برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

من راه به خلوت عشق هرگز نبرده بودم...

من دست چپم. ازون مدلایی که همه کارامو با دست چپم انجام میدم و دست راست واسم فقط حکم یه دست کمکی داره. الان مدتیه که سمت راست گردنم و شونه راستم عجیب درد میکنه و تیر میکشه. هرچی فک میکنم نمیفهمم آخه من که با اون سمت بدنم کاری نمیکنم پس چرا اینطوری میشه. بالاخره اما فهمیدم. نیست من دست چپم حکمن خدا قلبمو برعکس همه آدما چپونده توی سمت راست قفسه سینه ام!! اینکه شونه و گردنم از سمت راست تیر میکشه واسه اینه که قلبم تیر میکشه!!! ببین تورو خدا توی جوونی ناراحتی قلبی گرفتم!

من در دو مورد خیلی عمده به مادربزرگ عزیزتر از جانم رفتم. یکی اون خال روی دستمونه که هرجا باهم بریم همه میفهمن. یکی هم در میزان علاقه به غذاهای تند و فلفلی. من میتونم یه غذای بینهایت تند و با لذت بخورم. یادمه با یه جمعی نهار میخوردیم و غذای تندی سرو میشد... همه واسه خودشون کشیدن و مشغول شدن. دقیقن تمام اون جمعیت یک قاشق توی دهنشون گذاشتن و دقیقن قاشق رو بدون اینکه دست بخوره از دهنشون در آوردن! چه کار زشتی واقعن! من اما دو تا کفگیر کامل خوردم و اگر روم میشد بیشترم میخوردم.

راستی دوست دارم بدونم شماهایی که دوستامین و اینجا رو میخونید چه تصوری از من دارید؟ چه به لحاظ قیافه چه به لحاظ شخصیتی. حتمن برام ذهنیتتون رو بنویسید. البته به جز اونایی که منو دیدن چون دیگه ذهنیت نمیشه واقعیت میشه!

به یه بازی هم دعوت شدم از طرف Medicineman عزیز.

اگر بهم بگن یه روز از عمرم مونده چیکار میکنم؟

واقعیتش واسم جالب بود و به پاسخی که دوستام به این سوال داده بودن خیلی دقت کردم.

من اگر بدونم فردا میمیرم به هیچ کسی نمیگم و اون یه روز رو تنهای تنها میگذرونم. پیش عزیزانم نمیمونم چون هم واسه من سخته جدا شدن ازشون و هم واسه اونها. در نتیجه بهتره نه اونها رو اذیت کنم نه خودمو. به منظور عذرخواهی و دل به دست آوردن هم پیش هیچ کس نمیرم چون اونی که بخواد منو به خاطر مردنم ببخشه همون بهتر که نبخشه. یه بخش روزو میشینم با خداجونم حرف میزنم که هنوزم نمیدونم راجع به چی. بعدشم وصیت میکنم همه اعضامو ببخشن به کسایی که نیازمند اهدای عضون. در نهایتم اون کفش خوشگل پاشنه بلندهامو که معمولن به علت بلندی قد هیچ وقت نمیپوشم رو پام میکنم و تنهایی میرم سینما و بهترین فیلم روی پرده رو میبینم. بعدشم میرم اون رستوران هندی که عاشق غذاهاشم و یک غذای تند و عالی با انوع و اقسام مخلفات سفارش میدم و لذتشو میبرم.  دیگه همین دیگه. بعدم پیش به سوی خدا.

یه جمله شش کلمه ای هم باید بگم اگر درست فهمیده باشم...

حرفی نمونده باقی... سکوت حرف آخر...

اس‌ام‌اس اسرار آمیز!

خوابم... اما همیشه وقتی خوابم هم می‌دونم که خوابم.

صدای موبایل توی اتاقم میپیچه... اس‌ام‌اس دارم. میدونم که نصفه شبه... اس‌ام‌اسای نصفه شب همیشه هیجان انگیزن! چشممو باز میکنم. یه حس عجیبی وجودمو میگیره. دوست دارم حدس بزنم اون اس‌ام‌اس چیه؟ کی فرستادش؟ حتمن یکی نصفه شب خوابمو دیده و از خواب پریده و نتونسته جلوی خودشو بگیره و اس ام اس داده!!! سعی میکنم حدس بزنم کیه... نمیشه حدسی زد... سعی میکنم انتخاب کنم دوست دارم از کی باشه... اما قبل از اینکه ذهنم کسی رو انتخاب کنه می‌پرم و گوشیمو بر می دارم...

یه شماره عجیب 5 رقمی... و کلی عدد و رقم...

شهری...

بین شهری...

پیام کوتاه...

و...

 

اولش معنی این اعدادو نمیفهمم... اما بعد چند ثانیه... تنها چیزی که توی دلم میگم اینه...

تف تو روحت ای مخابرات! نصفه شبم ولمون نمیکنی...

وقتی به تختم برمیگردم همش دارم فکر میکنم خدایا چرا این دوره اینقدر زیاد شده صورتحسابم؟

 

PS: یه نظریه هست که میگه حداقل دونفر توی این دنیا هستن که حاضرن به خاطرت بمیرن... یه نظریه دیگه هم هست که میگه آدمها میتونن با 9 تا لینک به هر آدمی! هر آدمی! توی این دنیا مرتبط بشن! منم دلم میخواد یه نظریه بدم... یکی توی این دنیا هست که ممکنه شب و روز به تو فکر کنه! بدون اینکه تو حتی فکرشو بکنی. بدون اینکه حتی به ذهنت خظور کنه. پس خدا رو شکر کن. شکر کن به خاطر داشتن کسی که تو شاید حتی نشناسیش اما اون شب و روز به یادته. خدا رو شکر کن.

تقلب!

@هیچ وقت در مورد تقلب کردن عذاب وجدان پیدا نکردم. دوران دانشجوییم هم کم تقلب نکردم. اما نکته مهم این بود که همیشه باید یه انگیزه ای از تقلب کردن میداشتم. خیلی وقتا نمره انگیزه خوبی نبود. لااقل برای من. خیلی وقتام تقلب کردن جنبه fun داشت واسم. چند تا دوست برقی داشتم یادمه سر امتحاناشون جوابای اشتباه به هم میرسوندن تا نمره بقیه کم بشه! بیتا جون به خدا ربطی به تو نداشتا!!! اما بچه های دانشکده ما خوب بودن تو تقلب کردن. سال به دوازده ماه با خیلیا سلام و علیک نداشتیم اما روز امتحان سر همین تقلبها کلی با هم رفیق میشدیم.

یادمه یه درسی داشتیم که اصلنم درس سختی نبود اما استادش عادت داشت سر امتحانهاش یه عالمه سوال بده با وقت خیلی خیلی کم. من و دوتا از بچه ها باهم قرار گذاشتیم سر امتحان این استاد سوالها رو تقسیم کنیم. در واقع مطالب کتابو هم تقسیم کردیم. سر امتحان استاد بدجنس 4 تا سوال داده بود هر سوال 6 تا بخش. 1.5 ساعتم وقت! ما هم سوالها رو تقسیم کردیم و تقبلی کردیم جانانه. تمام سوالا رو هم حل کردیم. نمره ها رو که دادن عجیببببب نمره ما سه تا کم شده بود. پرو پرو رفتیم اعتراض. استاد چون وقت نداشت به سه تامون گفت با هم بریم اعتراض. پرو پرو سه تامون سه تا برگه کپی همو جلو استاد گذاشتیم و معلوم شد دقیقن سر یه سوال استاد عزیز ما متوجه منطق پشت راه حل ما نشده. پرو پرو سه تامون یه راه حل رو بهش توضیح دادیم و بنده خدا به هر سه مون نمره شو داد و کلی خوش خوشانمون شد و شدیم جزو نمره خوبای کلاس! الان که فکر میکنم میبینم اون بنده خدا اونقدرم احمق نبود که نفهمه چه تقلب جانانه ای کردیم ما... فقط به رومون نیاورد! تیریپ جوانمردی و اینا...

@سر همین تقلب یه خاطره دیگه هم یادم اومد که دوست دارم بنویسم. اولین روز دانشگاه معمولن واسه ورودیهای جدید برنامه خاصی میذارن که با رشته و ... آشنا بشن. ما هم همینطور. روز اول دانشگاه بچه های سال بالاییمون واسمون برنامه گذاشته بودن. یادمه وسطای روز مارو بردن توی یه کلاس درسی و فوری یه عالمه برگه سوال جلو رومون گذاشتن و گفتن این یه امتحان مهمه که از همه ورودیهای جدید گرفته میشه و هر کی توش نمره نیاره یه عالمه پیش نیاز میخوره بهش... ماها همه شکه... بدون آمادگی هممون رو نشونده بودن امتحان درسی رو بدیم که هیچ وقت نخوندیمش!! در واقع اون درس رو ما 4 ترم بعد جزو دروس تخصصیمون باید پاس میکردیم. همه ترسیده بودن اساسی. شروع کردیم به حل سوالها یا در واقع تلاش برای حل سوالها و من به شخصه هیچ سوالی رو نتونستم حل کنم. کلی هم ما رو ترسوندن که به هیچ وجه تقلب نکنید و اگر تقلب کنید از دانشگاه میندازیمتون بیرون! ما هم سرمون رو ورقه خودمون مث بچه مثبتها یهو دیدیم مراقب جلسه شروع کرد سر یه دختری که داشت امتحان میداد جیغ کشیدن... دختره رو به جرم تقلب کردن گرفتن و اونقدر باهاهش دعوا کردن که نمیدونید... قلب همه ماها تالاپ و تولوپ میزد اونم روز اول دانشگاه! دختره هم گریه کنان التماس میکرد که ببخشید و ... سر اون امتحان حالی از ما گرفته شد گه نگو... روز اول دانشگاه با دعوایی که با اون دختره شد و امتحانی که هیچیشو بلد نبودیم مثل زهر مار شد واسمون. اون روز یکی از معدود لحظاتی بود که حس کردم ذهنیت بقیه از جایی که من درس میخونم تا حدی درسته.

آخر اردوی اون روز فهمیدیم که قضیه اون امتحان و تقلب اون دختره و دعواها همه سرکاری بوده و میخواستن الکی ما رو بترسونن و خلاصه آخر اردو کلی خندیدیم از دست سال بالایی های بدجنس واسه شیطونیاشون. اون دختری هم که تقلبشو گرفتن یکی از همون سال بالاییها بود که یواشکی خودشو قاطی ما سال اولیا کرده بود و خلاصه نقش بازی میکرد...

این بود خاطره من! جوونی یادت بخیر!

بایرام جونم!

سلام!

میخوام بچه مو بهتون معرفی کنم. این نینی منه!!! الهی مامان قربونش بره! اسمشم بایرامه!

بایرام به خاله ها و دایی ها سلام کن...

بچم بایرام قربونش برم جدیدنا خیلی میخوره چاخ شده شیکم در آورده!

یکی بود. یکی نبود. غیر از خودم تقصیر هیچ کسی نبود...

نمی‌دونم هر کسی چقدر استعداد اینو داره که اتفاقات زندگیشو بندازه گردن در و دیوار و تقدیر و سرنوشت و حکمت خدا و ...

برای من این قضیه مثل یه موج سیکل تناوبی داشته. خیلی کمتر آره و خیلی بیشترم نه. در اکثر مواقع خودمو مقصر میدونم. خودمو باعث و بانی خوب و بد زندگیم میدونم. دوستی دارم که هر وقت اتفاق ناخوشایندی واسش میفته خیلی ساده میگه طلسمم کردن! جادوم کردن! اما من اینطوری فکر نمیکنم. هر چی بوده خودم کردم. شاید مستقیمن نه. اما اگر بخوای زنجیرها رو به هم وصل کنی یکی ازین زنجیرها خود منم.  

برام مهم نیست که کسی چی راجع بهم فکر کنه. برام مهم نیست کسی بیاد اینجا رو بخونه چه قضاوتی بکنه. حس الانم اینه: دلم واسه خودم می‌سوزه. همیشه زودرنج و حساس بودم. چیزای خوب خیلی زیادی داشتم اما اونقدر واسم بدیهی شده حضورشون که معمولن حسی بهشون ندارم. خیلی وقتها حتی فکر میکنم اگر اینقدر به خودم زحمت نداده بودم شاید به نفعم بود.

دوران دبیرستانو توی یه مدرسه خوب و در واقع خاص گذروندم. هیچ وقت درس نمیخوندم. نمره‌هام افتضاح بود. حتی سر کلاس درس یک کلمه هم گوش نمی دادم. طوری وضع خراب شد که معاونمون مادرمو خواست و اولتیماتوم داد که اگر ترم بعد جبران نکنم ازون مدرسه باید خداحافظی کنم. چشمم ترسید. یه جورایی عذاب وجدان داشتم نسبت به خونوادم. همش حس میکردم این همه برام زحمت کشیدن من همچین مدرسه‌ای درس میخونم درست نیست ناراحتشون کنم. ترم بعد سعی کردم حواسمو بدم به درسهام. شاگر اول شدم. خنده دار بود. تمام نمره هام به جز درس پرورشی بیست شده بود. دو ترم گذشت و من کنکور دادم. یادمه سر جلسه کنکور خیلی بهم فشار اومد. سوالای ریاضی فوق العاده سخت بود. من تمام اون مدت به جای اینکه روی سوالها تمرکز کنم هول برم داشته بود که خونوادم این همه برام زحمت کشیدن و من نمیتونم جواب چارتا تست ریاضی رو بدم. به جای اینکه به آینده‌ام فکر کنم همش به ناراحتی خوانواده‌م فکر میکردم. 20 دقیقه چت کرده بودم. منگ منگ. انی وی هر طور بود گذشت و نتیجه کنکورم هم عالی شد. یه رشته خوب یه دانشگاه خوب... اونم گذشت... فوق خوندم. رفتم سر کار... یه جای خوب. همه چیز اوکی هست.

الان که به همه این سالها نگاه میکنم می‌بینم برای اینکه چیزایی داشته باشم که جامعه می‌پسنده خیلی چیزا رو از دست دادم. خیلی چیزا رو. خدایا شکرت. اما آیا trade off درستی کردم؟ من نمیدونم. من به این همه سالی که گذروندم و بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم به بقیه فکر کردم، شک دارم. به این همه تلاش شک دارم. مقصرم خودم هستم. نباید میترسیدم. نباید به بقیه بیشتر از خودم اهمیت میدادم. نتیجه اش این شده که متنفرم از خودم به کسی اطلاعات بدم. متنفرم که خودمو به کسی معرفی کنم. دوست ندارم از خودم حرف بزنم. بقیه چه میدونن در ازای این چیزایی که به نظر به‌به و چه‌چه داره چه چیزایی رو از دست دادم. چه چیزایی رو کشتم... وجودمو، احساسمو جوونیمو دیوونگیهامو... همه رو کشتم. برای اینکه به این نقطه برسم. دیگران فرقی نکردن. همه خوشحالن و راضی. من الان که اون بالا و پایینها رو گذروندم و تموم کردم این خلا رو حس میکنم. خلا چیزایی که از دست دادم. خلا نداشته ها. من نداشتن این چیزا رو گردن کی میتونم بندازم؟ نبودن تمام چیزایی که الان به یه لحظه بودنشون نیاز دارم گردن کی میتونم بندازم؟ یادمه استادی داشتیم توی دانشگاه روز اول کلاسش گفت همه اینها میگذره. شماها آفریده نشدید که چارتا واحد پاس کنید... هدفتون باید برتر از این حرفها باشه... یادمه روز اولی که سر کار اومدم رئیسم بهم حرفایی زد که هیچ وقت فراموش نمیکنم. برعکس همه که به‌به و چه‌چه شون به راه بود اون سرزنشم کرد. سرزنشم کرد به خاطر کشتن و از دست دادن چیزایی که الان میدونم مهم ترن. من اون روز خندیدم. ته دلم به همشون خندیدم. به کوته فکریش. به طرز فکرش... اما الان میفهمم که رئیسم درست میگفت. استادم درست میگفت. من موندم و حسرت تمام اون چیزایی که ندارم... من موندم و حس تقصیر. من باید خودمو خیلی بیشتر از این حرفها دوس میداشتم. من مقصرم. اعترافش خیلی سخته. کاش میشد گردن کسی انداخت. کاش میشد بهش فکر نکرد. کاش امروز این جمله لعنتی از دهن تو در نیومده بود تا من به این تلخی اعتراف نکنم. بذارم داغش پس دلمو بسوزونه اما اعتراف نکنم. الان خالی خالیم... تسلیم. نول نول!

اگر نظردهی رو می‌بندم فقط واسه اینه که بگم مجبور نیستید دروی وریهای ناشی از بالا پایین افکار منو بخونید و بهش فکر کنید.

غٌرغٌر؟؟ قٌرقٌر؟؟

عین 5 روز رو میخواستیم بریم مسافرت. سه‌شنبه کله صبح پرواز داشتیم شنبه نصفه‌شب هم برگشت. به مناسبت بعضی‌ها!!!! پرواز سه‌شنبه مون کنسل شد. توی فرودگاه هم خبرشو اعلام کردن!!!! ما هم دست از پا درازتر برنگشتیم که هیچ... 5 روز تمام رو به در و دیوارها نگاه کردیم و الان آمار تمام ترکهای روی دیوار رو دارم. خیلی مملکت گل و بلبلی داریم. خیلی وقتا قلقلک میشم که بیخیال همه چی بشم و برم. کنسل شدن سفر به کنار ماهواره عزیز هم نمیدونم چش شده بود که به فنا رفته بود. 90 درصد کانالها رو نمیشد گرفت. مامان جون فکر کردن تنظیمش به هم خورده! رفتن و هی چرخوندنش و خلاصه همون چند تا کانال معدود هم پرید و ما عین 5 روز در خدمت برنامه‌های زیبا و جذاب تی‌وی خودمون بودیم. من نمیدونم آدمها چقدر میتونن انگیزه داشته باشن فیلمهای با مضمون یکسان بسازن. یکی شیمیایی شده تو جنگ یه زنی عاشقش میشه میفته به پاش که شوهر من شو و این آقا هم در کمال انسانیت و به حکم وظیفه! با اون خانوم ازدواج میکنن و بعد یه مدت بیماریشون عود میکنه و تازه یادشون میاد که نباید زندگی خانومه رو تباه کنن و یک سگ اخلاقی میشن که نگو!!! زن بدبخت هی میسازه هی دم نمیزنه هی سکوت میکنه. آخرشم آقاهه ساک خانومه رو میده دستش و میگه برو خونه بابات! تازه خیلی جوونمرده نمیخواد بگه من مریضم و شیمیاییم! بعدش خانومه طی حرکات ژانگولربازی میفهمه مریضی مرده رو و ول کن شوهره نیست و از شوهره انکار و از زنه اصرار و آخرشم مرده میمیره و زنه به همسرش افتخار میکنه. حالا این فیلم یه بار واسه یه مرد شیمیایی یه بار واسه یه مرد فلج یه بار واسه یه مردی که ترکِش خورده یه بار واسه یه مردی که سرطان میگیره و .... هی ساخته میشه. هی ساخته میشه. هی ساخته میشه. ملتم هی نگاه میکنن. هی عبرت میگیرن. هی تحت تاثیر قرار میگیرن! اینم صنعت فیلم‌سازیمون!

اصلن دوست دارم غر بزنم. چیه؟!!!

من اصولن عاشق خرید انوع و اقسام لوسیون و کرم و تونر و ... هستم. یه لوسیونی جدیدن خریدم که پاک کنندة Deep Action هست. آقا جان هر دفعه ازش استفاده کردم صبح که از خواب بلند شدم دو سه تا جوش ریز روی صورتم پدیدار شده! خیلی جالبه! این یعنی پیامد اینکه پوست صورتت Deeply cleanse بشه ظهور چند تا جوش روی صورت خواهد بود! هورا بکشید واسه سازنده این لوسیون. فکرم نکنید ازین کرمهای الکیه ها. نه. کلی پولشو دادم از ایرانم نخریدم.

دیگه چه غری بزنم؟؟

آهان! این مربی‌های جیم عین آرایشگرا میمونن. کار هیچ کس دیگه رو قبول ندارن. من مدتیه در آن واحد دو تا جیم مختلف میرم. نمیتونم که هر جا میرم به حرف مربی اونجا گوش بدم که!!! تا میری تو و شروع میکنی خودت طبق برنامه خودت ورزش کردن میان جلو و همچین با دهان باز بهت زل میزنن و راجع به ورزش کردنت اظهار نظر میکنن که تو فک میکنی الان اگر دو ثانیه دیگه این تمرینا رو ادامه بدی تنت شیش تیکه میشه! کاملن معتقدن که هر تمرینی جز تمرین اونها کشنده است!!! همشم خودشونو به تو کار دارن! منم جدیدنها فهمیدم اینطوریه جیم که میرم کسی بهم گیر بده میگم ببخشید من Trainer شخصی دارم و برنامه های اونو اجرا میکنم. بعدشم میگم منو اینطوری نبینید ها!!!! من 100 کیلو وزنم بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!! با Trainer فعلیم یه ساله دارم کار میکنم اونقدرررر عالی بوده که الان شدم 65 کیلو. طرفم دهنش باز میمونه و میره پی کارش و از دور چهارچشمی حرکاتتو نگاه میکنه و به ذهنش میسپره تا بعدنا ازشون استفاده کنه!

آخی! غرام تموم شد.

لیلی مرده بود.

قصه نبود، راه بود، خار بود و خون!

لیلی، قصه راه پر خون را می‌نوشت. راه بود و لیلی می‌رفت. مجنون نبود.

دنیا ولی پر از نام مجنون بود.

لیلی تنها بود. لیلی همیشه تنهاست...

قصه نبود، معرکه بود. میدان بود، بازی چوگان و گوی...

چوگان نبود. گوی بود. لیلی گوی میدان بود، بی چوگان. مجنون نبود...

لیلی زخم بر می‌داشت، اما شمشیر را نمی‌دید. شمشیر، زن را نیز.

حریفی نبود. لیلی تنها می‌باخت. زیرا که قصه، قصه باختن بود.

مجنون کلمه بود. ناپیدا و کم. قصه عشق اما همه از مجنون بود.

مجنون نبود. لیلی قصه‌اش را تنها می‌نوشت.

قصه که به آخر رسید مجنون پیدا شد. لیلی مجنونش را دید.

لیلی گفت: پس قصه، قصه من و توست. پس مجنون تویی!

خدا گفت: قصه نیست. راز است. این راز من و توست. بر ملا نمی‌شود. الا به مرگ! لیلی تو مرده‌ای.

لیلی... مرده بود.

 

 

عرفان نظر آهاری

من پسوردمو میخوام.

می‌بینم که یه خروار تعطیلی داریم و نمی‌دونیم چیکارش بکنیم. ایشالا به همه خوش بگذره.

من یه عادتی که دارم خروارها کارم که سرم ریخته باشه باید در طول روز یه ذره بازی و شیطونی بکنم و گرنه خیلی کم حوصله میشم و عملن روی کارم تاثیر میذاره. اینا رو گفتم که بگم امروز نشسته بودم و گوشی توی گوشم داشتم آهنگ گوش میدادم و یه پاکت آلبالو خشکه هم گذاشته بودم روی میزم و میخوردمو همزمان یه بازی که از نت دانلود کرده بودم رو هم بازی می کردم. طی یه اقدام غافلگیر کننده رئیسم یهو پشتم ظاهر شد!!!! میخواست بپرسه جای فلان مدرک کجاست... اما وضعیت من اونقدررررر اونقدررررر جالب بود که سوالش یادش رفت. منم هول کرده بودم نمیدونستم گوشی رو دربیارم. آهنگارو خاموش کنم. بازی رو ببندم. آلبالو خشکه ها رو جمع کنم. دستامو بگو.... قرمز!

صبح اونطوری حالم گرفته شد الانم هر چی میگردم برگه پسورد مرحله بازیها رو پیدا نمیکنم. این بازی واسه هر مرحله پسورد داره که اگر اون رمزو یادت باشه و ببازی دیگه نری از مرحله اول شروع کنی. اما الان هرچی میگردم برگه ای که روش پسوردمو نوشته بودم پیدا نمیکنم. حوصله هم ندارم اون همه مرحله رو از اول بازی کنم...

دیورز موقع نهار به همکارا گفتم مدتیه از آسانسور استفاده نمیکنم و با پله میرم و میام نتیجه اش این شده که بعد دو هفته 4 سانت از دور پاهام کم شده. امروز موقع نهار دیدم همه توی راه پله ولو هستن و دارن تمرین میکنن!!!! بابا حالا من یه چیزی گفتم. جدی نگیرین!

مدتیم هست که متوجه شدم مانتوهای من به همدیگه حسودیشون میشه. به خصوص مانتوهای کارم. وقتی یه مانتوی سرکاری جدید میخرم اون قدیمیه یه بلایی سرش میاد و فقط یه مانتو واسه سرکارم میمونه. نمیشه که اخه هر روز یه مانتو پوشید که. حالا میخوام دوباره برم مانتو سرکاری بخرم. امیدوارم که بلایی سرش نیاااااد!

هپی 5 روز تعطیلی!

حس خوبی ندارم... چشام همش به ساعته.

صدای مدیرم میاد یه لحظه... فوری اون پوشه حاوی فلان مدرکو میگیرم جلوم... گوشم به صداست. منتظرم تا صدا دور بشه. محو بشه... حس میکنم صدا میره تو اتاقش. یعنی دیگه تو سالن نیست. پوشه رو میزنم کنار. گوشی رو میذارم تو گوشمو شروع میکنم آهنگ گوش دادن. مگه بهت نگفته بودم... بی تو روزگار من تیره و تاره... حالا روزگار من بعد سفر کردن تو طناب داره...

نگاهی به گوشه میزم میکنم. جنایت و مکافاتم نصفه و نیمه مونده و رهاش کردم. حس ادامش نیست.  آهنگ همینطوری ادامه داره... میپاشه خونم رو عکسات... نکنه سدی بسازه رنگ چشمات سیل اشکام...

آهنگ تمام میشه. بازم من میمونم تنها. این هفته آخرین هفته کاری س هست. میره... اون دور دورها... من دوباره تنها میمونم. دیگه هیچ دوستی واسم باقی نمی مونه. هیچی. همشون رفتن همشون. من تنهای تنها قسمتم اینجا موندن شد. اشکم سرازیر میشه. با دستمال پاکشون میکنم. برام مهم نیست کسی ببینه یا نه.

دیروز خواهرم thunder منو دزدید. نمیدونم این اصطلاح به فارسی چی میشه. Thunder منو دزدید چون عشق همیشه پیروزه.

یه لحظه سردم میشه. تنم یخ یخ میشه. یه موقعهایی مشاعرمو از دست میدم. موبایلم هی زنگ میخورد. شماره یه غریبه بود. جواب ندادم. تکرار شد. یه بار. دو بار... چهار بار. جواب میدم. شماره تهرانه. دوست خواهرمه. حرف میزنیم. اصلن حواسم نیست انگار. هی دارم فکر میکنم مگه قرار نیست با خواهرم برن تولد. چرا تهرانه پس؟ (منم تهرانم توی خیابون اما نمیدونم چرا حس میکنم کرجم. همه کرجن. حس میکنم اون باید میومد کرج با خواهرم بره تولد. اما الان تهرانه.) چرا با خواهرم نمیره تولد؟ نکننه تولد بهم خورده؟ هی میخوام بهش بگم چرا نمی یای کرج؟ اما نمیگم. حس میکنم به من ربطی نداره. صحبت تمام میشه. من میرم خونه. خواهرم رفته تولد. همش دارم فکر میکنم دوستش چه طوری خودشو به این سرعت رسونده کرج و رفتن تولد. اما رفتن. هر دوشون. نمیدونم چند ساعت طول کشید تا فهمیدم من تهرانم. اینجا کرج نیست. دوستش تهران بود. ما تهران بودیم. تولد تهران بود.

آهنگا ادامه دارن... چه سرنوشت خوبی... وقتی خود خدا هم برای خوشبختیمون پادرمیونی کرده... عروس خوب قصه!

با خودم دارم فکر میکنم این آقا قدبلنده چقدر پرینت میگیره. همش دم پرینتره.

خیلی وقتها پرینت که میگیرم، میرم ورقهامو بردارم پرینت بقیه توی پرینتر مونده و من باید درشون بیارم. چقدر هم که پرینتهای کاری گرفته میشه با این دستگاه. طرز تهیه کوفته تبریزی. نحوه ثبت نام در آزمون تافل. نحوه تمیز کردن کیبورد کامپیوتر(به خدا اینو با چشمای خودم دیدم). پرینت شعر بچه گونه... دس دسی باباش میاد صدای کفش پاش میاد...

من حوصله کار کردن ندارم. حوصله هیچی ندارم. مهندس امروز کاری به کارم نداشته باش. امروز به حال خودم رهام کن خواهشن...

نمیدونم این ریملی که دیروز زدم با اینکه پاکش کردم آخر شب تا کی میخواد دستمالمو وقتی اشکامو پاک میکنم سیاه کنه... یه هفته؟ یا کی؟

گوشیو بردار تا صدات یه ذره آرومم کنه... این نفسای آخره... دلم داره جون میکنه... همش دارم فک میکنم دست یکی تو دستته. دارم میبینم ای خدا فک میکنم حقیقته...

آهنگ ادامه داره. میخونه و میخونه... نوشته من اما تمام میشه.

سراب منو خواب منو شراب من

یه تستی هست که میزان مونث بودن یا مذکر بودن هر فردی رو اندازه میگیره. لینکش رو میذارم شما هم برید و این تست رو بدید. خیلی جالبه. من که انجامش دادم و نتیجه‌اش این بود که من سیستمم کاملن مردونه‌است. من دیدم هیچ وقت تا حالا نشده آرزو کنم مرد باشم نگو به همین خاطر بوده! مثل این میمونه که تو وقتی چه میدونم اون لباس قرمزه رو داری آروز کنی که اون لباس قرمزه رو داشته باشی. خوب داریش دیگه! پس آرزوش هم نمیکنی! انی وی!

دیروز جیم (باشگاه) بودم و مربیم خیلی تعریف کرد و گفت چقدر هیکلت خوب شده و ... همکارا هم تائید کردن. خودمم متوجه شده بودم. شلوارکم که همیشه تنگ و چسبون بود کاملن آزاد می‌ایستاد. چون مربیم خیلی خوشش اومد تمرینامو دو برابر کرد. دیروز بعد جیم داشتم دار فانی رو وداع میگفتم با اون تمرینای سنگین!

خواهرم ازین آنفلونزاهای عربی گرفته هرچی میگم بابا اینو از ما جدا کنید ما رو به کشتن نده کسی گوش نمیده که نمیده...

برای خواهرم یه کفش مَکس* آورده بودم که براش تنگ از آب در اومد و خودم صاحابش شدم! ای جانم! خیلی کیف داد!

اینجا کسی آرزو نداره بره خارج؟ بیاد با من دوست بشه. میتونید باور کنید یا نکنید... تمام کسانی که من باهاشون دوست بودم در این چند سال اخیر همشون رفتن اون ور آب. همشون! تمام دوستان مدرسه و دانشگاه و محل کارم... من موندم و حوضم. وقتی اومدم سر کار با یکی از همکارام دوست و صمیمی شدیم که بعد 1.5 سال رفتن اروپا. بعدش با یک همکار دیگه صمیمی شدم که داره میره آمریکای شمالی. بعدترشم با یک همکار دیگه دوست شدم که اوشونم دارن میرن استرالیا. دوستان دانشگاهم که بماند. یک کدومشون برام نموندن! همه رفتن. خلاصه از ما گفتن. هر کی با من دوستی پیشه کنه میره اون ور آب به طرو کاملن سریع و بی دردسر! خدایا من با کی دوست شم منم برم خارج؟!!!! تصورش دردناکه... من چقدر اینجا تنهام... چقـــــــــدر!

* تو دیکشنری من یعنی توپ! فوق‌العاده!