عجب شبی بود امشب... همش ترس دلهره نگرانی استرس.
امشب برای هزارمین بار آرزو کردم کاش پزشک شده بودم. لااقل میتونستم بفهم چی به چیه.
ایشالا که هیچی نیست باباجونم... ایشالا که خوب خوبی.
دعام کنید دوستای خوبم...
پی. اس.: نپرسید چی شده... چون خودمم نمیدونم.
زمان: وسط روز در ساعات اداری
موقعیت: ایده دم در ورودی شرکت در حال خروج!
ایده: سلام آقای نگهبان من تا سوپر روبرو میرم یه چیزی بخرم.
نگهبان: بفرمائید!
ایده میره بیرون و خوشحاااال میره سمت آرایشگاهش و ابروهاشو برمیداره و برمیگرده و بدون اینکه به نگهبان نگاه کنه میره تو!
دوباره همون زمان و همون موقعیت!
ایده: سلام آقای نگهبان من تا سوپر روبرو میرم یه چیزی بخرم.
نگهبان: اوم....
ایده منتظر جواب نمیشه و میاد بیرون و میره بانک توی میدون و کارای بانکیشو انجام میده.
دوباره....
ایده: همون جمله!
نگهبان: خانوم چیزه....
ایده در میره و سوار ماشین دوستش که دم دره و اومده دنبالش میشه و میرن با هم بستنی میخورن!
دوباره....
ایده: همون جملات!
ایده این دفعه با همکاراش میاد بیرون و میرن ماست بندی محله و از ماست بندی، عسل درجه یک و خرما میگیرن و نفری یه بستنی قیفی به دست دوباره وارد شرکت میشن!
زمان: فرداش!
همون موقعیت
هیچ کدوم از همکارای ایده باهاش بیرون نمیان. یعنی جرات ندارن!
نتیجه اخلاقی: اگه خیلی زرنگی یک کاری کن نگهبانها اسمتو بلد نباشن که وقتی میری بیرون خودشون سرخود و بدون اطلاع به تو، واست خروج و ورود بزنن که کسری کار بخوری! از ایده یاد بگیرین!
چند مدت پیش، ایده تصمیم میگیره آیدی یاهوشو عوض کنه. یه آیدی جدید میسازه و به تمام دوستانی که داره آیدی جدیدشو ایمیل میکنه.
یه ماه بعد... یه روزی ایده با آیدی جدیدش آنلاین بود، میبینه یکی از دوستانش به نام مهرداد هم چراغش روشن شد.
مهرداد از پسرای سال بالایی دانشکده است که ایده اونو میشناسه و اتفاقن هم خیلی به ماخوذ به حیا بودن معروف بود و این قضیه کاملن توی قیافهاش مشخص بود. مهرداد یه سال بعد از اینکه لیسانس میگیره ازدواج میکنه. خانومش ساناز، یه زن خیلی خوب و ماه که ایده کمکم با اونم حسابی دوست میشه و خلاصه این زن و شوهر میشن یکی از دوستان صمیمی ایده.
ایده میخواد بیاد بیرون از نت اما چون میبینه مهرداد روشنه میگه یه حال و احوالی با مهرداد بکنه و بعد بره به کاراش برسه. پی ام میده که سلام مهرداد چطوری خوبی؟ مهرداد سلام میده و اونم حال و احول میکنه و ناگهان ایده به علت اتمام کارت اینترنتش دیسی میشه. فردای اون روز ایده ایمیلاشو چک می کنه و میبینه مهرداد ایمیل زده. تعجب میکنه چون مهرداد معمولن ایمیل نمیزنه. کاری داشته باشه تماس میگیره. ایمیلو باز میکنه... بعد خوندن ایمیل تا مدتها دهانش از تعجب باااازه!!! مهرداد ظاهرن یادش رفته که این آیدی، آیدی جدید ایده هست و به این صورت ایمیل زده:
سلام خانومی! من مهردادم. منو یادت میاد؟ من تورو خاطرم نیست. اما احتمالن توی فلان سایت باهم آشنا شدیم! (یکی ازون سایتا!!!!!!) خواستم خودمو معرفی کنم. من فوق کامپیوتر دارم. مجردم!!!! البته یه دوست دختر داشتم که اون رفته آمریکا!!!! خیلی آدم هاتی هستم!!!! توی فلان شرکت مدیر آیتی هستم! پولدارم!!!!! و خلاصه بهتره همو ببینیم و اگر از هم خوشمون اومد اونوخ...
ایده داره شاخ درمیاره... این مهرداد خجالتی بچه مثبته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی میشه؟ ایده خیلی پکره. هم به خاطر اینکه تمام این سالها چهره واقعی مهردادو نشناخته (هرچند که مهرداد هیچ وقت به ایده و سایر دوستان این کاراشو رو نکرده بود) هم به خاطر ساناز خانوم مهرداد. خانوم به اون خوبی... ماهی... اونا همدیگرو دوست داشتن... چطور میشه یه مرد این کارو بکنه؟ اونها که باهم مشکلی نداشتن...
ایده تصمیم میگیره جواب ایمیل مهردادو بده. نمیتونه ساکت بشینه. یه ایمیل بلند و بالا مینویسه و بدون اینکه معرفی کنه خودشو، کلی توش مهرداد و نصیحت میکنه. بهش میگه که کارش درست نیست و ازش میخواد فکر ساناز باشه و به اون خیانت نکنه.
مهرداد جواب ایمیل ایده رو میده! توش هرچی دری وری از دهنش در میاد میگه!!! میگه من از همون اولشم فهمیدم تو مونا هستی (مونا کیه؟؟؟؟؟؟؟!)!!!! فکر کردی میتونی با آیدی های غریبه بیای و موش بدونی؟ من دیگه از تو خوشم نمیاد مونا! تو نمیتونی رابطه من و سپیده رو به هم بریزی (سپیده کیههههههههههههههه؟!!!!)!!!!!!!!!!
ایده حرفی برای گفتن نداره... سکوت می کنه. رابطهاشو با مهرداد قطع میکنه... و دلش واسه سانازی میسوزه که روحش هم ازین چیزا خبر نداره و فکر میکنه شوهرش آخر بچه مثبته و چسبیده به زندگیش!
شما بگید؟؟؟ این داستان واقعیه یا ساختگی؟؟؟
PS: تمامی اسامی عوض شدند.
مینویسم چون تهته های روحم مرا به نوشتن میخواند. اینجا برای من است. برای دخترک من...
دخترک...حرفهایم را خوردهام. واژهها در گلویم خفه میشوند. دخترک برایت نقش بازی کردهام. دخترک تغییر کردم. زمین تا آسمون عوض شدم.
تو هم دیگر آن دخترک سابق نیستی. تیکه تیکة روحتو فروختی... چوب حراج زدی بهش. فروختی بدون اینکه قیمتشو دریافت کنی. بدون اینکه حتی بدونم و بدونن چیزی که داری میفروشی ارزش داره. دخترک ساده چه کردی باخودت... نفهمیدی به خدا قسم که نفهمیدی داری چه غلطی میکنی...
اون روزها یادته؟ فقط همون شب رو به یاد بیاری کافیه...اون شب سرد و برفی زمستون توی سعادت آباد؟ پای پیاده کل سعادت آباد رو گشتی یادته؟
یادته دخترک؟ روزایی که به تک تک گداها و گل فروشا و فال حافظ فروشای این شهر احساس مسئولیت میکردی...
روزایی که پاتو تو هیچ رستورانی نمیذاشتی چون تاب نگاهای گرسنه بیرون رو نداشتی...
روزایی که نخندیدی چون کسی نمیخندید...
دخترک ساده احمق من...
دخترک اعتراف کن چقدر به این در و اون در زدی که بگی یه آدم معمولی هستی. چرا هیچ کی باور نکرد؟
من اما الان باور می کنم! تو میتونی متنفر باشی از چیزها و آدمها... مثل همه. میتونی هر اشتباهی بکنی مثل همه. دخترکم... الان میفهمم که تو هم یه آدم معمولی هستی و اندازه همه آدمهای معمولی این دنیا دوست داری خودخواه باشی. دوست داری بخندی... برقصی... آشپزی کنی... حتی دنبال یه هوس نیمبند و شرمآور بری که واسه یه لحظه از همه چیز رها بشی. تو هم صبر و تحملت یه حدی داره. تو هم دوست داری دل ببندی و عاشق بشی. دوست داری دل بکنی و پشت پا بزنی به همه چیز. کسی چه میداند... شاید روزی هم دلت بخواهد خیانت کنی. دلت یه بوسه پنهانی بخواهد که فقط لذت یک ثانیه از زندگیت باشد. دل خوشیت یه چیز مبتذل و بیخود باشد که حتی نشه تصورش رو هم کرد. شاید تو هم دلت خواست روزی تلافی کنی... انتقام بگیری. شاید تو هم دلت خواست. راستی فراموش کرده بودم که تو هم دلی داری.
خیلی دیر فهمیدم که تو دخترک بزرگترین آرزوت اینه که هیچ کس ازت انتظاری نداشته باشه. اما نه من نه هیچ کس دیگه نفهمید. در عوض هروقت گفتی نمیدونی بهت خندیدیم. هر وقت گفتی نمیفهمی فکر کردیم داری دروغ میگی...
کاش دیگه نبیننت. کاش بگذرن و برن. کاش اندازه یه نقطه سیاه کوچیک بشی و روزی یکی ناخواسته بدون اینکه بدونه چیکار میکنه لطف کنه و اون نقطه سیاه و پاک کنه!
دخترک منو ببخش. توی این سلول انفرادی تنگ و تاریک مردی...
اعصاب ندارم ندارم ندارم.
خدایا... آسمونت خیلی وسیعه... ستارههاشم خیلی زیادن.
تازه نوشت: خدایا... کاش میشد امروزیه آخریه باشه.
خیلی وقته که میخوام این مطلبو بنویسم اما فرصت نشده. من اقتصاددان نیستم و ادعایی ندارم. سواد اقتصادیمم برمیگرده به همون 4 واحد اقتصادی که تو دانشگاه پاس کردم اونم با یه استاد درپیت. با این همه ذهنم درگیر چیزهایی میشه که هیچ رقمه نمیتونم هضم کنم که چرا باید اینطوری باشه. یه عالمه سوال بیجواب.
بزرگترینش اینه که چرا ملت هورا میکشن از بالا رفتن قیمت نفت؟ چرا همه دلشون خوشه به مازاد درآمد نفت؟ چیزی که به نظر من بیشتر ترسیدن داره تا هورا کشیدن. ما یه قلم نفت (و البته پسته!) صادر میکنیم و در ازای اون هواااااار قلم دیگه وارد میکنیم. قیمت نفت که بره بالا قیمت سوخت میره بالا هزینه حمل و نقل میره بالا هزینه تولید تمام کالا ها میره بالا از بنزین بگیر تا همین لنز چشمی که ماشاالله ما خانومای ایرانی کم هم ازش استفاده نمیکنیم. حالا اینا رو بزارین رو ترازو. اینور یه نفت بالا رفته به نفع ما... اون ور همه کالاها و اقلام بالا میره به ضرر ما. خوب این کجاش خوشحالی داره؟ منتظر کدوم درآمد مازاد بر نفتیم؟ میدونیم قیمت یه دکل حفاری که باهاش چاه میزنیم که همین نفتو بکشه از زیر زمین بیرون چقدر بوده و چقدر شده؟؟؟؟ میدونیم با بالا رفتن همین قیمت نفت چند برابر شده نرخ روزانه اجاره همین دکل حفاری؟ ازینجا بگیر و برو تا هر جا که فکرت میرسه...
بُعد دیگه قضیه اینه که دلمون خوشه به درآمد نفت... خوشحال و خندان میریم کلی طرح و پروژه تعریف میکنیم و مثلا در راه آبادانی این مملکت قدمهای سازنده برمیداریم!!! من فکر میکنم باید گریه کنیم عوض خندیدن. اونی که این همه طرح و پروژه و برنامه راه میندازه قطعن یه ذره از مسائل اقتصادی حالیش میشه. یه دید اقتصادی داره مطمئنن. این همه پروژه راه میندازیم تو مملکت انتظار داریم نرخ تورممون از همه نقاط دنیا حتی آفریقا بالاتر نباشه؟! فکر نمیکنیم این همه مدرسه و بیمارستان و طرحهای شهری و غیر شهری مستلزم به کارگیری یه عالمه کارگر و نیروی انسانیه و بدتر از اون نیازمند خرید یه عالمه مصالح و تجهیزات و کالاست. تمام اینا یعنی تزریق یه عالمه خیلیتر! پول بیزبون به سیستم پولی این مملکت. یعنیترش: ایجاد تورم. بالارفتن حجم پولِ در دست مردم و ... هزار و یک گرفتاری. قطعن انجام طرحهای عمرانی و غیره خیلی مهمه و خیلی هم باید بهش بها داد. اما هرچیزی یه حدی داره. هر چیزی باید یه محدودیتی داشته باشه و توی یه چارچوب حساب شده انجام بشه. نه باری به هر جهت.
ملک شخصی داریم و وقتی خبر از افزایش قیمت خونه میدن هورا میکشیم. نه که خودمو جدا کنم ها... همین خانواده خودم سر افزایش قیمت خونه و زمین مدتهاست ملک و مستقلاتشون رو دست نزدن و کلی خوشحالن که چهها دارن. چهارتا سکه از عهد دقیانوس خریدیم و واسمون مونده، اونوخ قیمت طلا که میره بالا قند تو دلمون آب میشه که عجب سودی میکنم من!!! به خدا اینطور نیست. به خدا داریم بدبخت میشیم... من نگرانم... نگران.
یه هفته پیش:
دستمال کاغدیم تمام شد و برای خرید دستمال کاغذی واسه میز کارم از شرکت اومدم بیرون که تا سوپر برم. توی شرکت ما سهمیه دستمال کاغذی نمیدن به کارمندا! منم به دستمال کاغدی معتاددددددد! خلاصه رفتم سوپر و میون دستمالای موجود یکی که جلدش خیلی ناناز بود انختاب کردم! سایز جعبه رو هم از عمد بزرگ انتخاب کردم که مدت بیشتری بمونه برام. من جدی جدی توی خرید کردن نیستما... یه جعبه دستمال کاغذی و یه کیک شد 2500 تومان! چرا اینقد گرون!
خلاصه خوشحال و خندان اومدم و دستمال خوشگله رو گذاشتم روی میزم اون جلو! طاقت نیاوردم و زود بازش کردم. وقتی اولین دستمالو در آوردم به نظرم خیلی غیرعادی میزد. دستماله کلی گل منگلی بود و خیلی هم قطور. در واقع فک کنم دستمال سفره بود!!! منو باش رفتم دستمال کاغذی خریدم. جعبه رو برداشتم یواشکی زیر میزم قایمش کردم که ملت میان میرن نبینن و به عقل من شک کنن که خانوم فلانی چرا دستمال سفره بته چغه دار گذاشته روی میزش!!! البته الان که فک میکنم میبینم بدم نیستا. بذار همه ببینن محیط تلطیف بشه یه ذره!
PS1: همون کیکی که عرض کردم هفته قبل خریداری شده رو تمام این مدت توی کشوم گذاشته بودم و صبحانه هر روز منو تشکیل میداد. من چرا مصموم (مسموم!!!) نشدم؟!!
PS2: ممنون که تا دیر وقت باهام حرف زدی و سرت رو خوردم و کمی آرومم کردی.
بعد از گذشت روزگاران عاقبت یک عدد مانتو یافت کردیم که دوست همی میداشتیم و قابل پوشیدن در محال کار بسیار همیبود! تعجیل نموده و مانتوهه را ابتیاع نمودیم! بافت مانتو کَمَکی چروک همی بود که ما دوست نمیداشتیم. فروشنده را پرسیدیم این چروکها با اتو مرتفع خواهند گشت؟ پاسخ دادند بلی! مسرور گشته و طیب خاطر پیدا کردیم! مانتو را ابتیاع کردیم و در دلمان قند انگار همی آب فراوان میگشت! در منزل با اتوی بخار به جان مانتوهه افتاده و تلاش مکرری کردیم در جهت رفع آثار چروک روی پارچه! هر چه کردیم همی نشد! کمی فحش دادیم که چرا چروک مد شده است! اما باز هم رفع نشد که نشد. بی خیال گشتیم و گفتیم ملالی نیست. ما هم کمی مد را دنبال کنیم به کسی بر نخواهد همی خورد! بگذار ما هم شیک بپوشیم و با کلاس بگردیم!
دیروز مانتو خوشگله را در محیط کار همی پوشیدیم و راستش را بخواهی متوجه نگاههای مشکوک تنی چند از همکاران گشتیم. البته کسی لفظن و کلامن چیزی به رویمان نیاورد! ما هم فکر کردیم لابد به خاطر چروک آن است اما آخر چه بگوییم که به خدا چروک مد است و این پارچه چندان هم زشت و تابلو نمیباشد. القصه! هر چه فکر کردیم نتیجهای حاصل نگشت. مانتوی قصه ما نیز در همان روز اول چروک که بود هیچ با یه بار پوشیدن چروکتر نیز همی گشت و در انتهای دیروز به پارچهای میمانست که در دهان گاوی بوده است و آن گاو بینوا نیز مانتوی کذایی را به جای علف نشخوار همی نموده است!
امروز مجددن به دلیل گرمای مفرط هوا و خنک بودن جنس مانتوی در دهان گاو نشخوار شده، آن را پوشیدیم. صبح جلسهای همی رفتیم که یکی از همکاران کمی فضول و کمی بیتعارف ما نیز در آن حضور همی رسانیدند! چشمشمان که به جمال ایده با مانتوی نو روشن گردید فورن خود را به این حقیر رسانیده و لب به تعریف و تمجید ازین حقیر و مانتوی کذایی باز نمودند. در آخر هم جلوی مدیران محترم با صدایی رسا فرمودند که عجب این مانتو ... هست و بسیار ... شدهای! خداوند میداند شرممان میگردد در این صفحه مجازی حتی نقل قول همکار محترمه را بنمائیم! ما که هرچه فکر کردیم نفهمیدیم در این یک و نیم متر پارچه معمولی که همچون گونی دوخته شده است و هیچ آرایهای ندارد چه نهفته است که همکاران محترم این چونین اظهارلطف مینمایند! گویی دعا دوختهاند و بهش چسباندهاند انگار!!! دوستان عزیز حالا نروند دعا را توی گوگل سرچ کنند بیایند اینجا فکر کنند ما دعا نویسیم و دعامان میگیرد و این چرت و پرتها! ما توی این وبلاگ ازین کارا نمیکنیم! تمام!
احساس بیقراری میکنم. آشفته ام. هی این ور و اون ور میرم و دور خودم میچرخم. هیچ کاری به ذهنم نمیرسه که انجام بدم... یه لحظه دلم هوس میکنه سریال Friends رو ببینم. میرم سراغ دی وی دی ها. اما هر چی دی وی دی ازین فیلم دارم رو دیدم. تما اپیزودهای موجود رو حداقل دوبار دیدم. دلم میگیره... دلم میخواست Friends ببینم. بی خیال میشم. میرم ماهوراه رو روشن میکنم تا یه ذره آهنگ گوش بدم بلکه آروم بگیرم. ماهواره روشن میشه. دستم اشتباهی میره روی دکمه یه کانال نامربوط که تا حالا بازش نکرده بودم. ناگهان....... بله! تیتراژ سریال Friends رو میبنیم. باورم نمیشه. دهنم باز مونده. این Friends هست. داره این فیلمو نشون میده. تازه شروع شده. انگار این فیلمو دارن واسه من پخش میکنن. انگار دنیا دست به دست هم داده تا من این Friends رو ببینم. میشینم و نگاه میکنم. کلی میخندم. حالم خوب میشه. بیقراریم رفع میشه...
چقدر قشنگه حس کنی یه چیزی توی این دنیا فقط به خاطر تو اتفاق افتاده. کلی کیف داد...
ایده توی جلسه با معاون محترم و کارشناسان فنی
معاون محترم: هزینه مین روبی رو چقدر در نظر گرفتید؟
کارشناس محترم فنی: کیلومتر مربعی 30 دلار
معاون (در حالی که برق از چشماش پریده!): فکر کردید اونجا هم ایرانه که با یه لنگه دمپایی بیفتن توی فیلد و مین روبی کنن؟!! این چه قیمتیه؟!!
ایده (در حالی که هیچ وقت نتونسته خودشو در موقعیتهای رسمی کنترل کنه): هر هر هر...
Ps: الان که عکسو دوباره نگاه کردم متوجه شدم بس که به فارسی چیزی ننوشتم دستخطم رسمن رفته به فنا.
-----------------------
4-5 سال پیش صاحب این دستا گاهی به خودش شک میکرد از زندگی که داشت. بس که خوش بود.
3-4 سال پیش صاحب این دستا چیزایی رو تجربه کرد که هیچ وقت به ذهنشم خطور نمیکرد باهاشون مواجه بشه.
2-3 سال پیش صاحب این دستا خوووووب خودشو تو بازی زندگی شناخت.
یکی دو سال پیش ایده قصه ما فهمیده بود که هم obsessive هست و هم paranoid...
این روزا ایده بی تفاوته به همه چیز. دیگه نه obsessive هست نه paranoid...