برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

بله عزیزان من... آدم برای اینکه تغییر کنه باید تغییر کنه.

دنیای در گذر

این روزها خیلی تحت تاثیر گذر زمانم. زمان چقدرررر زود میگذره. از گذرش برای خودم خیلی ناراحت نیستم. گیرم که چندتا تار موم هم سفید بشه و جوونیی که میگن گذشت و رد شد، خیالی نیست.
دردناک ترین بخش این ماجرا وقتیه که پیر شدن پدر و مادرت رو به چشم میبینی. وقتی مادرت از درد دستش گلایه میکنه. وقتی پدرت موقعی که پا میشه مکث میکنه و دست به کمر میگیره. وقتی مادرت با خوردن هر چیز شیرینی نگران قند خون نداشته اشه. وقتی یهو حس میکنی مامان چقددددد شبیه مامان بزرگ شده. صورتش، چین و چروکاش، حتی مدل راه رفتنش... حتی اخلاقش و کم حوصلگی هاش... ما کی بزرگ شدیم؟ مامانی... ددی... شما کی اینقدر عوض شدین؟ خدایا حفظشون کن برام همیشه که من هر چی دارم از محبت و زحمت اوناست. نباشم روزی که اونها نباشن...

بسیار سرما خوردگی هستم.به جز این مساله اتفاق جدیدی نیفتاده که خوب دال بر این است که اینجانب در کمال دست و دل بازی وقت گرانبها را خرج میکنم. خدا خودش رحم کنه چون تجربه نشون داده تق این ولخرجیهای بیمورد به زودی یکجا در خواهد آمد و اونجا دیگه هیچ تنابنده ای نمیتونه به دادت برسه.

نمیدونی

من عاشق این آهنگ جدید گوگوش شدم:
نمیدونی... نمیدونی. تو که حال منو نمیدونی. نمیمونی نمیمونی!

البته چندان اتفاق خاصی نیفتاده. وقتی من چیزی رو خیلی دوست داشته باشم اونقدر بهش گیر میدم که در آینده نزدیک حالم ازش بهم میخوره. شاید برای همین تو زندگیم مشغول چیزهایی هستم که چندان دلبستگی بهشون ندارم. بهتر...
اصلن حوصله ی انجام کارهامو ندارم. مریضی طولانی مدت و دوره درمان بعد اون خیلی خسته و ضعیفم کرده. نمیتونم روی کارام تمرکز کنم. دو تا مقاله ام نصفه مونده. از اونها بدتر. جامع رو چه کنم...
دلم میخاد همه این چیزا رو ول کنم برم تو یه کافه گارسون بشم. :)