برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

ای جانم!

بدینوسیله بیسیار بیسیار دوست داریم اعلام کنیم...

پرسپولیس متشکریممممممممممممممممممممممممممم

بهتر از این... زیباتر از این... رومانتیک تر از این... واقعن نمیشد. عجب بردی! عجب بردی!!!! دوستت دارم!

...

نشستم و فکر و ذهنمو رها کردم... دوست دارم ببینم تا کجاها میره... به کجاها سرک میکشه

دلم میخواست پزشک میشدم. اون موقعها هیچ وقت این علاقه رو در خودم نمیدیدم. اما الان... یکی از افسوسهام اینه که چرا پزشک نشدم. دلم میخواست پزشک باشم.

دلم میخواست قدم کوتاهتر بود. دلم میخواست وقتی میرم قائم یا تیراژه از کنار مغازه های کفش فروشی اونقدر تند و سرسری نگذرم و بتونم با لذت هرچه تمامتر کفشهای پاشنه داری رو که اندازه پاشنشون آدم رو به آسمونها میبره پرو کنم، بپوشم و تو مهمونیها همش به این فکر نکنم که اگر فلان کفشو بپوشم از 90 و چند درصد آدمهای توی مهمونی بلندتر میشم.  

دلم میخواست کدبانو میشدم... یه خانوم کدبانو که آشپزیش عالیه و همه از دستپختش تعریف میکنن. دلم میخواست یه خونواده داشتم یه خونه کوچیک و قشنگ. دلم میخواست میفتادم به جون خونمو میسابیدمش.

دلم میخواست میرقصیدم. دلم میخواست رقص رو حرفه ای یاد میگرفتم. میرفتم توی گروههای رقص درست حسابی و پشت خواننده ها میرقصیدم! دلم میخواست خودم انتخاب میکردم برای کی برقصم. دلم میخواست برقصم تا آخر دنیا...

دلم میخواست لاغر تر از این بودم. دلم میخواست اونقدرررر لاغر بودم که کسی جرات نمی کرد بهم دست بزنه مبادا بشکنه استخونهام!

دلم میخواست یه روز جای این دخترکهایی که توی خیابون میبینم و همیشه توی ذهنم جای سوال دارن زندگی میکردم. دلم میخواست بچشم طعم زندگیشونو. دلم میخواست بی خیال بودم و هیچ چیز جز رنگ موهام و لنز چشمام و مدل لباسهام برام مهم نبود. دلم میخواست یه بانک پول میداشتم و خرجش میکردم تا آخر دنیا.

دلم میخواست هیچ چیز به هیچ جام نبود.

دلم میخواست میرفتم اون ور دنیا... تنهای تنها. دلم میخواست واسه خـــــودم زندگی میکردم تا آخر دنیا.

دلم میخواست دختر یه خونواده مذهبی باشم که هر روز توش مولودی یا روضه؟ برگزار میشه. دلم میخواست بوی غذای نذری هر روز خونمون رو پر کنه. دلم میخواست یه روز زن همسایه منو واسه پسرش میپسندید و به همین راحتـــــی زنش میشدم!

دلم میخواست طعم مستی شراب رو میچشیدم. گو اینکه همه اعتقاد دارن نخورده همونطور مستم... اما دوست داشتم یه بار طعم مستی با شرابو هم میچشیدم.

دلم میخواست برم کنسرت جنیفر لوپز!

دلم میخواست تا آخر دنیا با هم تانگو میرقصیدیم...

اما واقعیت اینه که تو با یکی و منم با یکی دیگه میرقصم.

واقعیت اینه که فرصتشو ندارم برنامه ریزی کنم پاشم برم اون ور دنیا یه کنسرت و بعدشم هیچی...

واقعیت اینه که متنفرم از مشروب.

واقعیت اینه که روح من تحمل اینطور زندگی کردنو نداره.

واقعیت اینه که سرشت هیچ آدمی به تنهایی خو نداره.

واقعیت اینه که من خیلی حواسم به همه چیز و همه کس هست.

واقعیت اینه که من خودمو همینطوری ساده دوست دارم.

واقعیت اینه که هیکلمو همینطوری دوست دارم.

واقعیت اینه که حق هرگونه بهره برداری از جسم و روحم انحصارن مال یه نفره.

واقعیت اینه که منم خیلی ساده درگیر روزمرگیهام میشم و زود اون هیجانشو از دست میده واسم.

واقعیت اینه که همیشه خدا رو به خاطر قد بلندم شکر گفتم.

واقعیت اینه که هر چی دارم رو از تحصیلات خوبم و ... کم هم ندارم.

واقعیت اینه که... خدایا ازم ناراحتی؟ منو ببخش. من هیچ توجیهی واسه کاری که کردم ندارم.

واقعیت اینه که واقعیت و حقیقت همیشه یکی نیستند. عشق میتونه واقعیت باشه خوشبختی اما شاید... یک حقیقت!

PS: الهی که خوشبخت بشین. امیدوارم که دوستش داشته باشی.

PSS: چقدر تلخم... یا رب مددی

کلاف سردرگم زندگیمو... می‌شکافم!

تمام این دو هفته رو جلسه بودم. صبح تا شب. حتی نهار رو توی اتاق جلسات خوردیم. میخوام دیگه بالا بیارم. کتف راستم کاملن از حالت عادی خارج شده. همش درد میکنه. خیلی خسته ام. خیلی.

هفته بعدم هم بدتر از این هفته. یه ماموریت دو روزه با مدیرعامل محترم و معاون ایشون و من! حس خوبی نیست. تنها زن جمع تو باشی اونم در مقابل کی؟ مدیرعامل و معاون. من اصلن باهاشون راحت نیستم... شرکت ما بزرگ و دولتیه. مدیرعامل واسمون خداست انگار. بعد تو بخوای باهاشون بری یه کشور دیگه و شام و نهار بری بیرون. بری خرید بری شهرو بگردی و ... وای نه.

دیروز توی جلسه یکی از آقایون هندی محترم موقع نهار اومدن کنار من جلوس نمودن و از در و دیوار حرف زدن. بعدشم میگن میشه ایمیلتون رو بدید؟ خودشونم ریلکس جلوی اون همه مدیر و معاون عزیز برداشت و کارتشو داد به من. بعدشم میگه من ایمیلمو میدم. شما هم کارتتونو بدین تا وقتی من رفتم هند بتونیم به هم ایمیل بزنیم. پشت بندشم میگه من هر روز ایمیلمو چک میکنم. تو چطور؟ منم میگم خوب بله. منم همینطور. میگه خوبه! و میخنده. آبرو میمونه واسه آدم اینطوری؟ مرتیکه گنده. بعد از جلسه همکارم میگه... بالاخره ایمیلتو دادی بهش؟ منتظره ها... و اینبار من باید به روی خودم نیارم.

مینویسم که یادم بمونه که دیروز 5امی بود! میخوام بشمرمشون... تا یادم بمونه چندمی هستی تو؟

من خیلی خوشبختم. گاهی وقتها یادم میره. وقتی امروز صبح بارون به این قشنگی زد وقتی بوی خاک نم خورده بلند شد وقتی قطرات بارون به صورتم خورد... دوباره یادم اومد که چقدر خوشبختم. دویاره انرژی گرفتم. خدایا ممنونم.

سایمون جون! محسن جون!

برنامه American Idol رو خیلی دوست دارم. از وقتی که تصمیم گرفتم واسه وقتم برنامه‌ریزی کنم و ازش طوری استفاده کنم که احساس بی حوصلگی و بیکاری نکنم این برنامه هم رفته جزو علاقه‌مندیای من.

نمیدونم کسی دیده یا نه. نمیدونم هم که بقیه دخترها چقدر مثل من هستند؟ یکی از داورهای این برنامه مردیه که اسمش سایمونه. این سایمون جون دلی از من برده مبسوط! توی برنامه ها تقریبن در 99 درصد اجراها جوابش منفی هست به شرکت کننده‌ها و تازه این قسمت خوب ماجراست. در ادامه‌ی نه بلند و بالایی که تحویل اون بدبخت‌ها میده به شدت از مدل خوندن و صدای اونها انتقاد میکنه با لحن کاملن خشن و بی ادبانه. مثلن میگه این افتضاح ترین اجرایی بود که من دیدم یا من از هر نظری که فکر میکنم حالم ازت به هم میخوره یا این صدا مزخرف ترین صدایی که من تا به حال شنیدم یه بارم به یه دختره گفت تو فقط به درد این میخوری که توی رختخواب بخونی! توی برنامه هفته پیشش هم وسط اجرای یکی ول کرد و رفت بیرون. گفت من حاضر نیستم این چرت و پرت ها رو بیشتر از این گوش بدم. تقریبنم از هیچ کس تعریف نمیکنه. مگه چی باشه...

حالا این سایمون جون عجیب نشسته به دل من!!!!! من اصولن ازین مدل مردها خیلی خوشم میاد. کاملن جدی اخمو خشن و کاملن رک و حرفهاش هم مثل سیم خاردار میمونه. تمام روحتو زخمی میکنه! گاهی وقتا به خودم میگم ایده خل شدی ها... یه چیزیت میشه... اما واقعیت قضیه اینه که یه مرد این مدلی عجیب میتونه منو جذب کنه. عجیب...

آهان حالا که صحبت علاقه شد یکی دیگه از آدمهای مورد علاقه من این محسن چاووشیه. بعد یه ماه بالاخره برادرجان عزیز آلبومهای چاووشی رو برای من آوردن که خیلی دستش درد نکنه. الان چند روزیه که حالی مبسوط میکنم با آهنگاهش... به خصوص اون آهنگ نفس بریده که بر خلاف محتوای شعرش میتونه به من دنیا دنیا شور و شوق زندگی بده. صدای چاووشی رو خیـــــــلی دوست دارم. سرد و خشن و بی تفاوته... خیلی به دلم میچسبه. خلاصه همینجا اعلام میکنم ندید حاضرم زنش بشم!!! کافیه صبح تا شب واسم بخونه!!!!

کامنتهای جعلی!

این پست یک مخاطب خاص داره. "شما"یی که خودتم میدونی طرف حرفم هستی:

فکر میکنم در هر رابطه‌ای (چه دوستانه چه وبلاگی چه عاشقانه چه هرچی) اینکه دو طرف بخوان درگیر اون رابطه باشن خیلی مهمه. شرط اولیه برقراری یه رابطه هم همینه. حالا فرض کن من به هر دلیلی نخوام با شما رابطه داشته باشم. کسی نمیتونه منو مجبور به این کار بکنه. برای شما هم رابطه مجبوری و زوری نمیتونه قشنگ باشه. من نمیفهمم چرا داری اینطوری رفتار میکنی. اولش که با هویت واقعی خودت کامنت میذاشتی... از وقتی که من نخواستم ادامه بدم سعی کردی اصرار کنی به ادامه رد و بدل کردن کامنتهای وبلاگی. وقتی من بی‌تفاوتی از خودم نشون دادم شروع کردی با اسم و آدرس دوستان دیگرم که میومدن و اینجا کامنت میذاشتن برای من کامنت گذاشتی. از اونجا بود که گرفتاری من شروع شد. همش باید فکر میکردم که این کامنت واقعن از فلان دوست عزیزه یا کامنتیه که شما دلتون خواسته با استفاده از هویت و آدرس دوستان من برام بذارید. همش روی حسی که نسبت به کامنت داشتم و نحوه نگارش شما تشخیص میدادم که کامنت دروغیه و مال دوستان عزیزم نیست و از طرف شما ارسال شده. چون مشخصن دوستان من به من نمیگن دروغگو... یا منو متهم نمیکن به اینکه چون آدم بدی بودم (البته بدم از نظر شما چون نخواستم با شما رابطه داشته باشم) هر اتفاق بدی به سرم بیاد حقمه. دوستان عزیزم منو نفرین نمیکنن... انی وی... کم کم با اسم و آدرس چند تا از دوستام این کامنتها رو گذاشتی و گاهن با اسم و آدرس افراد ناشناس این کارو انجام میدادی. الان دیگه سختمه تشخیص بدم کدوم کامنت مال یه دوسته و کدومشون جعلیه و شما با استفاده از هویت دیگران اون رو ارسال کردی. دوست عزیز... این کار اصلن جالب نیست. من نمیدونم هدفت چیه. نمیدونم فرضن با ارسال این کامنتهای جعلی میخوای چیرو ثابت کنی. اما من چیز جالبی توی این کار نمیبینم. جز اینکه نمیتونم بفهمم کامنتایی که دارم مال دوستان هستن یا نه. جز اینکه وقتی کسی برای اولین بار کامنت میذاره (و این میتونه واسه من شروع یه رابطه وبلاگی جدید باشه) من همش گیج و سردرگم باشم که این اسم و آدرس از طرف شما مورد سوء استفاده قرار گرفته یا نه، نویسنده اون وبلاگ واقعن وامده و نوشته های منو خونده و نظر داده.

دوست عزیز. کارت درست نیست. لطفن این کارو ادامه نده. اگر میخوای نفرین کنی یا دروغگو بپنداریم یا فرض کنی که تمام بلاهایی که سرم میاد حقمه توی دلت اینکارو بکن... نیازی نیست با هویت آدمهای دیگه بیای و این مطالب رو به گوش من برسونی. من خودم میتونم بفهمم شما راجع به من چی فکر میکنی. نیازی نیست که خودتو به زحمت بندازی و بیای بگی. پس لطفن دیگه این کارو ادامه نده. ممنون میشم.

چرا؟

خیلی چیزها نمیدونم بگم ناشی از فرهنگ ماست... یا هویت ما... یا حالا هرچی.

چرا وقتی حالت خوب باشه و بگی خوبم همه یه جوری نگات میکنن؟

چرا همه انتظار دارن بگی ای بدددد نیستم؟ ای میگذره. ای... همچین. چرا همه میخوان قورتت بدن اگر یه روزی بگی عالی عالیم؟

چرا وقتی از جلسه امتحان میای بیرون باید یاد بگیری که بگی افتضاح دادم؟ یا خیلی سخت بود؟ چرا اگر بگی خوب دادم فوج فوج انرژی منفی به سمتت میاد؟

چرا اگر یه روزی بگی من خوشگلم همه میخوان چشاتو از کاسه دربیارن؟

چرا آدمها در مورد رابطه عاشقانه تو و معشوقت (تا وقتی که باهم هستین) میگن زود عاشق هم شدین و مواظب باشین و خلاصه همه سعی میکنن عشقتون رو زیرسوال ببرن. اما به محض اینکه روز جدایی فرا میرسه همه بهتون میگن این جدایی اشتباهه. چرا؟

چرا اگر به رئیست بگی حالم خوب نیست مریضم دارم میمیرم بهت مرخصی میده کلی هم خوشحال میشه اما اگر بگی خسته ام احتیاج به تمدد اعصاب دارم میخوام برم سفر مرخصی نمیده اگرم بده از یه هفته قبل از مرخصی تا یه هفته بعد از مرخصی باهات لجه؟

چرا اگر بگی از کارم راضی هستم همه فکر میکنن اوااااا... چه از خود راضی؟

چرا آدمها حوصله شنیدن درد و دلها و مشکلات تو رو بیشتر از شنیدن شادیها و خوشحالیهات دارن؟ چرا حس میکنی اگر از شادیهات واسه یکی حرف بزنی طرف توی دلش داره میگه هه یارو چه خوشه!

چرا اینقدر انرژی منفی؟ چرا؟

چرا فیش حقوقیت که میاد باید از همه قایمش کنی؟

چرا اگر روزی روزگاری شرکت بهت پاداش بده جرات نداری به هیچ کس بگی؟ اما اگر توبیخت کنن راحت همه رو در جریان میذاری؟

سخن از ناگفته ها...

سر در نمی یارم... از وقتی با خودم قرار گذاشتم که جلوی اومدن و رفتن خواستگار و نگیرم سه بار اومدن خونمون. اما بی فایده بوده. انگار یه چیزی هست... انگار این قضیه از دست من خارجه. انگار یه بازی n مرحله ای رو داری انجام میدی که بالا بری پائین بیای باید تا تهش رو بری درحالیکه حتی نمیدونی تعداد مراحل چندتاست. تهش کجاست. فکر میکردم آدمها بیان و برن بالاخره یکیشون اونقدر اوکی هست که بی فکر پیش قبولش کنم. اما در عمل اینطور نیست. خیلی متفاوته قضیه. کاش این بازی n مرحله ای زودی تمام بشه. یا رب مددی.

دوست عزیزم در شرف ازدواجه. معمولن در طول هفته باهاش میرم و در انجام خریدای ازدواجش همراهیش میکنم. در کمال حیرت متوجه شدم که انجام مقدمات عروسی کار خیلی سختیه. نیازمند وقت و حوصله زیادیه. به خصوصم که من آدم خیلی وسواسیم و سخت انتخاب میکنم... خدا به خیر کنه.

رئیس جان ماموریت تشریف بردن و من دارم نفس میکشم! کارتابل روی میزم هم به جای اونکه از حجم نامه ها و مدارک رسیدگی شده و نشده در حال فوران باشه، پر شده از کتاب هایی که دوست داشتم بخونمشون و آرامش الان بهم فرصت داده که از شرمندگیشون در بیام. عاشق خریدن کتابم. برم خودمو میون قفسه های کتابفروشی گم و گور کنم و با وسواس یه کتاب انتخاب کنم و در عرض یه روز ترتیبشو بدم. کتابی که الان میخونم رو دوست دارم. اونقدر خوشمزه است که ترجیح میدم نصفه رهاش کنم تا فردا... دلم میخواد خوشمزگیش تا فردا کش پیدا کنه. برعکس قدیما... الان اصلن با قرض گرفتن کتاب از این و اون و خوندنش حال نمیکنم. دلیلشم نمیدونم. دوست دارم خودم انتخاب کنم و بخرم و بخونم.

ها ها ها! سهمیه نت روزانه ام ته کشید و من مجبورم این پست رو تا فردا همینطوری نگهش دارم و فردا منتشرش کنم... ها ها!

خیلی روزانه!

صبح که آمدم گفتن رئیس عزیز رفتن ماموریت یه روزه. ما خوشحال! کلی برای روزم برنامه‌ریزی نمودم. عصر رو هم قرار گذاشتم مرخصی بگیرم و بروم آرایشگاه برای کوتاهی مو. ساعت 9 نشده طی یه اقدام غیرمنتظره رئیس جان در انظار عمومی ظاهر شدن و حالی مبسوط از همه گرفتن با حضورشون. امیدوارم عصر رو بتوانم برم به کارهام برسم.

5 شنبه هم رفتم آرایشگاه و 3 ساعت تمام توی صف بودم واسه یه ابروی ناقابل برداشتن. تنها مساله ای که باعث شد سه ساعتو دوام بیارم این بود که آرایشگاه مذکور اون روز 5 تا عروس داشتن و من مشغول دید زدن عروسها بودم و خلاصه تک تک اجزا صورت و موشونو مورد بررسی قرار دادم. بازهم خدا رو شکر که بودند!

دیروز رفتم مانتو خریدم. وقتی چیزی رو انتخاب میکنم توی تنم که هست مامان جان میگن خوبه و بخر. میرم که بخرم یهو ایرادها شروع میشه... جنسش یه جوریه آدم حس میکنه آب میره! پایینش خیلی از هم بازه وقتی میشینی خیلی ناجور میشه! اصلن دوباره بپوش بابات هم ببینه!!! وای خدای من... اما دیروز دیگه نذاشتم این ایرادها خدشه‌ای به خریدم وارد کنه. خریدم با قاطعیت تمام!!!

شما وقتی از کسی خوشتون بیاد چیکار میکنید؟ من خیلی دقت کردم به آدمها... خیلی رفتارهای متفاوتی دارن در این مورد. من به شخصه وقتی از کسی خوشم بیاد یه دیوار سیمانی بلند و بالا میون خودم و آون ادم میسازم. نمیدونم چرا اینطوریه. دست خودمم نیست. خیلی وقتها فرضن اگر از کسی خوشم اومده رفتارهام باعث شده طرف فکر کنه من از اون آدم متنفرم. یا اینکه یه پدرکشتگی ازش دارم. در صورتیکه کاملن حس من برعکس بوده. خیلی ها رو هم دیدم که خیلی ریلکس هستن و خیلی راحت ابراز علاقه میکنن. حرفم البته خیلی کلیه و برنمیگرده به ارتباط خاصی. یادمه خواهرم که کاملن رویکردش برعکس منه میگفت من از یکی از استادهام خیلی خوشم میومد بعد از کلاس رفتم پیشش و گفتم استاد من از شما خوشم میاد خیلی! به این دلیل و این دلیل و این دلیل.... من اما اصلن این مدلی نیستم و فکر میکنم که اصلن خوب نیست که نمیتونم حسمو به آدمها منتقل کنم. باید بتونم و باید بشه که علاقه رو منتقل کرد. دلم نمیخواد آدمها فکر کنن من ازشون بدم میاد در حالی که کاملن برعکسه. یا رب مددی. البته مجددن شایان ذکره که طرح این مساله هیچ ربطی به حال و هوای الانم نداره. کلیه.

شماها هیچی نیستید...

دیروز عصر برای اولین بار حس نفرت و انزجار رو لمس کردم. شب توی خونه تلخ بودم. تلخ تلخ. امروز صبح که از خواب بیدار شدم ماتم برده بود...

دیروز واسه اولین بار حس نفرت رو با تمام وجود توی خودم کشف کردم. نفرت نه از اون پسر دیوونه‌ای که بهم حمله کرد و مورد آزارم قرار داد. نه! متنفر شدم از اونهایی که مسئول امنیت اخلاقی هستن اما هیچ غلطی نمیکنن.

دیروز توی اون خیابون خلوت مورد آزار قرار گرفتم. دیوونه اونقدر کنترل خودشو از دست داده بود که وقتی من بدون اینکه حتی فکر کنم چیکار می‌کنم خودمو انداختم وسط خیابون اونم چسبیده به من اومد وسط خیابون. نمیدونستم چیکار کنم. توی اون خیابون خلوت ماشینها تک و توک گذر میکردن. اما کسی هیچ اهمیتی نمی داد! شاید منم اگر جای اونها بودم اهمیتی نمیدادم! آره شاید... هیچ عابر پیاده‌‌ای هم نبود که دیوونه به خاطر شرم حضور کس دیگه دست از کارهای زشتش برداره. من مستاصل شده بودم... یهو دیدم از ته خیابون یه ماشین پلیس داره میاد. پلیس حفظ امنیت اخلاقی! همونایی که دم هر مرکز خریدی پارک میکنن و وظیفشون حفظ امنیت مردمه! خوشحال شدم. همیشه وقتی ماشینهای گشت ارشادو می‌دیدم ترس ورم میداشت. خودمو یه جوری قایم میکردم. اما دیروز خوشحال شدم. اونقدر مستاصل بودم که دویدم طرف ماشین گشت ارشاد. دیوونه اونقدر بی‌خود بود از خودش که اونم دوید سمت من. فکر می‌کنید چی شد؟ ماشین گشت محترم ارشاد از کنار ما گذشت. بدون اینکه به فریادهای من اهمیتی بده. بدون اینکه به دختری که برای پناه خواستن از اونها خودشو انداخته وسط خیابون اهمیتی بده... گازشو گرفت و رفت... یه لحظه ماتم برد. حتی حضور دیوونه رو فراموش کردم. دیوونه انگار میدونست و پیش‌بینی می‌کرد حتی پلیس امنیت اخلاقی هم مزاحم کثافت کاریش نمیشه... دوباره کار کثیفشو ادامه داد.............

من دیروز نفرت رو تجربه کردم. من از دیوونه متنفر نشدم... نفرت من از اون آدمهایی بود که خودشونو فقط مسئول قد و اندازه مانتوهای مردم میدونن و جلو عقب بودن روسری دخترا... متنفر شدم از اونایی که مسئول رنگ لباستن، مسئول بلندی مانتوتن، مسئول آرایش تو ان. اما هیچ اهمیتی به این نمیدن که یه دیوونه توی خیابون خلوت داره چه بلایی سر یه دختر میاره. نه.... این کار جزو شرح وظایفشون نیست... اونها کارهای مهم تری دارن. قد مانتوی من مهمتره از خود منه. میزان آرایشم مهمتره. همه چیز مهمتره از خود من...

از همهتون بدم میاد... بدم میاد... بدم میاد... بدم میاد ازتون چون اینقدر پستید... ناچیزید. هیچی نیستید اصلن. فکر نمیکنید. شده تا حالا فکر کنید اصلن؟ شده تا حالا اندیشه کنید اصلن؟ توی مخ شماها چی میگذره؟ چی میگذره جز سایز و اندازه لباس مردم. جز این چی میگذره؟ از همتون بدم میاد...

شب تو خونه داشتم فکر میکردم اگر دفعه بعد تو خیابون همین اتفاق افتاد باید چیکار کنم؟ کسی که کمکم نخواهد اومد. بهترین راهی که به نظرم اومد گذاشتن یه چاقو توی کیفم بود! فک کن... چاقو بذاری توی کیفت. توی یه خیابون خلوت یکی بهت حمله کنه... مورد تعرض قرارت بده. گشت ارشاد عزیز از جلوت رد بشه و به هیچ جاش هم نباشه... (حقم داره!!!! آخه تو خودت وظیفه دفاع از خودت رو داری و اونا هم کارهای خیلی خیلی مهم تری دارن واسه انجام دادن. مثلن متر کردن مانتو شلوار مردم) و تو برای دفاع از خودت چاقو در بیاری و از خودت دفاع کنی. اینجاست که پلیس متعهد یهو از راه میرسه!!!!!!!! میبرنت زندان. دادگاه تشکیل میشه و تو به جرم کشتن پسر جوون و بیگناه مردم محکوم به اعدام میشی... اونوقت اگر دوستی آشنایی کسی داشته باشی که دلش به حالت بسوزه، بیاد و توی وبلاگها بچرخه و امضا جمع کنه که این دختر به خاطر دفاع از خودش اونم وقتی هیچ کی به دادش نرسید، مجبور شده چاقو بکشه! اگر امضایی جمع شد و شانس آوردی... اعدام نمیشی... محکومی به حبس ابد... چون باید بتونی یه دیوونه روانی که هر کاری دلش میخواد انجام میده و هیچ جوری نمیشه جلوش قد علم کرد رو تحمل کنی. باید بتونی!!!! وظیفه تو هست. نه وظیفه پلیس نمیدونم امنیت کوفت...

تلـــــــــخ تلـــــــخم.....................

طلسم خودشیفتگی

در مورد طلسم... اولش سختم بود توضیح بدم. الانشم یک کم سختمه نوشتنش. اما میگم. من تا حالاش به دلایل محتلف نذاشته بودم کسی تشریف بیاره خواستگاری. نه که به کسی اجازه نداده باشم خواستگاری کنه. اما نگذاشته بودم که به لحاظ فیزیکی پاشو بذارن در منزل خانواده گرام. یه مدت که خل و چل بودم و گرم . یه مدتم انتظارات و تصورات محال تو مخم لونه کرده بود فک میکردم فقط پسر رئیس جمهور ایتالیا باید بیاد خواستگاریم (پسر داره حالا؟). اینکه نوشتم طلسمه شکست طلسم خونه آمدن خواستگار محترم شکست. بالاخره من رضایت دادم تشریف بیارن. حالا کسی فکر نکنه چه تیکه‌ای بودن که من رضایت دادم و اینا... ایشون تقریبن محال ترین (اول یه ترین دیگه نوشته بودم که جهت حفظ ادب به این واژه تغییر نمود!!) خواستگاری میتونستن باشن که اجازه حضور کسب کردن از ما. من جوابم از همون اول معلوم بود. اما فقط و فقط به خاطر اینکه از اون چهارچوبهای تنگ و قفسه‌ای ذهنم تخطی کرده باشم گفتم بگن بیان! الانم خیلی راضیم. چون حس میکنم بالاخره طلسم این ماجرا شکسته شد. شاید بگی طلسم نبوده خودت نخواستی و نذاشتی کسی بیاد. اما من میگم نخواستن منم انگار یه جور طلسم بوده. حــــــالــــــــا!!!!!

از وجنات آقای خواستگار خیلی خوشم اومد موقعی که باهاشون حرف زدم!!!!!

شما بعد ازدواج چادر می‌پوشی؟ نه! (بچه پررو من به خاطر ک که اونقد واسم عزیز بود و به خاطر کارش کلی با ا.ن برو بیا داشت حاضر نشدم چادری بشم اونوخ واسه تو...)

شما بعد ازدواج میخوای بری سر کار؟ بله! (شیطونه میگفت همونجا بگم من توی برنامه کاریم سفر خارج از کشور خیلی زیاده و حتی یه بار توی فرودگاه جلوی رئیس ها مجبور شدم لباسهامو درآرم بندازم زیر دستگاه! اگر اینو میگفتم که دیگه عاشقم میشد!!!!)

شما دماغتو عمل کردی؟ نه! (تا حالا ندیدی یکی دماغش خوشگل باشه؟)

شما چشماتونو عمل کردین؟ نه! (دروغ گفتم اما خوبت بشه. مرد حسابی دیگه کسی با عمل چشم که نمیتونه چشماشو زیباتر کنه آخه!)

شما حقوقتونو توی خونه خرج میکنید؟ وااااااااااااااااا (خدائیش کیه که حقوقشو جای دیگه خرج کنه؟ نه من حقوقمو میرم خونه عمم خرج میکنم! شیطونه میگفت بهش بگم مرتیکه گنده‌بک با این هیکلت ادعات میشه زنت نره سر کار اما حقوقشو بیاره دودستی بده به تو؟؟؟)

میدونم که همتون بهم حسودیتون شد!!!! عیب نداره!!!! خدا ازین خواستگارا نصیب همه بکنه ایشــالا!!!!!!!

 

یه خاطره بیربط هم یادم اومد که همیشه یادش میفتم شنگول میشم! من یه دختر معمولیم. توی خانواده هم جوری بزرگ شدم که اهمیتی به ظاهر آدمها نمیدم معمولن. ظاهر منظورم دقیقن چهره و فیزیکه. این بی‌تفاوتی کلیه. منظورم این نیست که اگر روزی ازدواج کنم قیافه همسرم هیچ اهمیتی نداره. منظورم بیشتر اینه که توی زندگی روزمره‌م توجهی نه به قیافه آدمها و نه به قیافه خودم دارم. هی دنبال این نیستم که بگم خوشگلم. یا زشتم. یا فلانم و بهمانم. القصه... توی جامعه هم دنبال عکس العمل آدمها نسبت به ظاهرم نبودم هیچ وقت. یه روز سوار تاکسی شده بودم و توی ترافیک گیر کرده بودیم. خیابونی که توش بودیم یه سرپائینی با شیب تند بود و ترافیک هم شدید. کنار تاکسی یه 206 بود که اونم توی ترافیک گیر کرده بود. راننده هه یه آن روشو برگردوند سمت تاکسی و منو دید. من چون سرشو برگردوند توجهم بهش جلب شد و نگاهش کردم. طرف چشمش به من افتاد کاملن دهنش باز شد و چشماش گرد شد و یهو کنترل ماشینو از دست داد. ماشین توی سراشیبی بود. همون موقع هم ماشین جلوییش راهش باز شد و گازشو گرفت 7-8 متری رفت جلو. این یارو اصلن متوجه نشد. دستش از فرمون رها شد پاشو هم از رو ترمز برداشته بود در حالیکه چشماشو دوخته بود به من با سرعت رفت و خورد به ماشین جلویی. درق!!!!! من اصلن نفهمیدم چی شد. همش چند ثانیه... تا یه ساعت گیج بودم. نه به نظر خودم اون تصادف تقصیر من بود نه خودمو مبری میدونستم. خلاصه بساطی شده بود. تازه این اتفاق همون روزی افتاد که من با ک قرار داشتم و همو دیده بودیم و کلی هم دلتنگی و فراق و اینا چاشنیش شده بود و منم یه قیافه عبوس دپرسیده داشتم. این اتفاق واسم همیشه به یاد میمونه. شایدم یه روزی به همسر آینده ام بگم قضیه رو که بفهمه من عجب شاهکاری بودم و هستم!!!!! هــــــــه!!!