این روزا، هنوز نرفته، فکر برگشتن مث خوره افتاده به جونم. میون این هجوم افکار یهو توجهم جلب شد به گذشته ام. به اینکه هیچ وقت تو زندگیم روحیه برگشتن رو نداشتم. اگه رفتم، رفتم. برای همیشه. حتی اگه لحظاتی رو تجربه کردم که با همه وجودم دلم خاسته برگردم، بازم اینکارو نکردم. آره. وقتی به گذشته ام نگاه میکنم میبینم من آدم برگشتن نیستم. حالا هر چه که بشود.
البته این یه جور ویژگی تحسین برانگیز نیست. شاید باید یه موقه هایی برگشت. کسی چه میدونه....
دنیای این روزای من حسابی خاکستریه. هر چیزی توش ممکنه...
یاداشتی خوندم در اینستاگرام پرویز پرستویی راجب نشانه ها و جدی گرفتنشون. به شخصه اعتقادی دیگه به نشونه ها ندارم. قدیما یه چیزایی اتفاق میفتاد که بنا به شرایط موجود جز یک برداشت خاص نمیشد ازش کرد. این مسایل مشمول مرور زمان شدن و من دیدم چقدر اون نشونه انحرافی بوده و اصلا نباید بهش توجهی میکردم. دیگه مدتهاست که بی خیال نشونه ها شدم. حتی اگه اون نشونه کانکشن قوی میون من و تو باشه که وقتی یه شب بی هیچ دلیلی میای به خابم، فرداش میس کالتو روی گوشیم میبینم. یا حتا همین دیروز که دم سوپرمارکت داشتم فک میکردم که تو خود اون نشونه بودی که بدجور منو منحرف کردی، یهو صدای پیامک میاد و اسم تو روی گوشی نقش میبنده. خوب اینم از بدی روزگار منه که کانکشنم با یه آدم مزخرفی مث تو اینجوری برقراره بعد از این همه سال.