حس اون آدمی رو دارم که بعد از یه مدت طولانی دردش آروم شده و این بی دردی سرخوشش کرده.
کاملا بی ربط به حس بالا، همیشه دورو بریا میگفتن آدم بعد دفاع دچار افسردگی و پوچی میشه. من درک نمیکردم حرفشونو. هر چی فک میکنم میبینم همچین حسی نداشتم به هیچ وجه. شاید دلیلش اینه که از اول میدونستم این مسیر گل آلود ترو سنگلاخ تر از اونیه که تورو برسونه به یه بهشت مانندی. آره، از اول میونستم که آخر این قصه هیچی نیست. برای همین از تمام شدنش فقط لذت میبرم حس آرامش بعد طوفان.
فکر میکردم حرفایی که میزدی همش دروغن و ناشی از ترست. به شدت مطمین بودم درست فک میکنم. با اینکه سالها ازون حرفا گذشته هنوز پس ذهنم منتظر بودم درستی نظرم بهت ثابت بشه و اعتراف کنی که آخ که چقد راست میگفتی. ولی الان فهمیدم تو راست میگفتی و من چه قدر خنگ بودم که نفهمیدم. لجم میگیره ازین خنگی. لجم میگیره ازون اطمینان احمقانه به صحت حرفام. لجم میگیره که این داستان هی تکرار شده و شده و شده....
تا درس عبرتی بشه که به درستی یا غلطی هیچ چیزی اینقدر مطمین نباشم و همیشه یه درصدی شک کنم به تصوراتم.
حس خوبی نیست. میدونم که اینم چند روز دیگه فراموش میشه و همه چی مث اول میشه. ولی بیزارم از این ماجرای تکراری...