلیط Emirates رو داره لطفن کپی صفحه اول بلیط رو به ایده ارسال و جایزه دریافت کنه. :) به جون خودم جدی گفتم. شوخی نبوداااااا!...
-
Latent Selfhood
شنبه 11 آبانماه سال 1387 14:53
ژاکتم رو در میارم. حس میکنم الانه به گرماش نیاز ندارم. دستم رو میذارم روی میز تا انگشتام روی کیبورد قرار بگیرن. آستینام رو هم میکشم پائین تا سردی میز پوست ساعدمو اذیت نکنه. شروع میکنم... سناریوی شماره یک من یه بچهی 5-6 سالهام. دخترم به گمانم. سوادم من در آوردی خودمه. به عالم و آدم میخندم. معمولن کسی نمیفهمه من وجود...
-
خدا میآید...
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 09:23
خدایا... حالا نمیشد من دیروز هوارتا ATM رو امتحان کردم یکیشون بالاخره بهم پول میداد؟ من دوباره کی بشه که بتونم برم اونجا اون چیزو بخرم؟ خدا جون. نمیشد یه کاری کنین رئیسمون عوض 4 شنبه، امروز بره ماموریت. اینطوری میتونستم یک کم مرخصی بگیرم واسه انجام کارای عقب موندهم. البته دستتون درد نکنه که قراره تا سه شنبه هفته...
-
۶
جمعه 3 آبانماه سال 1387 15:42
تا حالا جمعه به روز نکرده بودم! حوصله ام سررر رفته. کاریم ندارم بکنم. اون روز توی کلاس آلمانی معلمم بهم میگه یه جمله ی منفی بساز. منم بی مقدمه یه جمله فارسیو لفظ به لفظ به آلمانی ترجمه کردم و گفتم Sie sind keine Zahlen! معلمم اولش موند، بعدش حالا نخند کی بخند... اون جمله ی فارسی که ترجمه ش کردم این بود "تو عددی...
-
Intruding upon a person, I hate it
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1387 18:09
حذف شد چون مخاطب نوشتهام خوندش.
-
۹
یکشنبه 28 مهرماه سال 1387 10:14
خدمتتون عارض بشم که واسه سوزوندن دل شوما و اینکه به یقین برسید من عجب جای خوبی کار میکنم همانا برنامهی غذایی شرکت رو در ادامه واستون میذارم: شنبه زرشک پلو با مرغ/ خوراک گوشت یهشنبه قیمه/ ته چین مرغ دو شنبه کوفته تبریزی/ کباب نگینی سه شنبه ماکارونی/ خوراک کتلت چارشنبه نون پنیر سبزی به رمز و راز این جدول هیجان انگیز...
-
۱۳
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 13:54
(دیروز) وسیله آوردم برم ورزش... تنبلی داره فشار میاره! دودر کنم؟ دودر نکنم؟ اصلن ورزشو بیخیال! میگم الان نسترن بیاد باهم بریم یه شام تپل بزنیم! من به ایدهی درونم: هــا؟ چی میگـــی؟ نریم ورزش بریم شام بیرون، هـــا؟ ایدهی درونم: منم بدم نمیادااا... اما خاک تو سرت! برو ورزش! با این هیکل گندهت خجالت نمیکشی میخوای ورزش...
-
۱۵
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 11:48
به تائید اطرافیانم، یکی از خصوصیاتی که من دارم اینه که اگر اراده کنم میتونم حال مخاطبم رو در کمال خونسردی و با آسودگی تمام بگیرم و اوشونو بشورم و بذارمش کنار تا تو آفتاب خشک بشه. ازین توانائیم معمولن استفاده نمیکنم اما وجودشو هم انکار نمیکنم. اینم بگم که من توی محیط کاریم تا حالا پیش نیومده که بخوام همچین برخوردی با...
-
The Only One
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 11:29
اولین باری که تو رو دیدم خوب یادمه. 14 ساله پیش بود! اول از همه نگاهت به صفحهی کاغذ توجه منو جلب کرد… بعدشم دستهات. بعدها فهمیدم اون طوری فکر میکنی... یه مداد میگرفتی دستت و روی کاغذ و سیاه میکردی و فکر میکردی... من اما موقع فکر کردن همه لبمو میجویدم و وقتی سر بلند میکردم تمام لبم زخمی و کبود بود... اون روز هیچ وخ...
-
۱۷
شنبه 20 مهرماه سال 1387 09:37
سلام :)، حضور انور شما عرض شود که من دیروز اولین تصادف تقریبن جدی زندگیم رو کردم! جدی ازین نظر که به جایی رسید که پلیس در محل تصادف حاضر شد! مقصر هم جفتمون بودیم... خسارتی هم تقریبن دربر نداشت اما اون آقا خیال برشون داشته بود که چون من خانومم باید تمام عیوب ماشینشون رو بندازن گردن تصادف با من! خدا رو شکر پلیسه و...
-
۲۲
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387 09:57
PS3 رو بخونین اول! خانوم معلمِ زبان مشق تو خونه داده. گفته روی یه کاغذ تمیز و بزرگ بنویسینش! اومدم شرکت تازه یادم افتاد. دوباره یه چیزی پیش اومد و من رفتم تو فکر و اوهام خودم. اینکه الان تو شرکت باید کار کلاس زبانمو انجام بدم. تازه متوجه میشم کاغذ ندارم... کاغذم مال یه دفترچهی کوچیکه که طبق گفته خانوم معلم نباید روی...
-
۲۴
شنبه 13 مهرماه سال 1387 10:55
ایده مانتو ندارد! وی مدتهاست مغازهها و مراکز خرید و به تعبیر با کلاستر "مالها" را تنها تنها یا با همراهی دوستان گز میکند! در جستجوی مانتویی که با پوشیدنش نه چشمان تیزبین خیابانیان را بر خویشتن زوم ببیند و نه خویش را چونان سیبزمینی گندهای بپندارد، محبوس در یک عدد گونی وارفته که سرش را سولاخ نمودهاند......
-
Aristotle’s Ethical Theory
سهشنبه 9 مهرماه سال 1387 09:45
ارسطو طی این تئوری میخواد به آدم بگه شادی واقعی چیه؟ به طور کلی ارزش هر چیزی توی دنیا رو میشه به دو شکل طبقهبندی کرد. چیزایی که ارزش بیرونی یا extrinsic دارن و چیزایی که ارزش درونی یا intrinsic دارن! بعضی وقتها هم هر دو! یه چیزایی تو زندگی هستن که ما به خاطر ارزششون میریم دنبالشون. نه به خاطر خودشون... در واقع حضور...