-
با آرزوی وصل اگر میروی ...
شنبه 6 مهرماه سال 1387 08:27
خیلی وقتها میشه که آدم با دیدن یکی دیگه دلش به لرزه میافته. شدت ضربان قلبش زیاد میشه و رخسارش رنگ به رنگ میشه. در این جور مواقعه که میگن آدم «عاشق» شده. بیشتر آدما، وقتی که عاشق میشن، به سرعت به دنبال این میافتن که به محبوبشون برسن. میخوان که هر چه سریعتر به درجهٔ وصال نایل بشن. امّا برای اکثر این آدما وصال...
-
:)
سهشنبه 2 مهرماه سال 1387 12:53
وای وای من الان پرم از هیجان... خودمم موندم که یه کلاس زبان رفتن که اینقد هیجان نداره... ولی من الان پرم از هیجان! خوب در راستای ایجاد تنوع در زندگی و همچنین به علت علاقه وافر من به زبان آلمانی بالاخره تونستم کلاس زبان آلمانی ثبت نام کنم... بماند که چه دردسری کشیدم... و بماند که کلاس مربوطه ساعت 4 شروع میشه و من تا...
-
دورها آوائیست... که مرا میخواند
جمعه 29 شهریورماه سال 1387 16:19
روز تعطیل همگی به خیر! ساعت 8.5 از خواب بلند می شم... مامان بابا و داداش جونی بیدارن. نامزد داداش جونی هم اومده پیشمون و قراره همه باهم یه سفر یه روزه برن شمال برای کاری... مامان همه چیو جمع و جور میکنه و خلاصه میرن. بهم میسپره که برای شام که همه می رسن یه چیزی درست کنم... اولش یک کم غرغر میکنم و بعد میگم باشه......
-
Introspection
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1387 09:52
سلامممم! اول همه یه تشکر مخصوص از میلاد بکنم واس خاطر هوارتا زحمتی که سر قالب این وبلاگ کشید و درستش کرد... مرسی داداش جون! خیلی خوچگل شد اینجا. * یه چیزایی باعث شد دوست داشته باشم این پستو بذارم... در واقع انگیزه اصلیم از نوشتنش فیدبکی بود که از کامنتهای شما دوست جونهام گرفتم... این چند روز داشتم به این فکر میکردم چه...
-
من و بی خوابی و یه عالمه کار!!!
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 08:39
بـــه بـــه... دوست جونیام... حـــال شما؟ بابت تاخیر عرز! میخوام! ممنون که جویای حالم بودید... خیلی لطف داشتید. والا جونم واستون بگه که دو هفتهای که گذشت بسی برام سخت و پرمشغله بود. فشار کاری زیاد، سرماخوردگی وحشتناک و ماموریت کاری بیموقع... جلسات ماراتونی از صبح تا شب و ... خلاصه سرتونو درد نیارم اول صبح شصت تا قرص...
-
عنوانی به ذهنم نمیاد
جمعه 22 شهریورماه سال 1387 21:54
حسابی رفته بودم تو فکر... تو فکر اینکه چه باید کرد با حسی که تو وجودت ایجاد شده اما پی آمدش بی توجهی طرف مقابله... باید جلو رفت؟ باید بی خیال شد؟ که البته تصمیم گرفتم بی خیالیو انتخاب کنم... داشتم فکر میکردم شاید باید کمی تلاش کنم... همون موقع صدای زنگ SMS میاد. گوشیمو برمیدارم و میخونم... از یه آشنای ایام قدیم......
-
ایده قرمزی!
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 15:14
یکی شنل قرمزی میشه... یکی کلاه قرمزی میشه... یکی لپ قرمزی میشه... ایده هم دماخ قرمزی میشه!!! تا بعد...
-
دلم پره از حرفای نگفته...
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 11:32
خوبید خوشید؟ نماز روزه ها قبول! من روز اول داشتم میمردم اما روز دوم همه چیز رو به راه شد. آخه من عادت دارم بی سحری روزه بگیرم. اینه که سحرا فقط واسه نماز بلند میشم. ولی جدن آدم عصرا بمونه شرکت کار کنه بهتره، چون من زود که میام خونه تا 8 شب وقتی کار خاصی نداشته باشم سخت بهم میگذره. * میدونید من بلندترین تماس تلفنیم...
-
من چیزیم نیست!
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1387 08:28
من هیچیم نیست! خوب خوبم. موضوع خیلی سادهست... یه کم از گذشتهام نوشتم. همین! به خدا همین! یعنی اگر کسی خاطرات گذشتشو یه کم، فقط یه کم شخم بزنه چیزیشه؟ من که اینطور فکر نمیکنم... من هیچیم نیست...
-
Rev n+2
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 13:15
سلام! حال من خوبه! سالمم. همه چیزم رو به راهه. فقط یک کم داغونـــــــم چون آخرین دوست نزدیک و صمیمیم هم داره میره اون ور آب و من دل تنگش میشم. خدایا... چرا من؟ تو که میدونی من چقدر سختم... میدونی به این راحتیا به کسی نزدیک نمیشم... میدونی که شمار دوستام زیاد نیستن اما همون چند نفر برام خیلی خیلی عزیز و بینظیر...
-
هک شدن... مساله اینست
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1387 13:02
@ دوتا آدم توی زندگیم بودن که هوش و ذکاوتشون منو تحت تاثیر قرار داده! اولی معاون مدیرعامل شرکت که زیر نظر مستقیمش کار میکنم. دومی استادی که قرار بود قبلنا برم اون ور آب دستیارش باشم. بین این دوتا نمیتونم انتخاب کنم نفر برترو... @ نوبت ساعت کاری که میشه شرکت ما دولتی محسوب نمیشه! اینم شانسه که ما داریم آخه... @ عجب...
-
Long Long Long
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 13:54
@ صفحه اطلاعات پرواز فرودگاه امام رو توی لیست favorite هام دارم. هر از چندگاهی بازش میکنم... نگاهی به لیست پروازهای خروجی میکنم... شهرای مختلف دنیا... دوبی، انکارا، استکهلم، کوالالامپور و و و ... حتی جاهایی که اصلن نمیشناسی... بیشکک!!! حتی حدسی هم در موردش نمیتونی بزنی، اما حتمن مسافر زیادی داره که هرروز هرروز واسِ...
-
These Perfect Moments
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 09:33
آی خوشحالم این روزا! آی رو فرمم این روزا! آی آی آی! آی این روزا! سایتون مستدام "این روزا"!!! آی حال میکنم با این لاک بنفشی که زدم و با حرکت انگشتام روی کیبورد هی چشمنوازی میکنه! آی چشمم همش به اون بیسکویت موزی روی میزمه که مامانم عوض ساقه طلایی توی سبد تغذیه امروزم گذاشته!!!!!!!! آی کیف کردم رئیسم تمام...
-
ای وجود بیکران بیرنگ
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1387 11:52
زل زدم به این صفحه سپید و منتظرم جاری بشن اون کلماتِ پس ذهنْ جا خوش کرده. خدایا اشکها فرود میآن، کلمات اما نه! دیروز تنها شنیدن از مأمن تو، تجسم حضور در فضای معطر به خاک بنای تو تنمو لرزوند. وجودمو پر کرد از خواستن... و اشک... که امان نمیداد. نازنینم... مرا نیز بخوان. خدایا یادته چقدر میترسیدم ازت؟ خواستم بگم الان...
-
من با تو خوشم تو خوشی با دل من
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 13:18
1. در شرکت ما یک آقای جوونی هستند که دست بر قضا چشم تنی چند از همکاران خانوم ما دنبال ایشان بود. شدت و حدت این علاقه دسته جمعی به چنان جایی رسید که بعد از یه مدت که جداجدا نتیجهای حاصل نکردند تصمیم گرفتن تلاششون را از حالت فرادا به تیمی تغییر بدن و میون خودشون توافق کردن که اگر در اثر تلاشهای جمع، این آقای جووون به...
-
ای وای!!!!!!!!!!!!!
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 16:41
خوب نمیتونم ننویسم! حالا هی بیاید بگین من دوقطبیم مورد دارم! دوست دارم بنویسم! **حذف شد** راستی! من توی ستون سمت چپ یک بخش با عنوان لحظههای گذرا اضافه کردم. دلم می خواد کوتاه، از چیزایی که تو ذهنم میاد اینجا مطلب بنویسم. کمک میخوام. میخوام رنگ فونت نوشته زیر اون تیترو عوض کنم اما نمیشه! یعنی میشه ها اما رنگ فونت تمام...
-
من و رانندگی
دوشنبه 21 مردادماه سال 1387 14:18
نمیدونم راننده خوبی هستم یا نه؟!! اگر راننده خوب به کسی میگن که تنهایی بدون اسکورت شدن توسط یه ماشین دیگه، جاده اصفهان تهرانو 4.5 ساعته بره، من راننده خوبیم! اگر راننده بد به کسی میگن که نمیتونه ماشینشو توی پارکینگ پارک کنه خوب من راننده بدیم!!! من تا حالا نه تونستم توی پارکینگ پیچ وا پیچ خونمون برم نه تونستم ازش در...
-
خوشحالی و سوال
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 12:36
خوب من امروز خیلی خوشحالم. دلیلی هم نداره ها... یعنی داره ها! من ارتقاء شغلی گرفتم! و خوشحالم. خوب وقتی ناراحتم میام اینجا دق و دلیمو خالی میکنم چرا وقتی خوشحالم نیام ابراز نکنم؟!! اینه که اومدم و این خوشحالی رو ثبت کردم. خدایا شکرت!! راستی یه سوال ازتون دارم. به نظر شما یه مدیر میانی توی یه شرکتی مثل سایپا (مثلن)...
-
صندلی دزدی!
شنبه 19 مردادماه سال 1387 10:15
یک سالی از آغاز به کارم گذشته بود که شرکتمون منتقل شد به یه ساختمون دیگه. واحد ما یه معاونت بود که منم بنا به نوع کارم همیشه کنار دفتر معاونت قرار میگرفتم. وقتی اومدیم ساختمون جدید، قبل از ورود ما میز و صندلیا رو خودشون چیده بودن. یادمه صندلی من و همکارا اصلن خوب نبود. یه سری صندلی طوسی مزخرف غیرارگونومیک که انواع و...
-
تصمیم قطعی!
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1387 11:36
بهش اساماس میدم "خر من میشی؟!" جواب میده "حالا بذار فکرامو بکنم!!!!!" ادامه مطلب ... -->
-
Left outside alone...
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 16:13
اون موقع ها که چیزی می خواستم و شرایط انجامش جور نمیشد از تلاشم کم نمیکردم، اما دعا هم نمیکردم که اونو برام به انجام برسونی. میگفتم اراده و صلاح تو چیزی نیست که ازش رو برگردونم. الان اوضاع برعکس شده... عالم و آدم دست به دست هم دادن تا یه چیزایی اتفاق بیفته که من نمیخوام. همه راضی و خوشحالن جز من... اینکه همه چیز...
-
بابا
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 09:17
دوران کودکیمو هیچ وقت دوست نداشتم. خاطرات تلخ و شیرین کودکی از دو سالگی تو ذهنم مونده. اما اون اتفاق تلخ اونقدر واسم سنگین بود که وقتی حرف از بچگی میشه فقط اون صحنه توی ذهنم میاد... فقط اون صحنه. 5 ساله بودم... خوب یادمه میخواستم تولد بگیرم. کلی هیجان داشتم. کارت تولد گرفته بودم و میخواستم میون دوستام پخش کنم. با زهرا...
-
تو فکر من چی میگذره...
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1387 14:59
برای من، هدف تو یه رابطه لازمه اما کافی نیست. ممکنه با کسی رابطه ای رو با هدف مثلن ازدواج آغاز کنم. اما اگر اون آدم در مقاطع مختلفی ازون رابطه ازم خواستگاری کنه قاطع بگم نه! برای من، مهم اینه که این رابطه "بتونه" به جایی ختم بشه. اما اینکه "واقعن" به اون هدف برسم مهم نیست. اصلن شاید نخوام. فقط اون...
-
وقتی ایده سواد یاد گرفت!
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 15:22
چهار سالم بود که خوندن و نوشتن یاد گرفتم. یادمه یه شب زمستونی بود... مامان داشت کتلت درست میکرد. یه ورق کاغذ برداشتم با یه زیردستی و مداد. رفتم تو آشپزخونه و اصرار که مامانی بهم دیکته بگو. مامان گفت عزیزم تو که نوشتن بلد نیستی. ایشالا بری مدرسه بعد... من اما اصرار که بهم دیکته بگو. صدای چرخش کلید تو قفل در خونه اومد و...
-
او
شنبه 5 مردادماه سال 1387 15:49
او: کارت دارم. میشه ببینمت؟ من: آره. کمکی بر میاد ازم؟ او: آره. میبینم واست توضیح میدم. . . . او: خوب یه جاهایی توی تزم ایراد داره میشه یه چک بکنیشون... من: بله... . . . او: پایهای باهم زبان بخونیم؟ من: آره. اتفاقن منم باید زبان بخونم. امتحان دارم. . . . او: راستی... یه مشکلی واسم پیش اومده... شرح ماجرا!... اگر ازت...
-
چگونه شکرتو به جا بیارم.
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1387 12:40
هیچ وقت از خودم راضی نبودم. هیچ وقت بنده خوبی نبودم به زعم خودم. اما تو همیشه بخشنده ای. تو همیشه منو شرمنده میکنی. هزار بار شکرت میگم که خوبیهات انتها نداره. هنوزم که هنوزه از شدت شادی توی پوست خودم نمیگنجم. دوستم داشتی که شامل لطف بی پایانت شدم. مدتی بود شک کرده بودم که دوستم دری... اما تو باز هم بخشندگیتو و لطف...
-
ایده و سلیقههاش
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1387 12:38
از صبحانه خوردن خوشم میاد. از لوبیاپلو و کشک بادمجون و عدس پلو و پاستا خوشم میاد. از رقصیدن خوشم میاد. از قرآن خوندن خوشم میاد. از جنیفر لوپز، چارلیز ترون، اسکارلت جوهانسون، اتان هاکس، سایمون!، امیر تتلو، ابی، نانسی، الکس و عزتالله انتظامی، رضاکیانیان و محمدرضاگلزار!!! خوشم میاد. از آدمهای بداخلاق و خشن خوشم میاد!...
-
Shift+Delete
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 18:37
دلم میخوادیه سری چیزا رو حذف کنم. یه پاک کن دست بگیرم و بیفتم به جونشو پاکش کنم. نه! حتی فراموشی نه. فقط دوست دارم حذف بشه. پاک پاک پاک بشه. دلم می خواد اون چیزایی که شنیدم و خوندم و اون چیزایی که گفتم و نوشتم حذف بشه. مثل یه فایل که راحت شیفت+دیلیتش میکنی و دیگه هیچ وقت نیست. مثل یک کامنت که میتونی پاکش کنی که دیگه...
-
عادت!
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 13:51
همه ما آدمها یه سری عادتهایی داریم. به یه چیزایی عادت میکنیم. خیلی ازین عادتها خوبه و باید همینطوری عادت بمونه. خیلیاشم خوب نیست و بهتره ترک بشه. یه سریهاش هم so-so ... امروز موبایلمو خونه جا گذاشتم و از وقتی فهمیدم بی موبایلم تازه دوزاریم افتاده که من چقدر به این گوشی عادت کرده بودم! الانه که فک میکنم چه کسا که زنگ...
-
کاش پزشک شده بودم...
یکشنبه 30 تیرماه سال 1387 22:59
عجب شبی بود امشب... همش ترس دلهره نگرانی استرس. امشب برای هزارمین بار آرزو کردم کاش پزشک شده بودم. لااقل میتونستم بفهم چی به چیه. ایشالا که هیچی نیست باباجونم... ایشالا که خوب خوبی. دعام کنید دوستای خوبم... پی. اس.: نپرسید چی شده... چون خودمم نمیدونم.