برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

سال 92 هم به انتها رسید. سالی که برای من پر از چالش بود اما بهم کمک کرد که خودمو بهتر و بیشتر بشناسم. همینطور آدمها رو. یاد گرفتم که جز خودم از هیچ کسی انتظاری نداشته باشم و جز خودم به هیچ کسی باور و اعتماد نکنم. یاد گرفتم محور زندگی خودم باشم و اختیارشو دست خودم بگیرم. رسیدن به این خودها برام خیلی دردناک بود. خیلی اذیت شدم ولی قرار هم نبود ازین آسون تر باشه.

سال 92 که شروع شد به خودم قول دادم با بزرگترین ترس زندگیم یعنی ترس از تغییر، ترس از دست دادن روبرو بشم و خدا رو شکر تونستم تو این سال به هدفم برسم و حالا میبینم که ترسم چقدر بی معنی بوده و تازه میفهمم چرا میگن برین تو دل ترسهاتون. ترسای آدمی چیزی جز زاییده توهماتشون نیستن. خدا رو شکر میکنم که در تمامی لحظات این فرآیند کنارم بود و پشتمو خالی نکرد. 

سال 92 به جرأت نقطه عطفی در زندگی من ایجاد کرد. خیلی تغییر کردم و نگاهم به زندگی و دنیا عوض شد. شاید الان واقع بین تر شده باشم. 

امیدوارم سال 93 برای من مقدمه ای باشه برای حرکت به سوی یک زندگی اروم و شاد که توش احساس رضایت کنم. هدفم اینه که تو سال جدید چیزهای کهنه رو بندازم دور و با چیزهای جدید جایگزینشون کنم. بیشتر الان ذهنیتم مادیه و به همین خاطر برای این نو کردنها باید کلی پس انداز کنم. ولی شاید به مرور زمان به جایی برسم که این نو کردنو به چیزهایی جز مادیات هم گسترش بدم. 

خدایا باز هم ممنونم ازت. میدونم شاید خیلی باهات سر جنگ داشتم خیلی دعوامون شد با هم اما همه این چالشها کمکم کرد که بفهمم تو همیشه کنارمی حتی اگر خیلی ناراحت و غمگین باشم. کمکم کن ایمانم قوی تر بشه و با قدرت بیشتری از پس زندگیم بر بیام. کم کمش میدونم الان نسبت به پارسال چقدر قدرتو بیشتر میدونم و حس میکنم چقدر لطف خاصت شامل حال من بوده هر چند شاید لیاقتشو هم نداشتم. امیدوارم که بتونم جوری زندگی کنم که ازم راضی باشی و حداقل کمی جبران نعمتهای بیکرانتو کرده باشم.

سال نوی همه مبارک. من که حس عید ندارم اصلن. فقط خوشحالم که چند روزی تعطیلم و کلی لواشک و آلبالو خشکه خریدم و مهمون اتاقم هستم و لبتاب و سریالهای مورد علاقه م. ایشالا به همه خوش بگذره

مذبذب یعنی در ماه ماهی سال گربه بدنیا اومده باشی

هیچ وقت اینقدر خالی نبودم. عاری از هر حسی رها از هر فکری فقط خودم هستم و خودم. انگار هیچ چیزی برام اهمیتی نداره. بهترین حسی که تا الان تجربه کردم همین خالی بودنه. میترسم اما... میترسم صبح از خواب پا شم و زندگیم دوباره پر بشه. میترسم اینا همش یه خواب بوده باشه. دوست ندارم این خالی بودنو از دست بدم. هیچ کس، هیچ فکر و هیچ چیزی لیاقت نداره که فکر یا قلب منو پر کنه. 

یهو سرت شلوغ میشه و اونقدر مشغله پیدا میکنی که فرصت فکر کردن نداری. خیلی خوبه. متوجه شدم نوشتنم به فکرام ربط داره وقتی فک نمیکنم نوشتنم نمیاد... الانم این حس دلتنگی یهویی، هلم داد اینجا. من الکی دلتنگ نمیشم. اونم تو این بلبشو

کار جدید و آدمای جدید و گذر زندگی...

سریال شبونه و لواشک و شیرینی آخر هفته... 

خیلی حس خوبی دارم که محور زندگی خودمم.