-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1396 16:24
خیلی وقته نیومدم اینجا.... چقدر همه چیز عوض شده. یه عالمه لحظات خوب و لحظات سخت... حدود هفت هفته است که داره بارون میاد. هیچ وقت فکرشم نمیکردم اینقدر بارون توی حال روحی آدم اثر منفی بذاره. دلم لک زده واسه یه کم خورشید. بعد نه ماه دارم میرم ایران. انقدر سرم گرم زندگی اینجاست هنوز شوق رفتن ندارم. خدا کنه سفر خوبی باشه....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1395 11:36
آغاز یک پایان!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1395 11:35
آغاز یک پایان!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 دیماه سال 1395 13:30
روزهای آروم... وقتی بیشتر بالا و پایینهای روزت با تلاش و کوشش خودت قابل حلن.... قدر داشته هام رو میدونم. باید روزهای سیاه رو تجربه کرده باشی تا بدونی این حال و روز امروز چقدر شیرینه و ارزشمند.... خدایا شکرت... نمیشه گاهی کلمه پیدا کرد برای بیان حس و حالت. ولی مهم نیست.مهم حال خوش این روزاست
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1395 12:02
این روزها حضورتو بیشتر حس میکنم. مجموع شرایط جوری رقم خورده که چشم بصیرتم بینا تر بشه انگار. مواظبمی... هستی. نمیذاری لیز بخورم، حواست هست که آب توی دلم تکون نخوره... کمکم کن ایمانم قوی تر بشه. میخوام خودمو در آغوشت رها کنم.... رهای رها.... خدای خوبم ممنونم برای اینکه در سخت ترین تجربه زندگیم اینطوری ازم حمایت کردی و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آذرماه سال 1395 12:02
پرم از احساسات متناقض. از یک طرف خوشحالم که خونوادمو ببینم از یه طرف دلم نمیخواد. آدم گاهی وقتا یه حسهایی رو تجربه میکنه که لزومن خوب به نظر نمیان ولی کاریش هم نمیتونی بکنی.... احساس میکنم نباید این برنامه ریزیو میکردم برای تعطیلات. اشتباه بود. اعصابم خورده. ولی دیگه کار از کار گذشته نباید بهش فک کنم. خیلی خسته ام....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آبانماه سال 1395 14:49
دنیای وارونه.... حقیقت پنهان.... زندگی گاهی وقتا مث فیلما میشه....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آبانماه سال 1395 14:13
زندگی یه بار دیگه اون روی غیرقابل پیش بینی و یهویی شو بهم نشون داد.... یهو درگیر تویی شدم که با تصویر ذهنی ایده الم که هیچ با صد متر اون ور ترشم سنخیتی نداشتی... دارم سعی میکنم بی خیالت شم. تصمیم امو گرفتم ولی یکم زمان میبره اثارش از روی قلبم و روحم پاک بشه. تقصیر خودم بود.... فک میکردم گرفتارت نمیشم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهرماه سال 1395 11:38
نیروهای متضاد درونم همش باهم در حال جنگن... چقدر سخته تغییر کردن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهرماه سال 1395 11:17
چی بگم... خسته شدم از نوشتن حسهای تکراریم. مشکل اینجاست که من اینجا حسمو مینویسم ولی ماجراها رو سانسور میکنم. این باعث شده نوشته هام خیلی تکراری به نظرم برسن. نگران خواهرم هستم و با طرز ناخوداگاه دلم میخواد مث من فکر و رفتار کنه. خیلیم هم خوب نیست به نظرم. اگه قرار بود سیستم من جواب بده که الان این نبود وضعم. زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مهرماه سال 1395 12:42
گاهی وقتا ته ته تمام تلاشایی که برای عوض شدن میکنی، حس میکنی باید خودتو همینجوری که هست بپذیری... شایدم این حس یه بهانه هست که جلوی تغییرتو میگیره، نمیدونم. شایدم این مدت تلاش نمیکردم و بیشتر غصه میخوردم و فکر و خیال میکردم... ولی هر چی که هست خیلی خسته ام کرده و دیگه نمیتونم مثل قبل براش وقت بذارم. با خودم قرار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 مهرماه سال 1395 16:01
کمی دلتنگی چاشنی زندگی جدیدم شده... کاش بشه شرایط جور شه مامان بابام بیان اینجا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 شهریورماه سال 1395 16:32
این شهرو با همه خوب و بدش دوستش دارم، برای همینه که می دونم حسم واقعیه! این شهر منه... جایی که خودم انتخابش کردم... خود خود خودم... با همه سختیها و چالشهاش. چقدر شیرینه آدم بتونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 شهریورماه سال 1395 16:32
خدایا شکرت
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1395 15:16
مهاجرت هم نقاط ضعف و هم نقاط قوت آدمو بولدتر میکنه! به امید اینکه بتونم ضعفهامو کمرنگتر کنم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1395 16:47
خدایا شکرت... چقدر این خوشحالی های یه هویی میچسبه.... چقدر دلم شااااد شد. چقدر خیالم راحت شددددد.... چقدر خوبی و مهربونی که هوای خواهرمو داشتی.... مرسی که دل خونوادمو شاد کررررردی.... هزار مرتبه شکرت میگم.... دلم میخاست پیششون باشم. امشب برای اولین بار توی این یک ماه و نیم دلم میخاست پیششون بودم و شریک شادیشون میشدم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مردادماه سال 1395 14:41
ایشالا همین روزا نتیجه نهایی میاد. خدایا شکرت. .. تا همین الانش هم این اتفاقا مث یه معجزه بوده واسم و لطف بیکران تو.... خدایا شکرت شکرت شکرت....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 مردادماه سال 1395 09:23
خدایا کمکم کن این خان رو هم رد کنم.... تا الان همه ش لطف تو بوده که به اینجا رسیده. خوب میدونم این اتفاقا مث یه معجزه میمونه و چیزی جز لطف بیکران تو نیست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مردادماه سال 1395 13:36
خدایا کمکم کن از پس فردا بربیام. خیلی برام مهمه و خیلی نیاز دارم به موفقیت مصاحبه فردام... کمکم کن کارو بگیرم. خواهش خواهش خواهشششششش.....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1395 17:27
یه روزایی هم خیلی سخت میگذرن. وقتی یهو خودتو تنهای تنها میبینی و میفهمی روی هیچ کس نمیتونی حسابی بکنی... همون تک و توکی که فکر میکردی باشن هم دیگه نیستن. وقتی میبینی حتا حضور کسی هم نمیتونه بهت کمک بکنه. نوشتن حسم خیلی سخته... یجوری درمونده شدم که حضور کسی هم نمیتونه آرومم کنه. یجوری این حالت بهم سلطه پیدا کرده که حتا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مردادماه سال 1395 07:58
زندگی جدید فرصت نوشتنو ازم گرفته. به این روزا که نگاه میکنم به نظرم در لحظه حس خوبی دارمو م همه چیز خوب پیش میره. ولی وقتی پشت سرمو نگاه میکنم احساس میکنم کوه کندم. حس اینکه از پس این تحول دارم بر میام حس خوبیه. باید خیلی چیزا تو یادم بمونه، اون روزای تیره و تاریک، اون حس مزخرف نامریی بودن. دلم نمیخواد دیگه اون حس و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 تیرماه سال 1395 23:10
حال و هوای خوب این روزا، خوب بهم فهموند وقتی از زندگی لذت میبری که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی و همه وجودتو بزاری توی لحظه اکنون. وقتی که نه افسوس گذشته به کارت بیاد و نه دنبال حل معمای آینده باشی، اون موقع میرسی به حس ناب زندگی....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 تیرماه سال 1395 20:55
حال خوب این روزها مستدام باد....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1395 01:24
یکی از معدود چیزایی که توی بدترین شرایط روحی میتونه حالمو خوب کنه، باخت اسپانیاس!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 تیرماه سال 1395 15:58
آخرین روز کاری هم گذشت و من خونه نشین شدم که کارای باقی موندمو انجام بدم. به قول همکارم آخرینها میگذرن و جاشونو میدن به اولینها. این روزا به قول خارجیا حسابی روی اج ام. توی دلم انگار دارن سیم ظرفشویی میکشن. آشوبم. بخشیش طبیعیه و بخشیش هم دلایلی داره که قابل قبول نیست. خدایا موندم از خودم، آدمی با سن و سال و تجربه من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 خردادماه سال 1395 21:12
یادم رفت بنویسم. خدایا شکرت که مشکل مامانیم چیزی خاصی نبود. مرسی مرسی مرسی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 خردادماه سال 1395 21:09
یادمه نه تیر رفتی. کلی تو دلم خدا خدا میکردم که قبل رفتنت همونی بشه که من میخام. الان نوبت خودم شده... دارم میرم و آرزو میکنم همونی بشه باز، که من میخام. پی نوشت بیربط: یک هفته بیشتر نمونده تا آخرین روز کاریم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1395 09:54
تولدم مبارک. تا چند روز پیش فک میکردم آرزوی روز تولدم پیدا کردن کار و جا افتادن در محیط جدید باشه، ولی الان تنها آرزوم سلامتی خونواده ام و بخصوص مادرمه. خدایا خودت میدونی من چقدر نسبت به این مسایل کم طاقتم. این آخرین تولد من کنار خونوادمه. ازت میخام بهشون سلامتی بدی چون طاقت دیدن ناخوشی هیچ کدومشونو ندارم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 خردادماه سال 1395 21:03
یکی از چیزایی که به شدت برام خاطره شده و این روزا هی یادش میفتم، شبای گرم و تابستونی بچگیامه. وقتی گرما چیزی نبود جز حس خوب تموم شدن امتحانا و تعطیلی و ول چرخیدن و هیچ کار نکردن. شبای طولانی و گرم که برشهای شیرین و سرخ هندونه خنکش میکرد. نشستن پای سریالها و شوهای طنز شبکه پنج. صبحها یازده بلند شدن و مالیدن کره مربا رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 خردادماه سال 1395 10:40
خوب چهارشنبه به دکتر هم ماجرا رو گفتم و اونم با همون رویکرد خونسرد قدیمی مساله رو پذیرفت و قضیه تمام شد. هرچند توی نگاهش یه حرف نگفته بود از جنس زده به سرت؟ یا با خودت چی فکر کردی؟ ان شالله که میتونم از پس همه چیز بر بیام.... ماشینمو بردم کارواش کلی تمیزش کردم، خوشگلش کردم، برای فروش. با اینکه خیلی اهل وابسته شدن به...