برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

پراکنده از هر سو

نمیدونم چرا هنوز با ما قرارداد نبسته‌اند! ۵ ماه گذشته ما بدون قراداد دلمون رو خوش کردیم به میز کارمون... 

ماه رمضان هم که نزدیکه. نمی‌دونم چرا مثل سالهای قبل اون ذوق و شوق رو ندارم. شاید چون فکر می‌کنم نمی‌تونم روزه بگیرم. 

در کل کار خوبی نیست از بیرون به زندگی کسی چشم دوختن و حکم صادر کردن. 

قبض موبایل این دوره‌ی من مبلغش ۱۰ برابر قبض موبایل دوره‌های پیشمه. خدا قبول کنه از مخابرات! 

همکارام دارن میرن سفر تا آخر هفته. کلی به من اصرار کردن که باهاشون برم اما به دلیل مشغله‌ی زیاد نشد که نشد... جاشون تا آخر هفته خیلی خالیه.   

دقیقن یک سال از اون اتفاقات عجیب و غریب میگذره. اتفاقاتی که شخصیت من رو از این رو به اون رو کرد... نمیتونم به یه نتیجه قطعی برسم که این تغییرات مثبت بودند یا نه... اما وقتی به کل ماجرا نگاه میکنم دلم میگیره و جای زخمشو روی دلم حس میکنم. تمام این بیحوصلگیها، بی انگیزه بودنم، بی خیال و سنگدل شدنم از اون روز کذایی شروع شد. شاید به نفعم بوده کسی چه میدونه.  

PS: با همه وجودم دوست دارم یه روزی بنویسمت.

تو

تو راست میگفتی... من همان دختری هستم که از ترس مرگ خودکشی می کند.

بله! اینطوری ها...

فرصتی شد تا دستی هم به اینجا بکشم. نه که فکر کنی از یادم رفته باشه، وقتی نبود که با فراق بال بیام و بنویسم و اینها! 

یه سفر تفریحی جهت تمدد اعصاب در برنامم داشتم که جای هیچ کدومتون خالی نباشه، خواهی نخواهی به دلیل بیمار شدن بنده با یه عالمه استرس و عذاب همراه شد. البته در کل سفر خوبی بود خدا رو شکر. بعدش هم که برگشتیم به منزل اومدیم افتاندیم! دنبال دوا و درمان. حالا کی؟ چند روز مونده به عروسی برادر جون جون! جونم براتون بگه آی این دکترها بهم حال دادن. آی حال دادند که نگو و نپرس. خدا هیچ کس رو گرفتار مراکز درمانی نکنه بدون پارتی. و الا اگر مورد جدی باشه آدم باید منتظر مرگش بشینه خدا نکرده! دکترای خوبش که زودتر از زمستون بهم نوبت ندادن. دکترای خلوتش هم که ما رو حواله دادند به اوس کریم عزیز. خلاصه ما هم بگی نگی با قضیه کنار اومدیم... گفتیم بالاخره پیش میاد و سرنوشت ما هم همین بوده... این وسط مسطا! خدای خوب و مهربون مرحمتی کرده و بنده را به عطوفتی بزرگ مهمان نموده، با دوستی مواجه شدیم که در بیمارستان آشنایانی داشت. خلاصه پرونده بنده رو لطف کرده بردن به چند تا دکتر نشون دادن و اونها هم به ما خوش خبری دادند که نه! ما نمیمیریم! ما هم الانه خوچحالیم که نمیمیرم، حالا هر قدر هم که مسائل حاشیه‌ای زنده ماندنمان زیاد باشه. اما زندگی نصفه نیمه هم الان برای من لذت بخش شده وقتی دو روز پیش فکر میکردم که باید بمیرم. بله! عجب عمیق است وابستگی آدمی به این دنیا... 

عروسی داداش جان جان هم به خوبی برگزار شد. البته بماند که عروس و داماد عوض ساعت ۵ ساعت ۸.۳۰ تشریف فرموده آوردن و عاقد محترم از ۵ مثل مجسمه نشسته بودن منتظر این دو نوگل خندان و عاشق! ساعت ۸.۳۰ هم این دوباره دو نوگل خندان و عاشق در حضور کلیه!! مهمونها (به جان خودم) به عقد هم در آمدند و خلاصه اون همه بدو بدو و زحمت و تلاش در عرض دو سه ساعت تمام شد! الهی که خوشبخت بشن... 

بله! داشتم میگفتم... فکر کنم این ماه نه تنها حقوقی آخر ماه دستم رو نمیگیره بلکه باید یه چیزی هم از جیبم در بیارم و بدم به شرکت عزیز. تا حالاش که همش مرخصی بودم و استعلاجی. تک و توک روزهایی هم که شرکت بودم به خاطر کلاس زبان فشرده مجبور شدم زود بزنم بیرون. خلاصه این ماه شرکت رو شرمنده خودمون کردیم دیگه... حالا ایشالا در ماههای بعد جبران میکنیم! اگر عمری باقی بود. 

توی دستشویی شرکت ما یه اسپری مثلن خوشبو کننده گذاشتن با اسانس طالبی!!!! خدا واسه هیچ کس نخواد. وارد دستشویی که میشی چنان رایحه مزخرفی از طالبی توش پیچیده که بیا و ببین. آقا طوری شده از هر چی طالبیه من بیزار شدم...  ببخشید دیگه. اگر این مطلب رو نمیگفتم دلم میترکید! :دی 

تا بعد...

:)

بسی گرفتارم.