برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

این روزها چقدر آسون شده کنار گذاشتن چیزایی که یه زمانی برام مثل هوا بودن و نفسشون میکشیدم هر روزه...

به این نتیجه رسیدم که مهم ترین گام برای کنار گذاشتن یه سری عادتا فقط رسیدن به اون آمادگی ذهنیه. این سخت تر از ترک  اون عادته. 

جدیدنا دارم از یه سری چیزا میگذرم. آخرینش ترک لبنیات بوده که با همه وجودم لذت میبردم از خوردنش! از پنیر تبریز بگیر تا شیر و خامه و ماست دلبندم! دو سه هفته ای گذشته و احساس میکنم انگار این چیزا از روز اولم نبودن. 

یک دوره مهم زندگی رو به اتمامه و بابتش خیلی خوشحالم. راستش شروع این مقطع توام شد با هجمه ناملایمات در زندگیم و من دلخوشم که تمام شدنشم خط پایانی باشه برای این همه تلاطم و یه آرامشی با خودش به همراه داشته باشه. البته میدونم منطقن نمیشه ارتباط معنایی بین این اتفاقات ایجاد کرد. ولی خوب آدمیه دیگه... دلش خوشه و امیدوار که یه روز همه چیز بهتر میشه...

انی وی، خوشحالم که داره تمام میشه و روزشماری میکنم براش... و البته خدا رو هم شکر میکنم که گذروندم این روزها رو و امیدوارم همه این سختیا به رشد و بلوغم کمک کرده باشه و انسانی عاقل تر شده باشم. :)


بچه که بودم، تابستونا پدرم کلاسهای تفریحی مختلف ثبت نامم میکرد. کرج بودیم اون موقه ها. باهاش میومدم تهران، سوار سرویسم میکرد و عصرها هم سرویس منو دم محل کارش پیاده میکرد. ساعت 4 بعدازظهر توی اوج گرما وقتی به پدر میرسیدم، با یه بسته پیچیده شده تو کاغذ آ4 ازم استقبال میکرد. کاغذو که پاره میکردم یا یه بستنی چوبی درانتظارم بود و یا یه عدد شکلات چهارتایی ما! هنوزم که هنوزه مزه خوراکیهای اون موقه پدر از یادم نرفته. 


بی ربط به موضوع بالا، باید چند روز پیش میومدم و مینوشتم که یادم بماند، نوشتمش... تمامش کردم بالاخره. 

با چند روز تاخیر میسر شد ولی عیب نداره. ادم ده سال دیگه اینا رو بخونه براش مهم نیست چند روز تاخیر توش بوده.