برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

نقطه سر خط

فکر میکردم اگر پیش بیاد از خوشی فلان و بهمان می کنم. اون اتفاق افتاد. به شدت می‌لرزم. اشک همه صورتمو خیس می کنه. تمام بدنم یخ میکنه. هوشیاریمو از دست میدم. هیچ صدایی رو نمی شنوم. حتی اونقدر سنس ندارم که بدونم دوستی که دارم صداش می کنم الان کنارم نیست. اما بازم صداش می‌کنم. ۱۵ دقیقه بی وقفه میلرزم انگار سیم برق بهم وصل کردن. اونقدر گریه کردم که ...  

من خر هنوز خودمو ذره ای نشناختم. تا من باشم بدونم چی از خدا بخوام. کاش میفهمیدم چیزی که آرزوشو داشتم همچین شکی بهم وارد میکنه. کاش می‌دونستم این اتفاق درمون درد من نیست. درمان من کجایی؟ 

بازم شکر به خاطر حضور دوستی که وجودش برام خیلی عزیزه.

مهلت تولد دوباره نیست

وقتشه وقتشه رفتن وقتشه 

وقتشه از تو گذشتن وقتشه

میمونم زیر هجوم سنگی آوار کینه 

واسه بازیچه نبودن آخرین بازی همینه 

 

وقتشه وقتشه رفتن وقتشه

پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی

تو برهوت گم شدم و پی مقصد می گردم. از فرت خستگی و تشنگی به زانو افتادم و به زحمت خودمو رو خاک میکشم و به جلو میرم. بارها شده که همه امیدمو از دست دادم و خودمو آخر خط دیدم. اما همون لحظه دستی دستهامو گرفته و به جلو کشوندتم و لبامو با آب خیس کرده تا از شدت تشنگیم کم بشه. بعد هم ناپدید شده و رفته. و این سیکل همینطور ادامه پیدا کرده تا الان. 

وای که چقدر تشنه مه. وای که چقدر دنبال چشمه میگردم.

خیلی دعام کنید. لطفن........

دیگه بسمه

چه زود باید بگذرم. امان از باید ها...  

چرا بایدهای من همیشه دل شکسته‌‌ام را نشانه می‌روند؟ 

خسته شدم. خدایا خسته شدم. 

این هم گذشت. گذشت... اما فکری به حال قلب شکسته‌ی من کن.

ممنون که هستی کنارم. ممنون که دستمو میگیری و هدایتم میکنی، تو این روزای پر اشتباه. بودنهاتو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

خمیری

بعضی آدمها مث یه تیکه خمیر می مونن. دوست دارن تو دستشون بگیری و هر طوری که دلت خواست فرمشون بدی... این مدلین خمیری ها

دلم گرفته عجیب و غریب... اونقدر غرق خودم و افکارم بودم که متوجه شدم تو جلسه جلو اون همه خارجی اشکام سرازیر شدن.  

یه سری حرفا رو نمی‌شه زد. حجم حرفهای نگفتنی دلم بدجور بزرگ شده.  

آدم بتونه اشتباهات خودشو ببینه هم خوبه هم خیلی درد داره. من مشکل خودمو خوب میبینم. میدونم کجاها دارم بد می‌رم جلو. خیلی درد داره... خیلی... خدایا خودت کمکن کن. نذار یه روز پشیمون بشم. 

اونی که رو ما نری!!ده بود.... 

با تشکر از تیم محبوبم آلمان عزیز که کانه تراکتور همه رو له می کنه و به جلو می‌تازه. جنازه‌ی بعدی اسپانیاست...

چرا؟

چرا نمیتونم خودمو اصلاح کنم؟ چرا....................

آتیش میگیریم...

نشستم دارم گودرم رو می خونم. سه ساعته منتظرم عکس همونطور که تو پستش توضیح داده با تقی و نقی تو فلان میدون فلان کشور باز بشه... بعد خندم میگیره. حالا عکس فلانی با تقی و نقی به من چه؟ بی خیالش میشم. می رم سراغ یه لینک دیگه با نام عاشقانه های نمیدونم چیچی. کلیک میکنم و تا باز بشه هی دارم فک میکنم چی شده من این وبلاگ رو توی گودرم اضافه کردم؟؟؟ بازم بی خیال میشم. 

در کل عصبانیم. احساس می کنم بدجور چشمم کردن و هر چی سرم میاد اثر همین چشمای شور آدمهای حسوده که چش ندارن ببیننت. یعنی عصبانیم ها! در حد تیم ملی... دارم فک میکنم امروز نرم با همکارا نهار چون مطمئنم صورت فلانیو که با چشای شورش این بلا رو سرم آورد خط خطی خواهم کرد. صورت یکی دیگه رو هم باید خط خطی کنم که البته چون نمیبینمش میسر نمیشه اما مهم نیست اون آدم خودش خط خطی خدایی هست! 

رئیسم ده روزی هست که کاری بهم سپرده و من مث دیوار تو روش نگاه کردم و انجامش ندادم. دیروز پیگیر کاره بود... دری وری بافتم. امروز باهاش جلسه دارم. فردا هم فاینال آلمانی دارم و هیچی نخوندم. هیچی یعنی برای منی که بی آمادگی نمیرم سر جلسه واقعن هیچی.  

از دیروز ظهر هم هیچی نخوردم. نه که اشتها نداشته باشم، اون که همیشه هست. نمیتونستم چیزی بخورم...  

در کل به این نتیجه رسیدم تو خونه هیچ کس منو به رسمیت نمیشناسه! حس خوبی نیست بعد 28 سال زندگی.  

خلاصه عصبانی هستم دیگه.  

راستی... ایشالا که اسپانیا امشب ببازه! ایشالا که پرتغال له کنه این اسپانیا رو. من همینجا از تیم ملی اسپانیا به خاطر این آرزوم عذر خواهی می کنم. به خصوص از دروازه بانشون! اما چاره ای نیست و بالاخره زندگیه و ازین حرفها... ایشالا که سوراخ شی اسپانیا جون.