برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

David Archuleta

نه خیلی حیفم آمد ازت ننویسم. دیشب این David Archuleta کولاکی کرد توی امریکن آیدل. به قدری زیبا می‌خوند که از شدت هیجان می‌لرزیدم. من که می‌دونم این David Cook لوس (لوص؟) و بیمزه می‌بره. همشم به خاطر اینه که قیافه‌ش بهتره و 25-6 سالشه.  ولی انصافن تو یه چیز دیگه هستی... هم کاراکتر داری هم صدا داری هم اینکه تازه 17 سالته. من که خیلی دوستت دارم. یو آر مای فیوریت! اینم Favorite Quote دیوید عزیز:  

You'll never be lonely if you learn to befriend yourself. 

 

حالا این آمریکایی‌های ظاهربین هی برن به اون Cook رای بدن!!!

dont know if it is indifference or just a pretending

نشستم پای کامپیوتر و به گونه‌ای کاملن هیستریک سرچ میکنم و سرچ میکنم... همش دنبال یه چیز بهترم... هر جایی رو که گیر میارم گو اینکه خیلی هم اوکی باشه باز دوباره یه چیزی تو وجودم میگه بیشتر بگرد... چشمامو ریز کردم و دونه دونه میخونم و میرم جلو. تلویزیون روشنه. صدای تو میاد دوباره. یه مصاحبه دیگه... به نظرم داری غلو میکنی. حرفهات خیلی هم نمیتونه درست باشه. یهو به خودم میام. خدایا چقدر راحت داشتم به چند و چون گفته هات فکر میکردم و نقدشون می‌کردم. یهو دلم می‌گیره. حس می‌کنم چقدر باید توی زندگی سخت و قوی بود. به نفع زندگی چیزهایی رو باید فراموش کرد. گاهی وقتها هم برای فراموشی انگار باید یه تیکه از وجودتو بکنی و بندازی دور...غافل ازینکه همین تیکه تیکه هایی که میندازی دور یه جورایی همون زندگی تو ان...    

یهو به خودم میام و خودمو دعوا می کنم. بعدش دلم واسه خودم می سوزه. کاش با خودم مهربونتر بودم.

تو این تعطیلات هوارتا SOP خوندم. فارسیش میشه بیانیه هدف یا چیزی تو همین مایه ها. چندتاشون به نظرم خیلی جالب اومدن. گفتگو نداشت که توی مسیری که انتخاب کرده بودن آدمهای موفقی بودن. نکته جالب دیگه ش این بود که نمونه های درست حسابیش کاملن توسط خود اون آدم نوشته شده بود. یعنی کپی برداری نشده بود از کس دیگه ای. بخشی از گفته های یکیشون که به نظرم از همه جالبتر بود و اینجا می ذارم:   

I think if a system and its structure is understood, its behavior may be controlled in the desired way. Great thinkers are those who understand the world and can anticipate what is gonig to happen. Sometimes the correlation between their anticipation and the real future becomes so high that I doubt whether they forsee or they are making the future.  I am one that seeks to be shaping the future through understanding the real world deeply. 

...

علی رو دعوت کردیم و پیچوندیمش...

حسین رو دعوت کردیم و پیچوندیمش...

فکر میکنی اگر تو رو دعوت کنیم پیچوندنی در کار نیست؟

اینجا کوفه است... کوفه! اینجا که مائیم سرزمین سرد سکوت است*.

PS: درد می کشم... بعد از این همه دست و پا زدن میون افکار مبهم بودن یا نبودن، درد کشیدن خودش بهترین دلیل بودنم قلمداد می شه.

من درد میکشم، پس هستم... شایدم درد میکشم چون هستم.

* مهدی اخوان ثالث

تایم ایز آو دی اسنس!

عجیب سرم شلوغ شده...

Hard

Sometimes it is really hard to be some body.

رویا

داشتم فکر می‌کردم رویاها واقعی‌ترین چیزی هستن که می‌تونه وجود داشته باشه.

true nice like unlike honest puting it nutshells and everything

از اول صبح دلم می‌خواست بیام و از بی‌حوصلگیام بنویسم. بیام بگم که صبحا به زور می‌رم سر کار. بگم که همه‌ی کارای شرکتو می‌ذارم دیقه نود انجام بدم. بگم که ده روزه به خودم قول دادم برم دانشگاه و تکلیف ریزنمرات و recomm ها و صحبت با استادا و هزار کوفت دیگه رو معلوم کنم اما دل نمیکنم برم دانشگاه. اومدم بگم دو هفته است باشگاه تعطیل شده و هر روز یه بهانه‌ای دارم واسه ورزش نکردن. اومدم بگم حجم افکار بامعنی و بی‌معنی ذهنم اونقدر زده بالا که هر لحظه در انتظار وقوع یک پاشش هستم. اومدم بگم صدتا کتاب دور خودم ریختم و هر دفعه یکیشونو باز میکنم و یه صفحه‌ای میخونم و باز می‌رم تو حالت خلسه خودم. اومدم بگم باور بکنی یا نه خیلی وقته با کسی حرف نزدم. توان حرف زدن از بین رفته گویی. دهنم باز نمیشه جز به سلامی و علیکی که نقل بی‌ادبیم جایی نباشه خدا نکرده. اومدم بگم به هزار و یک دلیل مزخرف گزارش توجیهی می‌نویسم. تو فکر کن منی که متنفرم از به زور خواستن و تا حالا چیزی رو به اسرار نخواستم، حالا توی این گزارشا باید عالم و آدم رو به هم ببافم تا مجوز فلان چیزو صادر کنه هیات مدیره محترم! حالا همین چیزایی که تو وجودت نیست پدرتو درآورده و باعث شده سه روز تمام توی یه فایل ورد 4 صفحه‌ای دست و پا بزنی و چیزایی بنویسی که ملت خوششون بیاد... چیزایی رو تند و تند بخوای که ملت نتونن جواب رد بهت بدن... خلاصه اومدم کلی غرغر کنم.

تو این گیر و واگیر به طور کاملن اتفاقی رسیدم به یه وبلاگ. به یه عالمه نوشته. به یه عالمه حرف حساب. البته حسابی که تعریفِ من باشه... هنوزم که هنوزه غوطه ورم توی اون نوشته ها... می‌دونی؟ خوشحالیای من خیلی کوچیکه. به ترک روی دیوار می‌خندم و از دیدن سگی که این بالا روی صفحه‌ی وردم نشسته و داره با ناز دمش و تکون میده و تنشو کش می‌ده و یهو ولو می‌شه روی زمین و خودشو می‌زنه به خواب، قند توی دلم آب می‌شه...

کجا بودم؟ آهان. نوشته‌ها! می‌دونی؟ وقتی چیزی جذبم کنه امکان نداره بتونم توی دلم نگهش دارم. بالاخره باید یه طوری فریادش بزنم. کلی از پستها رو خوندم. کلی از نوشته ها رو با تمام وجودم حس کردم. کلی جاها مخالفت کردم و کلی جاها دربست قبول کردم... بازم می‌دونی؟ دلم نمیاد برم بقیه‌شو بخونم... مثل یه لیوان آب شاتوت خالص می‌مونه که هر چی بیشتر ازش می‌خورم دلم می خواد کمتر بخورم مبادا که زود تمام بشه... دلم می‌خواد لذتشو تا می‌تونم موندگار کنم...

حالا اونقد خرکیفم که دیگه نمی‌خوام غر بزنم و چیزایی که صبح تو ذهنم بود رو بنویسم! اگر بدونی چقدر خوبم...

او نیست

دلی که از بی‌کسی غمگین است، هر کسی را می‌تواند تحمل کند. 

هیچ کس بد نیست. 

دلی که در بی‌اویی مانده است، برق هر نگاهی جانش را می‌خراشد. 

و طبیعت نه دیگر هیچستانی سرد و گنگ 

که دوزخی درگرفته از حریق و دریایی مواج از آتش‌های عذاب... 

که هر چهره‌ای، نگاهی، طرح اندامی، طنینی، رنگی 

در نگاههای او فریاد می کشد که او نیست! 

 

دکتر شریعتی

the stupid real true one

آدمهایی هستن مثل من، که فقط ادعا دارن. یه مشت افکار پوچ و واهی که دلمونو بهش خوش کردیم و فکر می‌کنیم آوازه‌‌ش تا کجاها که نباید برسه...

پای حرف که می‌شه در می‌آیم که آدمیزاد موجود مقدسیه و باید دوستش داشت. بهمون مجال بیشتر که بدن پامونو فراتر می‌ذاریم که "من همه‌ی موجودات رو دوست دارم، به انسانی که اشرف مخلوقاته عشق می‌ورزم و اون رو هم‌تای خودم می‌دونم... اگرم نباشم به این سمت حرکت می‌کنم. چشم‌اندازم اینه!"

خوب تا اینجای کار همه چیز عالیه. آدمهایی که معمولن تو رو نمی‌شناسن یا فکر می‌کنن می‌شناسنت، با خودشون به‌به و چه‌چه می‌کنن که فلانی عجب آدم نوع‌دوستیه... عجب عشق بشری که به فکر تعالی و رشد "انسانه"...

حالا اگه یکی که سرش به تنش می‌ارزه سرک بکشه توی زندگی همین من نوعی، با موجودی رو‌به‌رو می‌شه که رسمن و حقیقتن و عمیقن 99.9 درصد آدمهای دیگه رو "آدم" حساب نمی‌کنه و به خیالش همه Fake ان. نه که فکر کنین نقش بازی می‌کنه ها... واقعن نظرش همینه. نگاه که کنی می‌بینی آدمها توی زندگیش چیزی نیستن جز چندتا پوزیشن الکی و جالبترش اینکه واسه همین آدمهایی که Fake بودنشون بدیهیه وقت می‌ذاره، سعی می‌کنه دوستشون بداره و بنامه، بهشون کمک کنه و خلاصه هر چیزی که شما فکر کنین.

تابع بشردوستی واسه خودمون تعریف می کنیم! دامنه‌ش دنیا رو بر می داره، منتهی چی؟ برد تابع همون آدمهایی‌ان که چیزی جز یک توهم Fake‌ و توخالی نیستن تو زندگیمون. خیلی احمقانه‌س نه؟

واقعن متاسفم برای خودم...

کلیدواژه‌ها: احمق، Fake، FAKE، fake، انسان، آدم، بشریت، دور شو، تنها باش

هنر

نمی‌دونم چرا توی مدرسه به من دانش‌آموز اینطور القا شده بود که شعرا و نویسنده‌ها از جنس آدمها نیستن. فکر می‌کردم یه تقدس و پاکی خاصی تو وجودشونه که در من و امثال من یافت نخواهد شد. دلیلم هم این بود که اونها می‌تونن شعر بگن... می‌تونن جملات رو خوشگل خوشگل ردیف کنن و من نه! و این یعنی تقدس... بدتر از اون همیشه فکر می‌کردم تمامی آثارشون و اشعاری که می‌سراین در وصف خدا و عشق الهی و ... هست. همیشه یه حس شرمندگی خاصی داشتم که چرا من نمی‌تونم نسبت به خداوند این مدلی باشم و چرا حرف با قافیه از دهنم در نمیاد!!!

کم کم که بزرگتر شدم و بیشتر خوندم و بیشتر کنکاش کردم فهمیدم چی به چیه... فهمیدم احساس آدمها اگر هست در تمام زمینه ها هست و خوب و بد هم نداره... و شعری که گفته میشه در اغلب اوقات در وصف خداوند نیست و خیلی وقتها عامل ایجاد کننده‌ش هر چیزی هست جز ذات لایتناهی خداوند... و اون شاعر هم مث من آدمه و هزار و یک خطا می‌کنه و تو زندگیش اتفاقاتی میفته که شاید من ندیدم و ندونم اما دلیل بر عدم وقوعش نیست.  

این شد که برای مدتها دست کشیدم از هر چی غزل و قصیده و مثنوی و شعر کهنه و نو و خلاصه مواردی ازین دست، چون حس خوبی نسبت به آدمی که پشت اون اثر هنری بود نداشتم... کم کم و به مرور زمان یاد گرفتم هر چیزی رو به خاطر خودش دوست داشته باشم. از هنر لذت ببرم بدون اینکه اون لذتو با تصویری که از خالق اون اثر توی ذهنم شکل میگیره، خراب کنم... شعر بخونم... فیلم ببینم... داستان بخونم و بتونم ارزش کار هنریو جدای از هنرمندش بسنجم. 

الان حس می‌کنم چقدر بچه بودم... چه اون موقع که فکر می‌کردم شعرا و نویسنده‌ها بعد از پیامبرا و امامان مقدس‌ترین موجودات روی زمینن... و چه اون موقع که دونستن خیلی از حقایق در مورد زندگی‌هاشون باعث شد نتونم از آثارشون لذت ببرم.