برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

اصول

آدم عاقل هیچ وقت کاری رو بدون تعمق به عواقبی که می‌تونه داشته باشه، انجام نمی‌ده. 

 

PS: اعتراف می‌کنم که این اصل رو گاهن از یاد می‌برم.

روحم زخم شده است. زخمی چنان عمیق که هنوز از درونش خون جاریست. می‌دانی؟ حتی خنجری که روحم را زخم کرده هنوز همانجاست، در عمق روحم، خونی.

نمی‌دانم... نمی‌دانم نفس شوم کدام نامردی دامان زندگیم را گرفت. نمی‌دانم چشمان ناپاک کدامین بی‌چشم و رو مرا به این حال و روز انداخت. نمی‌دانم این جادوگر منفور و بدطینت که بود و چه کرد که این‌گونه بوم زندگیم به قیر سیاه رنگ‌آمیزی شد.  

خدایا... چنین قسمتی و حکمتی را نمی‌توانم از سوی تو پذیرا باشم. این طلسم نحس‌تر و بدشگون‌تر از آنی بود که بتوانم آن را از جانب تو تلقی کنم... 

خدایا دستم کوتاه است. جز تو کسی را ندارم. خواسته‌ام را برایت گفته‌ام. در همان جایی که هیچ کس نمی‌داند و نمی‌خواند، آنرا نوشتم. گفتم شاید چون کسی از آنجا خبر ندارد و آنرا نمیخواند، تو هم آنرا نخوانی. برای همین، اینجا می‌خواهمت که سری به آنجا بزنی و خواسته‌ام را بخوانی و آن را اجابت کنی.  

خدایا در این جهنمی که درونش افتاده‌ام، جز تو کسی نیست که مرا یاری کند. تنها چیزی که آرامم می‌کند همانیست که آن جای دیگر از تو خواسته‌ام. فکر می‌کنم آنقدر محق باشم که وقتی اینگونه بیگناه آماج این همه درد و رنج گردیده‌ام، خواسته‌ام را اجابت کنی تا شاید مرحمی شود برای روح دردمندم... 

PS: در این هاگیر و واگیر وبلاگم هم لو رفت... چشم. اینجا نیز سکوت... 

PSS: شکر به خاطر حضور دوستانی خوب در این لحظات سخت

صبر

خدایا با تو فقط معامله می‌کنم. 

خداوندا در این لحظات سخت فقط با تو معامله می‌کنم.  

خدایا در این روزهایی که درد امونم رو بریده فقط با تو معامله می‌کنم.  

خدایا به دستان لرزان من قدرت بده. 

خدایا به قلب شکسته‌ی من التیام ببخش. 

خدایا صاف بودم. صاف... صاف... صاف... 

دستمو بگیر. گرمم کن. آرومم کن. من با تو معامله کردم پس تنهام نذار.

من...

من نه عاشق هستم 

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من  

من خودم هستم و یک حس غریب 

که به صد عشق و هوس می‌ارزد. 

من خودم هستم و یک دنیا ذکر 

که درونم لبریز  

شده از شعر حقیقت جویی 

 

من خودم هستم و هم زیبایم  

من خودم هستم و پابرجایم  

من دلم میخواهد 

ساعتی غرق درونم باشم  

عاری از عاطفه ها  

تهی از موج سراب 

دورتر از رفقا 

خالی از هرچه فراق  

من نه عاشق هستم 

نه هزین غم تنهایی ها 

من نه عاشق هستم 

و نه محتاج نوازش یا مهر 

من دلم تنگ خودم گشته و بس  

منشینید کنارم 

پی دلجویی و خوش گفتاری 

که دلم از سخنان غم و شادی پر شد  

من نه عاشق هستم 

و نه محتاج عشق 

من خودم هستم و می 

با دلم هستم و همسازی نی 

مستی ام را نپرانید به یک جمله هی! 

 

(معصومه جانی)