یه روزایی هم خیلی سخت میگذرن. وقتی یهو خودتو تنهای تنها میبینی و میفهمی روی هیچ کس نمیتونی حسابی بکنی... همون تک و توکی که فکر میکردی باشن هم دیگه نیستن. وقتی میبینی حتا حضور کسی هم نمیتونه بهت کمک بکنه. نوشتن حسم خیلی سخته... یجوری درمونده شدم که حضور کسی هم نمیتونه آرومم کنه. یجوری این حالت بهم سلطه پیدا کرده که حتا دلتنگ هم نمیشم، یعنی حتا فرصت دلتنگی و یاد عزیزان افتادن هم برام پیش نمیاد...
زندگی جدید فرصت نوشتنو ازم گرفته. به این روزا که نگاه میکنم به نظرم در لحظه حس خوبی دارمو م همه چیز خوب پیش میره. ولی وقتی پشت سرمو نگاه میکنم احساس میکنم کوه کندم. حس اینکه از پس این تحول دارم بر میام حس خوبیه.
باید خیلی چیزا تو یادم بمونه، اون روزای تیره و تاریک، اون حس مزخرف نامریی بودن. دلم نمیخواد دیگه اون حس و حالو تجربه کنم....