دستها همیشه برام جذاب بودن. همیشه اول از همه به دست آدمها توجه میکنم. راستشو بخوای هیچ وقت از مدل دستای خودم خوشم نیومده. ناخودآگاه دستامو پنهان میکنم. وقتهایی هم که وسواسم به اوج خودش میرسه، دستکش دست میکنم!!! ولی به طور کلی دستها نشانههای خوبی هستن. از روی دستها میشه خیلی چیزها از صاحب اون دست فهمید. خیلی از آدمها با چشمِ مخاطبشون ارتباط برقرار میکنن، در حالیکه اون زمانی به درد میخوره که آدم میخواد به احساس واقعی مخاطبش پی ببره. اما من روی دست تمرکز میکنم چون دستها از خود اون آدم میگن. از ماهیت وجودیش...
طوفانها مییان و میرن. شاید بهشون عادت کردم. شایدم به حکم تجربه دارم کمکم از پسشون بر میام. میشینم یه گوشهی این جزیرهی طوفانی و نظارهگر باد و بارون و رعد و برق میشم. شاخهها میشکنن و هر چی رو زمین هست به هوا میره و دنیا به هم میریزه... میشینم و نگاه میکنم. آخریش همین دیشب بود. سر کلاس زبان چنان سریع و بنیانافکن بود که خدا میدونه و بعدش یه آرامش عجیب و یه دنیای به هم ریخته و منی که توی جزیره دنبال تیکه خورد شده ها و شاخه شکسته ها میگردم ولی همه چیز از بین رفته و دیگه به دردت نمیخوره. میدونی؟ هر بتی یه روزی میشکنه. کار بت شکستنه...
و استاد ازمون میپرسه ترم بعد کیا دورهی فشرده رو میان؟ و من دستمو بالا میبرم. تمام.
ازم میپرسه هدفت توی زندگی چیه؟
جوابشو میدم.
در حالیکه محکم! زل زده توی چشمام بهم میگه چه هدف چرتی.
و من در حالیکه محکم! زل زدم توی چشمامش اون رو مهمون یه لبخند کمرنگ اما عمیق میکنم.
دیشب با دوستی داشتم حرف میزدم... بهم گفت چرا اون پستو نوشتی (همین پست قبلی!)؟ گفت پاکش کن! گفتم چرا؟ گفت اینایی که تو نوشتی کفره... حالا از دیشب خیلی رفتم تو فکر که آیا حرفش درسته؟ دلم میخواد این سوالو از شما هم بکنم و نظرتون رو بخوام... اما میترسم از جوابی که میخواین بدین... ازینکه شما هم تائیدش کنین. خدایی اینجا رو نمیتونم انکار کنم که مهم نیست واسم جوابی که میشنوم... قبلنا هم یادمه که یه بار راجع بهش نوشته بودم که الان هر چی میگردم پیداش نمیکنم کجا بود... کفر گفتن و کافر بودن خیلی هم از آدمی دور نیست... دلم نمیخواد بهش نزدیک بشم. دلم نمیخواد اگر بهش نزدیک شدم نفهمم و ندونم این واقعیت رو.
همکارم داشت میگفت مادر شوهر آیندهشون براشون از آمریکا یه ست کامل لوازم آرایش لانکوم آورده فرمودن... من عاشق لوازم آرایشم به خصوص از نوع لانکومش. دوست عزیز و سابقم اینو خوب میدونست و وقتی اومد ایران برای من یه ست کامل لوازم آرایش لانکوم رو با کیفش آورد... خدا میدونه که قیمتش چند بوده... چقدر اون موقه ها همه چیز یه جور دیگهای بود...
شنیدین که میگن کلی گویی آفت شعر است و حرف مفت آفت ذهن. حالا من هر حرفی هم که بزنم اینا!!! وقتی تو نبودی و ندیدی و نمیدونی حرف من چیزی جز حرف مفت و آفت ذهن نخواهد بود. ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی/من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
دوست بلاگری که گفته بودی میدونی میام و میخونم و اینها!!! میخوام بهت یه چیزی بگم. اگر تو همین پستو یه روزی مینوشتی من میومدم میخوندم... بهش فکر میکردم و آخر کار هم تو رو مهمون لاحول و لا قوه الا بالله میکردم و الا بذکر الله تطمئن القلوب... بعدشم با خیال راحت و بی هیچ نگرانی اون صفحه رو میبستم و میرفتم پی زندگیم. خدا شاهده اگر سر سوزنی واست نگران میشدم! میدونی چرا؟ چون خیالم از تو راحته... یه جورایی بهت اعتماد دارم. اما تو چی؟ چرا نگرانم شدی؟ بهم اعتماد نداری؟ خیالت از بابت من راحت نیست؟ دلخور شدم... نگرانم نباش. یه عالمه آدم هستن تو این دنیا که من نگرانشونم. چون بهشون ذرهای اعتماد ندارم حالا هر کدوم در یه زمینهای... دلم نمیخواد منم ازون آدمها باشم برای تو... چون تو اون آدمها نیستی برای من. خیالم از تو راحت راحته! خوب میشم اوکی؟
با یه دوست عزیزی! قرار گذاشتیم که اگر نامه ردیم اومد در خونهام بهش شیرینی مبسوطی بدم!!! حالا ایشون هر روز میپرسن کی رد میشی؟!!!! ایشالا توفیقش حاصل بشه ما شما رو یه شیرینی اساسی بدهیم! هر چند شما خجالتی تر از اونی هستی که پاشی بیای شیرینی بخوری!!!
نمیدونم چرا ازتون میترسم... دلم میخواد اونقدر طولانی بنویسم که خدا میدونه. آخه ازتون واهمه دارم.
دیشب که من با آب و تاب داشتم ماجرای تو رو برای دوستم تعریف میکردم خیلی دلم میخواست که اینا! بعد فهمیدم همون موقه که من اونقدر به فکر تو بودم تو هم به فکر من بودی... خیلی حس خوبی بود. دلم برات تنگ شده بسی! اما روم نمیشه بهت بگم. نقل غرور نیستا... نقل کمروئیمه!
فک کن که من هیچ رقمه با اشعار مشیری و فروغ حال نمیکنم اونوخ هی زرت و زرت واسم...
رفته بودیم برای مراسم عروسی داداش جون سالن ببینیم و رزور کنیم. یارو میگه مهموناتون چن نفرن ؟ میگیم 250 نفر. یه ذره فکر میکنه و یه چیزایی مینویسه میگه 350 سیخ جوجه باید روی میز شام باشه و 300 سیخ کوبیده. به علاوه منو غذایی که خودتون بهش اضافه میکنین. بهش میگم آدم حسابی 250 تا مهمون داریم 350 تا جوجه برای چیه دیگه؟ میگه مگه نمیخواید آبرومند برگزار بشه؟!!! این درسته مهمونا شامشون رو که خوردن سفره خالی بشه؟ زشت نیس؟ اگر شما به فکر آبروتون نیستین به فکر آبروی شرکت ما باشین! این حرف انقدر برام سنگین بود که خدا میدونه... فکر کن به کجا رسیدیم که نقل آبروی ما تعداد سیخهای جوجه و کوبیده شده!!! آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید...
نامزدی برادر جون ما مختلط برگزار شد. اون روز به دوستم داشتم میگفتم توی مراسمش تنها کسی که حجاب داشت من بودم و مادربزرگ عروس! (مادر بزرگ خودم تو نامزدی نبود و الا میشدیم سه نفر!!!) اصلنم بهم خوش نگذشت. اینجانب بسیار خوچحالم که مراسم عروسیشون جدا هست و بنده میتوانم هر آنچه خواستم بپوشم و هر آنقدر که مایل بودم بترکانم! :)
من نمیتونم برم دکتر... نه که نخوام ها... اما فایده نداره. خودم میدونم.
پشت در نشستم و های و های گریه می کنم... گریه امونمو بریده. دیگه فکرم کار نمی کنه. دیگه نمیتونم ببینم و بشنوم و زندگی کنم این دنیا رو. میدونم نشستی و داری نگاه میکنی. میدونم با خودت خیلی فکرا میکنی. میدونم حال و روز خراب این ماهها رو میبینی. میدونم که میدونی دعا نمیکنم و به دعا کردنم هیچ اعتقادی ندارم. میدونم که اون کاری که باید رو چه بخوام و چه نه انجام میدی... همه اینها رو می دونم.
اما تو هم بدون طاقتم تمام شده. دیگه حتی یه قدم جلوتر رفتن رو نمیتونم تصور کنم. دیگه تحملشو ندارم. نمیتونم چشم بدوزم به خودم و ناتوانیهام و پاشش تدریجی همه چیز... خدایا دیگه اینطوری زندگی کردن رو نمیتونم. خلاصم کن. به خدا نمیتونم... به خدا نمیتونم. من حدم همین بود. همین و نه بیشتر. راحتم کن.
دلم خیلی واسه خودم می سوزه. نه اینوری از آب دراومدم نه اونوری. نه دنیا دارم نه آخرت. همین. دیگه اینطوری بودنو موندنو دیدنو نتونستنو نمیخوام. همین.
حال خونین دلان که گوید باز...
دیشب که خوابیدم ساعتو کوک نکردم. رئیس جان ماموریته و گرچه کاری به کار ورود و خروج ما نداره اما وقتی نیست دیر اومدن حالش خیلی بیشتره. تازه بار روانی هم نداره. صبح ساعت 7.20 بلند میشم و برعکس همیشه که تو خونه صبحانه نمیخورم یه چند لقمه نون پنیر و شکلات صبحانه میخورم اما فوری ازینکه صبحانه خوردم پیشمون میشم. میام شرکت و به طرز عجیبی 8 کارت میزنم. کلی کار دارم. سختیش اینه که آدم رئیس بالا سرش نباشه اما کلی کار رو سرش ریخته باشن. 50-60 تا شیت اکسل و 170 صفحه گزارشه که دو هفتهس توی سرم زدم و رئیسم انتظار داره روشون یه نقد جانانه بکنم. گزارش بی عیبه. نقصی در کار نیست. اما این حرفا تو گوش رئیس من فرو نمیره. اون چیزی رو میخواد که میخواد! به هزار بدبختی یه 3-4 صفحه کامنت جفت و جور کردم. کار گروهی بوده و هیچ کدوم از اعضای گروه کامنتی نداشتن. حرسم میگیره... با سرپرست فنی راجع به کامنتهام حرف میزنم و میگه بهتره بیشترش کنی... میگه خودت که میدونی... ازمون انتظار کامنت دارن... دلم میگیره... دوباره باید این همه مدرک رو بالا پائین کنم یه گیری به یه جایی بدم. تلفن زنگ میزنه... مدیر بخش فلان هم فقط بلده کارا رو بفرسته برای من بیچاره. میگه از دفتر مدیرعامل پیگیری کردن و فلان پکیج رو میخوان. میگم وقت نکردم و نمیکنم. میگه یه کاریش بکن. جواب مدیرعامل رو باید داد. پکیج کار من نیست و مال همکارمه... اما به روش نمیاره. پکیج رو با حرس ازش میگیرم... 500-600 صفحه است و من دارم از غصه دق میکنم. خستهام خسته... همش یه چیزی میشه که من همیشه باید مث خر توی گل باشم. برنامه های هر روزت رو میریزن به هم. برای هیچ کس هم مهم نیست. همه فقط میخوان حرف حرف خودشون باشه. همش مواجهی با خودخواهی آدمها. همش درگیری با جاخالی دادن آدمها. دلت میخواست الان دوبی بودی. خودتم دلیلشو نمیدونی. اگر بگن ترکیه یا اروپا یا مالزی یا عراق هم جایی هست واسه بودن... بازم فکرت دور و بر دوبی میچرخه. دلت میخواد اونجا بودی و واسه خودت جولون میدادی. دلت میخواست تنها بودی... کسی نبود. کاری نبود. آدمهای الکی دور و ورتو نگرفته بودن. کارهای الکی دور و برتو نگرفته بودن... منتظر یه نامهی کوفتی نبودی که دو ماهه قراره بیاد دم خونه و هنوز که هنوزه نیومده... منتظر جواب ایمیل هات نبودی که الان وضعت اینقدر بین زمین و آسمون باشه... انتظار سخت ترین کاریه که من بلد نیستمش. دوباره بهم زنگ میزنن. باید پکیج رو همین امروز حاضر کنی... از همه چیز و همه کس بدم اومده... دلم میخواد دنیا رو بریزم به هم. دلم میخواد یه مشت حوالهی صورت هر آدمی بکنم که الان جلو روم سبز بشه. اصلن از هر چی آدمه بیزارم. دلم می خواد برم جایی که هیچ موجود زندهای رو نبینم. حالم از خودخواهی آدمها به هم میخوره. فقط دلشون میخواد همونی بشه که خودشون میخوان. همین! توی فکر استعفام... نه که فکر کنی صبرم تمام شده و اینجا جای کار نیست... اینجا بهترین جایی که میشه کار کرد و منم خوش شانس ترین آدمیم که توی این موقعیته... بی شوخی باور کن. فقط من تحمل تکرار رو ندارم. نمیتونم هر روز صبح پاشم بیام اینجا گیرم که بهشتم باشه. من از بهشتم واسه یه مدت طولانی خسته میشم. واسه همینه که آدم خوبی نیستم... واسه همینه که منو میفرستن جهنم که یه حال اساسی بهم بدن و هر چی تکراره یادم بره. واسه همینه که بهترینها رو هم قدر نمیدونم. واسه همینه که باید منتظر باشم و منتظر باشم و منتظر باشم... واسه همینه که همه بهم میگن ناشکرم... واسه همینه که هیچ وقت راضی نیستم... خوشحال اما چرا. واسه همینه که به ترک دیوارم میخندم... واسه همینه که هیچ چیز و هیچ کس بهترینم که باشه واسم اهمیتی نداره... واسه همهی این چیزاست. میخوام استعفا بدم. از کارم از زندگیم از همه چیز... کارمندی که زندگی کنی این سختیا رو هم داره. توی هر تیکهی زندگیت یه رئیس بالاسرته که نمیذاره تو اون طوری زندگی کنی که میخوای. سر کار توی خونه توی جمع... حتی وقتی تنها هستی هم اون افکار لعنتی همیشگی بهت ریاست میکنن. یعنی استقلال در هیچ حالتی وجود خارجی نداره و تو در بهترین حالت برده افکارتی... اما عیب نداره... من از همین حالا به همه قول میدم که به زودی از شر این همه رئیس خودمو خلاص خواهم کرد... نگی که نگفتم... استعفایی خواهم داد آنچنانی...
همکارم زنگ میزنه که بریم بیرون ناهار دسته جمعی... گور بابای کار مونده و حرف مردم و کسری کار و خلاصه همه چیز... دلم میخواد برم و میرم... بذار مدیرعامل و مدیر فلان بخش و همه و همه امروز بمونن سر کار. من امروز پکیج بده نیستم نیستم نیستم.