برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

و مکرو و مکر الله... و الله خیر الماکرین

لذت

این روزها لذت های به نظر کوچیک حسابی کیفورم میکنن... از پنجره آشپرخونه بگیررررر تا همین لیمو کوچولویی که هی قل قل میخوره و و و...

؟

نمیدونم چرا بعد از این همه هنوز باید با تو کانکت باشم؟ تمام شبایی که من خواب به چشمم نمیاد میدونم که باز داری به من فکر میکنی. کاش همین شبا هم تمام بشه. 

فک کن یه جایی باشی که همه میشناست اما تو هیچ کسو نمیشناسی... دروغ چرا... حس باحالی بود :)

معجزه

در سوپرمارکتهای تهرونمون یه خوراکی وجود داره به اسم نوشیدنی کارامل دنت که یکی از بی نظیرترین طعمهایی رو داره که میتونی تصور کنی. واقعن معرکه س... واقعن!!!

همه چیز آرومه

خوشی میگذرد... خوابمان نیز میآید... اشتها هم که همیشه همراهیمان نموده است... دیگر چه میخواهیم؟ تنکس گااااد!

بی نشانه به پا خیز

جایی خواندم لحظه ای که به رفتن و رها کردن فکر کردی همه چیز تمام است. بعد آن ماندن چیزی جز کش دادن الکی نیست چیزی جز برزخ! رفتن سخت است اما درمان همان است که همان. 

مدتهاست که فکر رفتنم. مدتهاست که عقلم گواه رفتن داده آنهم به ضرس قاطع. تنبلی کردم و گشاد بودم. نه که نخواهم که به والله همه وجودم آن را فریاد زده است. تو که غریبه نیستی بدان تا جمع کردن اسباب و اثاثه هم پیش رفتم. چمدانم را بستم. در را هم باز پا را هم به بیرون گذاشتم. شاید آنجا بود که دلم لرزید. دلم تنگ شد. در باز بود و تو آن سوی در نگاهم می کردی. قدرت داخل شدن نداشتم. پای رفتن نیز هم. این شد که میان برزخی سخت ماندگار شدم.  

دلم اسیر نگاه تو بود و وجودم شوق رفتن داشت. تو نمیدانی چه کشیدم. نمیدانی چقدر سخت است اینکه بخواهی که نخواهی یا نخواهی که بخواهی. اینجا بود که من به سان آدمی بزدل و ضعیف مثل همان شخصیتهای خمیری زندگیم که ازشان نفرت دارم گداوارانه پی نشانه گشتم. وای که چقدر سخت است اینگونه نوشتن از خود. چقدر اعتراف سختی است.  

شاید اگر جمله یک دوست نبود به خود نمی آمدم. نشستم کاسه گدایی بر دست و از خدا و خلق او نشانه گدایی میکنم؟ کیم من؟ به دنبال چه میگردم؟ مگر چقدر تلاش کردم که خود را در انتهای یک بن بست میبینم.  

ای تمام نشانه ها از من دور شوید. از همه تان بیزارم. وجود بی وجودتان ارزانی همان خمیری هایی که دست بر گردن آویزان به دنبال بهانه ای برای هیچ نکردنند.  

من دیگر نشانه نمیخواهم. من انتخاب میکنم رفتن را. دیگر به چشمان مشتاق تو پشت درهای باز نظاره نمیکنم. تو را و چشمانت را برای همیشه رها میکنم. وجود من متعلق به آن هزار راه نرفته است. وجود من به دنبال ایستادن نیست و جاده را میطلبد. چشمان تو چشمهای شیطان است. دیگر گول آنرا نخواهم خورد. دیگر در عذاب نخواهم ماند.  

چه خاکستری باشی به چشم خوشبین دیگران. چه سیاه به چشمان بدبین من. من پی سپیدی ام. پی چیزی که به چشمان من سپید بیاید.

زندگی با آدمهاش برای من یه قصه بود...

همه چیز آرومه

همه چیز امن و امان است و خوب است و آرامش برقرار است و ملالی نیست جز یک عدد بالشت پر تپل مپل که سر مبارک را بر آن نهاده و به خوابی عمیق و شیرین فرو روم!

چی بنویسم آخه؟ نوشتن نداره. شرح این وقایع رو باید سپرد به باد. حک کردنشون گرهی از کار کسی باز نمیکنه.