برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

...

امروز، غم، اشک، زخمی که به دلم مونده...

امروز، ترس، فرار، بازی قایم موشک.


خدایا کمکم کن صبور باشم. بگذرون این روزها رو. به خصوص آخر هفته رو

دانستن و دانسته شدن

آدمها دوست دارند که دانسته شوند. دوست دارند کسی بیاید و دری بزند. برایشان چندان مهم نیست آن کس تا باز شدن در چقدر منتظر بماند، مهم تر آن است که بماند. این است اشتیاق آدمها به دانسته شدن.
ولی تو... ای تو! بدان که مشتاقم به دانستنت. من اینجا نشسته ام. مانده ام. در را باز کن. مرا با آنها که در میکوبند و فرار میکنند یکسان مپندار. مجالی بده تا بدانمت. بگذار که دانسته شوی...

curious

it should be interesting to love and be loved back

من رأی میدهم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم

حرکت

رشد میکنم. قد میکشم نرم نرم و سر بلند میکنم؛ همانند جوانه ای به سوی نور، روشنایی. به مرز زمین رسیده ام. آنجا که شعاع نور خورشید از میان ذرات تاریک خاک بر پیکرم مینشیند و نوازشم میکند.

میخواهم بیشتر رشد کنم. میخواهم به سوی آسمان، به سوی نور حرکت کنم. هر چه بیشتر تلاش میکنم، تاریکی ذرات خاک تنم را عمیقتر خراش میدهد. زخمی میشوم. زخمها میسوزند، ولی ذره ها به مرور از پیکرم کنار میروند و جز جای زخمی، چیزی باقی نمیماند.

میدانم و لبریز شوقم از رسیدن روزی که یقین دارم نزدیک است. روزی که خورشید، ماه و آسمان به من سلام میگویند فارغ از آنکه چه رنگی باشم، فارغ از آنکه چقدر زخمی شده باشم و جوانه زدنم چقدر طول کشیده باشد. من منتظر روز سلامم و به این سلام... چه نزدیکم.

تولدم مبارک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنهایی و سرشاری

دور و برم آدم زیاده. ولی مدتهاست به این نتیجه رسیدم که آدمها (اینکلودینگ خودم) خودخواه تر و کوچکتر از این حرفان که برات اهمیتی قائل بشن یا بخوان شریک دنیات، غمت یا شادیت بشن. شادیهات رو که هیچ... کسی چشم دیدنشو نداره.

خیلی وقته دیگه با هیچ کس حرف نمیزنم از خودم. خیلی وقته حسمو، فکرمو و دنیامو با هیچ کس شریک نشدم. ولی یه جایی میرسه، تو زندگیت با یه چیزایی مواجهه میشی که وجودت به تنهایی ظرفیت پذیرششو نداره. تازه چشم باز میکنی و میبینی تو موندی و حجمه اتفاقاتی که تورو لبریز کرده، داری سر میری اما هیچ کس نیست که از این حجمه کم کنه برات.

تنهایی یعنی این. و من مدتهاست که چقدر تنهام و لبریزم و وجودی نیست که منو خالی کنه. کمم کنه. این روزها تنهایی رو با همه وجودم حس میکنم.

شاملو


با در افکندن خود به دره شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابیم...

?

برام خیلی جالبه آدمایی که سرسختانه میگن رای نخواهند داد با اشتیاق بیشتری بحثهای انتخاباتو دنبال میکنن.

مناظره امروز رو دوست داشتم. احساس میکنم کمی منو دچار تردید کرد نسبت به رایی که میخوام بدم. باید دید چه جوری جلو میره تا روز انتخابات.

:)

زبونم بند اومده.