برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

Rev n+2

سلام!

حال من خوبه! سالمم. همه چیزم رو به راهه. فقط یک کم داغونـــــــم چون آخرین دوست نزدیک و صمیمی‌م هم داره می‌ره اون ور آب و من دل تنگش میشم. خدایا... چرا من؟ تو که می‌دونی من چقدر سختم... می‌دونی به این راحتیا به کسی نزدیک نمی‌شم... می‌دونی که شمار دوستام زیاد نیستن اما همون چند نفر برام خیلی خیلی عزیز و بی‌نظیر بودن. آخه چرا؟!! 

*

مامان اون روز منو صدا کرده میگه ایــــــــــده... بیا برو باباتو اذیت کن!!! می گم واس چی آخه؟ میگه واس خاطر این‌که قدر منو بیشتر بدونه!!!!!! 

*

از آرایشگاه با موهای سشوار کشیده اومدم بیرون. سر خیابون که رسیدم از شانس گندم راننده‌ی بابا جلو پام وایستاد... اصرار که سوار شو برسونمت... منم با اون قیافه جینگول کرده اولش یه خیلی خجالت کشیدم بعدشم برای اینکه فردا توی شرکت بابا اینها فاجعه رخ نده سوار شدم و به جای رفتن به مهمونی به منزل مراجعت نمودم تا مشت محکمی باشد بر دهان کسایی که بالقوه می تونن پشت سر کسی حرف در بیارن. از منزل هم گولـــــه کردم رفتم مهمونی دوست عزیز پیرو پاراگراف دوم! 

*

جدیدنا علاقه وافری پیدا کردم به جینگولک‌های تزئینی که به سر و دست می‌ندازن... حکمن به نظر نمیاد این کارا به گروه سنی من دیگه بخوره... از وجود این حس‌ها در درون خویشتن شگفت زده شده‌ام! البته یه عالمه از این کارها واس خاطرِ نینی‌جون بلای عزیزمه که یه کم سر ذوق بیاد! اوه یادم رفته بود بگم "نینی جون بلا" کودک درون منه که همینجا معرفیش می‌کنم... 

*

آقا جان به من باید تندیس استقامت و استواری بدن... توی خونه ما همه رژیم چاقی گرفتن... همه بخور بخور راه انداختن اساسی... انواع و اقسام شیرینی‌ها و دسرها... گز و آجیل و بستنی... ذرت مکزیکی با پنیر فراوون... شام هم هر چی که هست توش یه خروار پنیر پیتزا و سس و خامه ریخته میشه... من لاغر شدن پیشکشم... چاق نشم هنر کردم و جایزه دارم!!!! 

*

خوب... یک سال گذشت از اون روز... شاید چیز سختی نبود خط زدن یک نفر آدم از زندگیم، اما خیــــــــــلی دردناک بود فراموشی و دیلیت کردنت از فکر و ذهن و روحم. چند ماهی طول کشید اما شد... الان دیگه فقط خاطره‌هاش مونده. خاطرات خوب... خوشحالم که باز هم تونستم زندگیمو کنترل کنم و در دست بگیرم. خوشحالم که با وجود اون همه چیزای خوب وقتش که شد تونستم دل بکنم... و خوشحالم که می‌تونم برات بهترین‌ها رو بخوام و آرزوی خوشبختی کنم واست... خوشحالم که رابطه‌ی خوبیو تجربه کردم. خوشحالم که تو رو در زندگیم داشتم تا مطمئن باشم آدمای خوب هنوزم هستن... خوشحالم که سخت‌گیر تر شدم بعد از تو... و خوشحالم که زندگیم به اراده‌ی خودم جلو رفت تا به دست اتفاقایی که پیش میان... خوشحالم که خدا کمکم کرد تا دل بکنم از آدمی که اوکی بود اما به خاطر تمام اتفاقایی که برامون افتاد، آدم زندگی من نبود... خدا رو شکر که هر چقدر که خوب بودی، دیگه حسی نسبت بهت ندارم حاج آقا... الهی که خوشبخت باشی حاج آقا... :) 

*

هر چند وخ یه بار پستهای گذشتمو یه نگاه می‌ندازم... میون نوشته‌هام دو تا پست هست که کاملن متمایزن واسم و خیلی دوستشون دارم. این و این که متاسفانه یا خوشبختانه بعدن‌ها تا حدودی سانسور شد اما خوب هنوزم می‌دوستمش. هردوشون رو هم اون اولها نوشتم. خودم حس میکنم چیزی که میخواستم از نوشتن اون اولها بیشتر بود و الان نوشته هام سمت و سوی دلخواهمو ندارن.

نظرات 29 + ارسال نظر
مشی دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:27 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

سیلا سیلام ! ایدی جون اینا!!!!!!!
بـــــــــــــــا بـــــــــــــــــــــآ! اینقده رنگ و وارنگ نوشتی که آدم نمی دونه بر کدومش نظر بزاره جیگمل!
دوس جونا می یان و می رن عزیزم! اعصابتو زیاد خورد نکن! چون خود دنیا هم می یاد و می ره و اصنم مهم نیس!
بهت نمی اومد که وابسته دوس باشی اینقده!‌
حس بخششی که نسبت به رابطه قبلی زندگیت داشتی منو کشته! خیلی بزرگی که تونستی اینقده راحت بگذری.من کمتر می تونم اینطوری باشم و خیلی حساسترم! اما خیلی خوبه که به این بینش رسیدی .
راستی دیدی لینکو؟ پس لینک تو کوش؟

سلام سلام...
وابسته دوستانم نیستم دلبستشون هستم...
لینکو ندیدم هنوز... باز نمیشد چند بار سعی کردم.
وای الانه واست میفرستم اصلن یادم رفته بود ها...

اینموریکس دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:40 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام..این درخواست مادرت خیلی باحال بودامیدوارم همیشه تصمیم های مهم زندگیتونو صحیح و درست بگیرین....موفق باشین...

ممنون.

صبا دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:22 ب.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

سلام ایده جون
خوشحالم که سالمی و خوبی ... ایشالا همیشه خوب باشی

میدونم خیلی سخته ... ولی این نیز بگذرد ... مهم خودتی که تحملت خیلی بالاست!

الان هم قشنگ و با فکر مینویسی
باور کن

سلام ممنون...
من که دیگه عادت کردم. یکی دو روز اولش اینطوریه... بعدش خوب میشم...
مرسی... لطف داری... واسه خودم اون نوشته ها دلچسب ترن. :)

شادی دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:06 ب.ظ

سیلام مرسیماه رمضون ایراد نداره؟ هفته دیگه به جز شنبه هروقت که تو بگی من اماده ام


توکه خوش هیکلی تازه جیم هم می ری بخور !

من همه نوشته هاتو دوست دارم

کدوم دوستت؟ خب توهم سال بعد میری دیگه

خوش به حال راننده بابات که ایده جینگولی رو دیده

ممنون چشمات خیلی منو باریک دیده ها... خوش هیکل به تو میگن... هیچی نمیخوری خوب!
نمیشناسیش همونی که پای هایلند بود باهم میرفتیم کلی پول خرج میکردیم توی هایلند... یادته؟
نه ایراد نداره. بهت خبر میدم تلفنی.

athena دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:45 ب.ظ http://under-line-of-life.blogfa.com

سلام! من اصولا عادت کردم به از دست دادن آدم ها ..خیلی سخته ..خیلیییییی! ولی یه مدت با خاطره های دوستت زندگی میکنی بعدشم دیگه عادت میکنی! از خیلی از دوستان صمیمی ام جدا شدم!
عجب مامان جالبی!‌
من که کلا مدتیه اصلللللللللا به رژیم دقت نمیکنم! هر چی دستم میاد می ریزم توی حلقم و می بلعم!!! کلا خوردنو دوست دارم!عصبی که میشم وقتی خوردن آرومم میکنه!!!
راستش من به فال که اعتقادی ندارم ولی اون حالتو تجربه کردم! حالتی که مثلا به فال اعتقاد نداریا ولی هر از چند گاهی میری از این بچه ها فال حافظ میگیری! میخونیش!بعد وقتی توش نوشته در آینده موفق میشی و ایام به کام و اینا کلی ذوق میکنم!
گوشی منم مردونست اول بدم می اومد ازش!الان عاشق گوشیمم!!!!
راستش من هم آدم به صورت تهوع آوری عقل گرا هستم!به هیچ وجه عاشق نمیشم چون به نظرم آدم های دنیا ظرفیتشو ندارن!
ولی اگه به معنای دوست داشتن باشه عاشق کل کائنات هستم ..نفرت لحظه ای دارم و بعش خود خدمو میخورم! بعدش فراموش میشه به راحتی...
جوابتم توی وبلاگم دادم!
شادزی یا حق

آره... تلخه و منم عادت دارم به از دست دادن. اما انصافن میشه... ممکنه.
منم اهل فال نیستم. برام فان هست بیشتر. پیش فالگیر نمیرم معمولن. با دوستا مشینیم قهوه میخوریم مسخره بازی در میاریم.
من فکر میکنم منم عقل گرا هستم. اما احساسم وقتی که باید و برای کسی که باید خوب کار میکنه!!! عاشق شدن رو نمیدونم که دوباره بشه یا نه... اما مطمئنم میتونم دوست داشته باشم فقط به شرطها و شروطها... چون من باید خواسته بشم تا بتونم دوست داشته باشم. البته اگر بقیه شرایطم جور باشه. منم قبول دارم که خیلی ها که شامل خودمنم میتونه بشه ظرفیتشو ندارن...
نه من هیچ وقت نفرت نداشتم از هیچ کس. چرا فقط یه بار برام پیش اومد ازین گشت ارشادیا متنفر شدم... اما خوب اونم گذشت...

میلاد سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:31 ق.ظ http://alivingbeing.blogsky.com/

عجب! زدین توی خط عنوانای مشکوک ها!
لابد باز هم می‌خواید برید فرودگاه نه؟
مامان عالی فرموده بودن! اصولا ما هم گاهی بابای گرامی را مورد آزار قرار می دهیم و ایشان به خانم والده اینا پناهنده می گردند.
عجب‌تر! مهمانی با اعمال شاقه! برای بعضیا راننده موهبته برای بعضیا هم دردسر خب.
و من آخرش هم نفهمیدم چرا این خانوما دنبال لاغرین همه. بابا بخورین چاق شین! لذت دنیا رو ببرین! مگه دنیا چند باره! (البته من خودم همه ش 60 کیلوئم ها! با قدی نه در حد زرافه اما بلند تر از گورخر)
خط زدن آدما از زندگی به نظرم ممکن نیست ... حتی اگه بتونی یه روزی براشون آرزوی یه موفقیت بدون خودت رو بکنی ... بالاخره یه گوشه ای از تو بوده دیگه، نه؟
من که بین اون دو تا پست و بقیه احساس تمایز بارزی نکردم، شاید مربوط به سانسور ها باشه.
توفیق همراه‌تان!

عنوان مشکوک نبود!!
نه نمیرم...
واسه ما دردسر شد!
به نظر من ممکنه... یه دوستی داشتم که بهم میگفت تو استاد دیلیت کردنی... البته طنز تلخیه. آره من استاد دیلیت کردنم. باید می‌بودم و الا خیلی بهم سخت می گذشت. یه گوشه ای بود قبول دارم.... حتی یه گوشه بزرگ الان همه چیز تمام شده اون خاطرات هست اما اون آدم دیگه هیچ جایی توی زندگی من نداره پس نیست پس خط خورده
تمایز از چه نظر؟ حسی که پشت اون نوشته بوده مهمه.

بهاره سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:17 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام ایده جونم اینا
خوفی؟ نه هیچیش نیست... منم از این کارا زیاد میکنم دوستم
میدونی دیگه تا الان اینو فهمیدم که همیشه بعضی اتفاقات فقط برای بعضی افراد مدام تکرار میشه... مثلا یه نفر مدام مجبور میشه هی شغل عوض کنه یا مثلا همه ی آدما جذب اون طرف می شند یا هزارتا مثال دیگه که من الان حضور ذهن ندارم.... حالا در مورد تو هم ظاهرا خداوند عالم اینجور تصمیم گرفته که مدام دوستهای تو رو از دور و برت دور کنه من نمی دونم چه حکمتی پشت این قضیه است ولی مطمئنم هر چی هست خیر است حالا تو خودت چرا اقدام نمی کنی بری پیش یک کدومشون؟
وای ایده تو رو خدا مواظب باش چاق نشی که اگه بشی میشی مثل من که پدرم در میاد ۱ کیلو لاغر کنم
از خودت مواظبت باش دوست جونم.
در پناه حق باشی:-*

آره دقت کردی؟ منم ازین اتفاقا دارم.. انگار یه چیزایی مدام واسه من تکرار میشه... یکی میگفت از زندگی من میشه یه فیلم بسازن!! :دی
حتمن خیره... من که عادت کردم کلن.
پیش کدومشون؟ ماشاالله یه جا نرفتن که!!!
وای نگو... البته من ماه رمضان لاغر میشم ها...
راستی عکستو دیدم! با آقای همسر هم دیدم! توی ۳۶۰ مهشاد هم دیدم. عکسای اون که معلوم نبود اونقده که ریز بود اما مال تو خوب بود! چه عروس خوشگلی شده بودن بعضیااااا!!!! :*

فاطمه سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:33 ق.ظ

سلام ایده جان(دختری دیگه)
نظراتتو تو وبلاگ همین بالا سریم میخونم همیشه.خوشم اومد از نوشته هات ، اومدم یه سر وبلاگت.دیدم که درست اومدم.خوب جاییه.ایول وبلاگ

نوشته هات یه حسه خوب(حالا خوب و بد بودنش زیاد مهم نیست.مهم حس است) به ادم منتقل میکنه.

اره عزیزم دخترم. ممنون لطف داری. کاش واقعن این حس خوب رو منتقل کنم....
فاطمه جان نه آدرسی نه چیزی... از خودت یه ردپایی بذار مادر جون! :)

مجتبی سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.oxinads.com/gourl.php?url=http://www.oxinads.com/?a=1

سلام
این لینکه یه سایت توپه که می دونم به دردت می خوره

ایده در جواب به فاطمه سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:46 ب.ظ

نه متاسفانه پیدات نکردم...

نازلی سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:56 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com

خیلی بد شده چون هر چی دوست و فامیل و آشنا داشتیم دارن میرن موندیم اینجا توی غربت والا این شهر به نظر من خیلی غریبه تر از خارجه.
با کاری که با راننده کردی خیلی حال کردم.
با جینگولکهای تزیینی هم موافقم اصلا هم به سن و اینا ربطی نداره بنداز و حالشو ببر.
منم رژیم چاقی ولی متاسفانه نمیشه.

منم یه جورایی قبول دارم... اما خوب خانواده ادم لااقل پیش ادم هستن...
بابا رژیم چاقی... دست ما رژیم لاغریها رو بگیررررررررررر :دی

athena سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:54 ب.ظ

اتفاقا خیلی خوبه که دوست داشتن برات شرط و شروط داره و عقل گرا هستی!بیخود نیست گفتند:
"خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود..."
راستش من وقتی از کسی بدی ببینم که انتظارشو نداشته باشم در چند ساعت احساس بدبختی و بد اومدن از اون طرف دارم ولی زیاد نمیمونه!

نمیدونم... آخه من خیلی توی موقعیتش نبودم... یعنی خدا رو شکر روابط خوبی رو تجربه کردم... اگرم خواستم دل بکنم به دلایلی خارج از موضوع رابطمون مجبور بودیم. من که فکر میکنم اینطوری خیلی سخت تره. بدی نبینی و مجبوری باشی دل بکنی. سخته اما میشه :) ما آدمها هر کاری ازمون ساخته‌س

علی سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:11 ب.ظ http://siakia99.blogfa.com/

جریان حاج آقا جالب بود....نمیدونستم که شما هم این مساله را از سر گذروندید....موفق باشی

بله گذارنده‌ایم... :)

اینموریکس سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:12 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

کی میگه تو چیزیت نیست....تو یه چیزت میشه ولی گرمی حالیت نیست
اینو واسه پست بعدیت نوشتم

مهندس جان واسه دختر مردم حرف درنیار! دلت میاد؟ من به اون خوبی! سالمی! خوشچال! خندان! حالا اگرم یکی در میون یه چیزایی میشه من که چیزیم نیست! یه چیزایی یه چیشون میشه! :دی

خانوم زیگزاگ سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:48 ب.ظ http://Daily.30n.ir

:*

:)

علی سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:26 ب.ظ http://medicineman.persianblog.ir

شانس آوردی کامنتدونی مطلب بالایی رو بستی

بله شانس آوردم!

فاطمه چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:58 ق.ظ

سلامی دوباره
میبینم که پیدام کردی.البته با اون راهنمایی تابلو هر کسی هم بود پیدا میکرد.
یه چند تا خواهش
1-از آشناییت خیلی خیلی خوشحالم(این از این)
2-تو وبلاگم نظر میدی، ارغوانم اونجا.فراموش نشه.بسیار حیاتی است.
3-لینک وبلاگتم نذار تو نظراتت(ببخشید که یه کم پررو بازی دارم درمیارم ها.)(به دلایل شخصی ازت خواستم)پیشاپیش متشکر.
4-آپ کردی خبرم کن.خوشحال میشم بخونمش.منم خبرت میکنم، خرسند میگردم اگه افتخار بدی بیای نظر بدی.
5-راستی منظورت از اینکه گفتی لای 60 دور پتو خودمو پیچوندم چیه؟؟؟؟؟

بازم ممنون

نه خیرم... خودم تنها و با کمک خودم پیدات کردم. من و کمک اصلن جور در نمیاد!
بابا چقدر سخت میگیری مادر... اما خوب چشم. تا جایی که مقدوره رعایت میکنیم.
۶۰ دور پتو هم همین اقدامات سختگیرانه شما هست دیگه!

زندگی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:42 ق.ظ http://onsetoflife.blogsky.com

خدارو شکر که خوبی ....
وای این مامانا عادتشونه هر وقت از شوهراشون ناراحتن بدبخت بچه ها رو میندازن جلو آخرش هم بچه ها ضایع میشن و اون عاشق ....

دلت جون باشه مادر چکار به سن و سال داری تا جا داری جینگولک بخر[:S017:
خیلی معتقدم به اون رابطه که گفتی چون خودم هم تجربشو داشتم و لذت میبرم از آرزوهای خوبی که آدم برای طرف مقابلش میکنه

دقیقن... خیلی لذتبخشه ادم بتونه واسه طرفش آرزوهای خوب بکنه...

زندگی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:45 ق.ظ http://onsetoflife.blogsky.com

برات کلی نوشتما نمیدونم چی شد رسید یا نه همش انگار از سربالایی میخواد بالا بره زور میزنه تا این خط ارسال پر بشه

انگار رسیده مادر جون... بعضی وقتها اینترنت قاطی پاتیه دیگه... کاریشم نمیشه کرد.

زندگی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:46 ق.ظ http://onsetoflife.blogsky.com

خوب یه دور دیگه فرستادمشش
این زودتر از قبلیه بوده ها..

خدارو شکر که خوبی ....
وای این مامانا عادتشونه هر وقت از شوهراشون ناراحتن بدبخت بچه ها رو میندازن جلو آخرش هم بچه ها ضایع میشن و اون عاشق ....

دلت جون باشه مادر چکار به سن و سال داری تا جا داری جینگولک بخر[:S017:
خیلی معتقدم به اون رابطه که گفتی چون خودم هم تجربشو داشتم و لذت میبرم از آرزوهای خوبی که آدم برای طرف مقابلش میکنه

:) :*

فاطمه چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:25 ب.ظ

دیگه اینیم دیگه.
بعد یه چیزی ایده جان ، شما 26 سالتهههههههههه
واقعا؟؟؟؟؟؟
بعد چی میخونی و اینا؟

چمه مگه مادر جون؟ خیلی جوون تر به نظر میام؟!!! :دی

فاطمه چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:54 ب.ظ

۱۳۶۱؟؟؟؟

متولد چه ماهی؟
نگفتی مادر چی میخونی ها

آری ۶۱!
اینم میام خدمت خودتون عرض میکنم!

فاطمه چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:59 ب.ظ

راستی دختر جان، دیدم نظرتو تو وبلاگم.
خوندی یا داری میخونی؟؟

خوندم مادر جون! کلهم تمام شده!!!

فاطمه چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:17 ب.ظ

اااااا خواهره من ، ندادی آی دیتو؟؟

اهان خب احتمالا نمیخوای بدی.ببخشید که من یه کم زیادی رو دارم.

دادم خواهر!!!! یه کامنت توی وبلاگت گذاشتم! نیگا کن!

فاطمه چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:46 ب.ظ

شرمنده خواهرجان ، ندیدم.
ادت کردم منم.

خواهش دارم خانوم!

پیرهن پری چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:12 ب.ظ http://pirhanpari.blogsky.com

:)

:*

میلاد چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:55 ب.ظ http://alivingbeing.blogsky.com

به به! بهتون نمی‌خورد که as you like it شکسپیر خونه باشین!

خوب پیش میاد گاهی!

ال - وای پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:00 ق.ظ

فک کنم دلیلی نداشته باشه که کامنت بزارمو بگم که خوندم! چون می دونم که تو می دونی من خوندم!

مادرجون ۴ صبح اینجا چیکار میکنی؟ :دی
اون فقط یه تیکه ش بود. من چیزای دیگه هم نوشته بودم.

جی ۲ پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ق.ظ http://blacklove-07.blogsky.com

سلام .جای واقعا زیبایی داری .به من هم سر بزن خوشحال میشم.اگه خواستی با هم تبادل لینک کنیم.نظر بده و نام لینکت رو بگو.منتظر حضور گرمت هم هستم در ضمن می تونی با این آدرس هم تبادل لینک داشته باشی اون هم مال خودمه:
http://Jalal-Alizadeh.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد