هر روز به بهانه فردا سپری میشه.
میترسم. جرات رویارویی با واقعیت رو ندارم. کاش این کابوس هم مثل باقی کابوسهام بی پایه و اساس باشه...
امروز آخرین جلسه کلاس زبانم بود. استاد نمره هامونو داد و تمام! خیلی دلم گرفته. کلاس خیلی خوبی بود. خیلی جمع خوبی بودیم. بعد از مدتها از بودن توی یک گروه لذت می بردم. حیف که زود تموم شد... به زور از هم جدا شدیم. ترم بعد هم که هیچ کدوم با هم نمیفتیم.
توی کلاسمون یه پسر بود، کاملن فشن و امروزی. موهای رنگ شده، لباسهای عجیب و غریب، با گوشواره! خلاصه عجیب بود دیگه. دروغ چرا، روز اول که اومد سر کلاس اصلن خوشم نیومد ازش. الان که کلاس تمام شده اصلن اون دید اولیه رو ندارم، تو این مدت مصاحبت باهاش خیلی هم خوب بود. آدمها رو واقعن نباید از روی ظاهرشون مورد قضاوت قرار داد...
دلم گرفته... دوست نداشتم از هیچ کدومشون جدا بشم...
*
خیلی خرافاتی نیستم. اما گاهی وقتها فکر میکنم یه جادوگر طلسمم کرده. یک بابایی میگفت از روی زندگیت میشه یه فیلم پلیسی مهیج ساخت.
*
بشمر، 1...2...3...4...5...6... یه کودک توی آفریقا مرد.
دوباره بشمر، 1...2...3.................. L
*
گاهی وقتها آدم بر سر یه دوراهی قرار میگیره. مثل الان من. گیجم و هنوز به نتیجه ای نرسیدم. تجربه من که اینو میگه: وقتی سر یه دوراهی باشم، وارد هیچ راهی نمیشم.
*
آدمهای خطرناک همیشه ایدئولوژی های محکمی دارند. البته این یه گزاره یک طرفه است.
*
Was soll ich tun? Ich muss wissen, Glauben brauche ich nicht. Ich habe vor, etwas zu tun. Oder?
Melde dich. Du f… m…