برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

عنوانی به ذهنم نمیاد

حسابی رفته بودم تو فکر... تو فکر اینکه چه باید کرد با حسی که تو وجودت ایجاد شده اما پی آمدش بی توجهی طرف مقابله... باید جلو رفت؟ باید بی خیال شد؟ که البته تصمیم گرفتم بی خیالیو انتخاب کنم... داشتم فکر میکردم شاید باید کمی تلاش کنم... همون موقع صدای زنگ SMS میاد. گوشیمو برمیدارم و میخونم... از یه آشنای ایام قدیم... نوشته "فراموش نکن که هیچ وقت فراموشت نمیکنم..." میرم تو فکر. عجب دنیاییه... یه خنده تلخ میشینه رو لبهام و پشت بندش چند قطره اشک... خندم میگیره که خودم الان جای اون آشنای قدیمی ام... حس اینکه کسی جذبت کنه و دستت بهش نرسه... حس اینکه میخوای اما خواسته نمیشی... حس اینکه از اون طرف آدمی هست که داره به تو فکر میکنه... و ازین طرف تویی هستی که همه-ی فکرت رو کس دیگه ای اشغال کرده و اون کس دیگری که احتمالن همه-ی فکر و ذکرش پیش کس دیگه ایه... و این قصه ادامه دارد... و عجب احتمال ناب و کمیابیه که دو نفر همزمان به هم فکر کنن... پس باید قدرشو دونست.

چرای این چیزا رو نمیدونم... دنبالشم نیستم... شاید آه تو بود که منو گرفت... شاید خیلی اذیت شدی از اون همه بی توجهی من... اما همیشه همینه... لااقل خیالت راحت باشه که همین بلا "اگر بشه گفت بلا" سرم منم اومده... پس دیگه تنها نیستی... شاید الان تونستم یه نتیجه گیری کنم از این همه فکر کردن... آره. همونطور که من نتونستم تو رو بخوام... حالا به هر دلیلی... همونطوری هم اون نمیتونه منو بخواد... قضیه خیلی ساده-س. به همین سادگیم باید درکش کنم. تو هم درکش کن و منو فراموش کن. عشق و دوست داشتن نه خریدنیه نه ایجاد کردنی... تو نتونستی ایجاد کنی، me neither... :)