برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

ما هیچ ما نگاه...

 

صفر- حال و روزم خوب نبود، با اتفاقات این روزها گلی بود که به سبزه نیز آراسته شد. تنها ماحصلی که اتفاقات چند روز اخیر داشت آن بود که بسیاری را بهتر و بیشتر شناختم... از دوست و دشمن، از غریبه و آشنا. همچنین خودم...

یک- آن تنهایی که حس همیشگیم است را دوست تر میدارم و می‌خواهم بیش از قبل فاصله بگیرم.

دو- 27 سال از خدا عمر گرفته ام. سالهایی که ... و آخرش هم کسی نفهمید آدم بده‌ی قصه چه کسی بوده است. با این حال هیچ وقت طعم نبخشیدن و نگذشتن را نچشیده بودم. تا الان. من برای اولین بار نمیتوانم از حق خود بگذرم. من رأی دادم و از حقی که برای رأی خود قائلم نمی‌گذرم. برای پاسداشت از آن نیز همه‌ی تلاشم را در چارچوبی درست و منطقی به کار می‌گیرم.

سه- من حقی دارم و از آن نمیگذرم. او نیز... چهار سال تمام فردی را به باد استهزاء گرفتم. انتقاد سازنده نکردم! توهین کردم، تحقیر کردم و اشاعه دادم. کافی بود لب به سخن بگشاید تا من هر آنچه گفته است را به حالتی مسخره و با اغراقهای توهین‌برانگیز آلوده‌ کنم و در قالب فیلم، کلیپ، ایمیل یا sms به دوستان خود ارسال کنم. تا جمعی را بخندانم و فردی را تحقیر کنم. چه عکسها از او که در فوتوشاپ به آن رنگ و لعاب تمسخر ندادم و ارسال عمومی نکردم. گیرم که او عیب‌های بی‌شماری داشت. ولی من آن عیب‌ها را بی‌توجه به رعایت اصول اخلاقی اشاعه دادم و فریاد زدم... آیا او از حقش می‌گذرد؟

چهار- اکثریت قریب به اتفاق اطرافیانم معتقدند دیگر شناسنامه‌هایشان را به مهر انتخابات آلوده نخواهند کرد. من باز هم رأی می‌دهم.

پنج- عکس‌العمل آدم‌ها (من‌جمله خودم) بسیار جالب است. یکی می‌ترسد. یکی احمق است. یکی ساده است. یکی ساکت. یکی دریده است و دیگری گریان. یکی آگاه است و یکی هوشیار... یکی بی‌تفاوت است و آن یکی نگران. یکی ناامید است و دیگری امیدوار. یکی حواله به خدا می‌دهد و آن دیگری احساس عجز و ناتوانی دارد.

شش- با اینکه هیچ علاقه‌ای به اشعار و آهنگهای محسن نامجو ندارم، این شعر استثناست:

بیدار همراه شو عزیز این درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمیشود.

هفت- خدایا به من صبوری بیاموز.

...

خیلی دردم گرفته... 

هم از تزویر اونها... هم از عافیت‌طلبی خودمون...

از من به تو نصیحت

حتی اگر فکر می کنی زشت‌ترین دختر دنیا هستی، با مردی ازدواج کن که به طرز احمقانه‌ای فکر می‌کنه تو خوشگلی. این از تفاهم و هزار تا کوفت دیگه هم مهم‌تره. ببین کی گفتم...

آه اگر...

یادته؟ رفتیم انقلاب و چقدر کتاب خریدی. جایی نداشتی کتاباتو بذاری... همه رو بردیم خونه‌ی ما. گذاشتی‌شون یه گوشه‌ی اتاقم. گفتی یه روزی ازم می گیریشون... رفتی و دیگه برنگشتی... من موندم و یه کوه کتاب گوشه اتاقم. حتی دل نداشتم بهشون دست بزنم. موند و خاک گرفت، موند و خاک گرفت... یه روز مامان همه‌ی کتابارو برد و گذاشت گوشه‌ی کمد لباسام... دیروز ناخودآگاه رفتم سمتشون. کتاب رویی کافه پیانو بود. اسمتو اولش نوشته‌بودی و تاریخ زده بودی... آه اگر داستان ناتمام ما تمام شود... یادته؟ چقدر اذیتت کردم که این چیه می‌خری؟ یادته گفتی واسه من همینم غنیمته؟ دیروز بعد این سالها نشستم و خوندمش... یادت به خیر. یادت به خیر...

کاش به قولی که داده بودی عمل کرده‌بودی. کاش مواظب خودت و زندگیت بودی...

تصمیم نهایی؟

این روزا به وبلاگا که سر می‌زنی یا دارن تبلیغ کاندیدای موردنظر خودشونو می‌کنن و یا اینکه از کاندیدای غیر موردنظر خودشون بد میگن!!! من هنوز تصمیمو نگرفتم و نمی‌دونم به کی رأی می‌دم. چقدر سخته...

من یه خرخونم.

سوزنم که رو چیزی گیر میکنه دیگه گیر کرده... کاریشم نمی‌شه کرد... زمین و آسمون هم به هم بریزه من باید به اون چیزی که می‌خوام برسم. نه که فک کنی اون چیز خیلی باید پایه‌ای و بنیادی باشه تو زندگی آدم. نمونه‌اش همین کلاس آلمانی... تصور اینکه نمره اول نشم واسم ممکن نیس! ترم پیش اوضاع خوب بود. سطح بچه‌ها بالا نبود و من بدون اینکه زحمت اضافی به خودم بدم شاگرد اول شدم. این ترم اما اوضاع فرق کرد. تمام بچه ها بر اساس نمره‌هاشون اولویت بندی شده بودن و توی کلاس ما چون بهترین کلاس بود، نمره‌ی همه یک بود. یعنی A مثبت. این یعنی چی؟ یعنی با یه مشت بچه خرخون طرفی که کتابو میجون و قورت می‌دن.

حدود دو هفته‌ی پیش امتحان میان‌ترم آلمانی داشتیم. من به دلیل پاره‌ای مشکلات نتونستم برم سر جلسه. قرار شد استاد بعدن یه روزی رو مشخص کنه تا برم و امتحان بدم، که شد آخر هفته قبل. از بچه‌ها که پرسیدم امتحانشون چطوری بود آن‌چنان ناله و زاری راه انداختن که بیا و ببین... همه از سختی امتحان و وقت کم می گفتن... انصافن نمره‌هاشونم که اومد اکثریت خوب نشده بودن. بالاترین نمره‌ی گروهی که زود امتحان دادن 70 بود از 75. منم گیره سه پیچ... افتادم رو دور کل‌کل با اون بابایی که بالاترین نمره شده بود... که ما سوسکت می‌کنیم و اصلن نمره کامل میشیم و فلان و بهمان... اونم در این‌کل‌کل کم از من نیاورد و خلاصه چه شرط‌هایی که با هم نبستیم... کتاب رو که باز کردم زدم تو سر خودم که دختر جون آخه یه نگاهی به سختی و آسونی مطالب می‌کردی بعدن اینطوری کل مینداختی که خودتو ضایع نکنی... دیدم نمیشه کم آرود که... چنان کشتنی فرمودیم خودمون رو که بیا و ببین... البته در طول روز و با این گرفتاری‌های کاری که اصلن نمی‌شد... ولی باید بگم توی این یه هفته در طول شبانه روز یا کار می‌کردم یا آلمانی می‌خوندم... خواب و خوراک بماند! هر چی هم که تو عمق مطالب می‌رفتم بیشتر به خودم فحش می‌دادم که این چه کاری بود من کردم... از اون طرفم نمی‌تونستم قبول کنم من از اون پسره نمرم کمتر بشه... القصه چنان خودزنی کردیم تو این یه هفته که اسممو باید جزو چهره‌های ماندگار جامعه‌ی خراخین ثبت کنن.

بالاخره امتحانو دادم... خیلی آسونتر از اونی بود که بچه‌ها می‌گفتن... خودم که راضیم از خودم. نمره‌مو هنوز نگرفتم. امروز می‌دن. ولی در هر حال اگر می‌خواستم این پستو بنویسم باید قبل گرفتن نمره‌م مینوشتم چون اونطوری نوشته‌م تحت تاثیر نمره‌م قرار می‌گرفت...