برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

بابا

دوران کودکیمو هیچ وقت دوست نداشتم. خاطرات تلخ و شیرین کودکی از دو سالگی تو ذهنم مونده. اما اون اتفاق تلخ اونقدر واسم سنگین بود که وقتی حرف از بچگی میشه فقط اون صحنه توی ذهنم میاد... فقط اون صحنه.

5 ساله بودم... خوب یادمه میخواستم تولد بگیرم. کلی هیجان داشتم. کارت تولد گرفته بودم و میخواستم میون دوستام پخش کنم. با زهرا خانوم که پیش ما کار میکرد اومده بودیم بیرون و میرفتیم دم خونه دوستام و کارتارو بهشون میدادم. توی کوچه بودم دم خونه یکی از دوستام. منتظر بودم بیاد دم در. از سر کوچه ماشین بابا رد شد... بابا پشت فرمون نبود یکی از کارمنداش پشت رول بود و اون کنارش نشسته بود. صورتش پر خون بود... پر خون بدون اغراق...فقط پیشونی و چشماش معلوم بود. کارتا از دستم افتاد... دویدم طرف خونه... بابا حالش خوب نبود... خون بود و خون که بالا میاورد. من هیچی نمیفهمیدم. خیلی فکر میکردم اما هیچی نمیفهمیدم. اونقدر مامان بابا به فکرم بودن که تولدمو برگزار کردن. من ازون تولد هیچی نفهمیدم. فقط بابا رو میدیدم که بیحال زیر کولر افتاده بود و نمیتونست جم بخوره. فقط بابا رو میدیدم. خوب یادمه با مامان ازین دکتر به اون دکتر میرفتیم. اون موقع شمال زندگی میکردیم. یادمه پیش دکتری رفتیم و اون بعد دیدن جواب عکس و آزمایشا گفت خانوم فقط میشه واسشون دعا کرد. گفت دعا کنید... همین. دعا کنید سل نباشه!!! من نمیفهمیدم حرفای اون دکترو. همش فک میکردم چرا باید دعا کنم. مگه این دکتر نیست. مگه نباد دارو بده نسخه بنویسه. مگه نباید بابارو معاینه کنه... چرا میگه دعا کنید... چرا میگه دعاکنید سل نباشه. چرا نمیگه بابا چشه... من خیلی فکر کردم و هیچی نفهمیدم. فقط میترسیدم. فقط توی دلم آشوب بود. وقتی اومدیم بیرون از مامان پرسیدم یعنی چی دعا کنیم؟ چرا دعا کنیم؟ مگه بابا چشه؟ و سکوت مامان که هیچ جوابی نداشت به من بده.

بابا رو بردیم تهران. پیش یه دکتر خوب. عملش کردن. یه عمل سنگین. خیلی خوش شانس بودیم که خدا نگش داشت واسمون.

اما تمام اون لحظات مثل یه خاطره تلخ و سمی توی ذهن من موند. من ازون دکتر متنفر شدم. من نبخشیدم اون دکتریو که جلوی یه بچه 5ساله اون طوری قطع امید کرد و راحت گفت برید فقط دعا کنید. حرفای اون دکتر... قیافه‌ش... همه توی ذهنم مونده. من نمیفهمیدم سل چیه اما توی دلم همش دعا میکردم سل نباشه. در صورتیکه بیماری پدر من از سلی که اون موقع علم اونقدر عقب مونده بود که نمیتونست درمانش کنه هم بدتر بود! اگر من آدمی شدم که به هر چیز کوچیکی خیلی فکر میکنم منشاش اون دکتره. من هیچ وقت اون خاطره رو نمیتونم فراموش کنم. دست خودمم نیست. از ذهنم پاک نمیشه. مثل روز روشن و واضح جا خشک کرده توی وجودم...

ازون موقع همیشه به سلامتی بابا حساس بودم. همیشه استرس کشیدم سر این جریان. همیشه نگران بودم. الان حال بابا خوبه. یه سری آزمایش و عکس گرفته بود که کمی مشکوک بود. خوشبختانه دیروز آخرین آزمایشا هم انجام شد و جواب سونو هم اومد و همه چیز طبیعی بود. خدایا شکرت...

از دوست خوبم Medicineman هم ممنونم بابت کمکش و توجهش توی این مدت.

نظرات 21 + ارسال نظر
خانومی یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:28 ب.ظ http://khanoomi.blogsky.com

وایییی
خدا رو شکر
خدا پدر مادرت و حفظ کنه
خیلی حالم بد شد

واقعا شعور به تحصیلات نیست

اره شعور هیچ تضمینی واسش وجود نداره...

من آزادم یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:05 ب.ظ http://www.man-azadam.blogfa.com

منم از مریضی مامانم خاطرات بدی دارم اما سعی می کنم بهشون فکر نکنم

منم بهشون فکر نمیکنم. اما تاثیری که بایدو گذاشته متاسفانه.

امیر یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:51 ب.ظ http://cremona.blogfa.com

خدا رو شکر که حالشون خوبه.... ولی عجب دکتر ... بود!

اره والا!!!

ال - وای یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:12 ب.ظ

انشالا همه جا ... همه ی بابا ها ... همیشه سالم بمونن ... و سایشون بالای سر دختر پنج ساله ای که کودکیش رو برای سلامتی پدر به خاطر میار باقی بمونه!

ایشالااااا

آستان حضرت دوست یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:36 ب.ظ http://astan.blogsky.com

سلام...متن زیبایی بود...دلم رو لرزوند...شاید یاد خودم افتادم

یاد خودتون؟ شما هم خاطرات اینطوری دارید؟

اینموریکس یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:40 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام..بسیار خوشحالم که حال پدرتون خوبه و همه چیز روبراه هستش....از پست بعدیت هم یه چیزایی دستگیرم شده...ولی در حد حدس و گمان هستش...شاد باشی دوست عزیز..

ممنون...

علی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:48 ق.ظ http://siakia99.blogfa.com

امیدوارم همیشه سلامتیشون باعث شادیت باشه.خوشحال شدم.

مرسی. الهی امین.

شادی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:23 ق.ظ http://shadi1987.blogfa.com

سلام ایده خو شگلم...

خیلی خیلی خوش حالم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که بابا هیچیش نیست ...

خدایا شکرت شکرت

بوس

مرسی... اره واقعن شکر خدا...

شادی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:26 ق.ظ http://shadi1987.blogfa.com

منم خاطرات کودکی خوبی نداشتم و اصلا دلم نمی خواد یک لحظه هم بهشون فکر کنم !!

نمی تونم به خودم اجازه بدم که بگم درکت می کنم اما واقعا هضم اون ماجرا برای یه بچه ۵ساله خیلی سنگین هست خیلی !

بوس

من مشکلم این بود که نمیفهمیدم. واقعن نمیتونستم بفهمم دعا کنیم یعنی چی؟ چه ربطی به دکتره داره؟ اصلن به اون چه؟ اون چرا درمانشو نمیکنه؟ میدونی مشکل اون موقع من این سوالا بود. خوب یادمه...

صبا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:48 ق.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

سلام ایده عزیزم
خیلی دلم برات تنگ شده بود ...چندروزی نبودم
چی شده عزیزم؟ ...یه لحظه فکر کردم میخوان به زور عروست کنن ...ولی با خوندن بقیه اش فهمیدم اشتباه کردم


میخواستم بدونی منم حس خیلی خوبی نسبت به تو دارم ...مثل حسی که دو تا خواهر نسبت بهم دارن


دعا میکنم مشکلت رفع بشه عزیزم


راستی به خاطر پدرت هم خیلی خوشحال شدم که بیماریشون چیزی نبوده
بوس؛

چی بگم صبا جون؟ نگم بهتره...
مرسی عزیزم. دل به دل راه داره خوب!!!
آره خدا رو شکر که سالمن. سلامتی بزرگترین نعمته

بهاره دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:59 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام ایده جونم
خوبی؟
خیلی خدا رو شکر میکنم که جواب تمام آزمایشهای بابا طبیعی بوده... واقعا خدا رو شکر....
متاسفانه بعضی از خانومها و آقایون دکتر برعکس تحصیلات عالیه ای که دارند انقدر نادون و بی فکر هستند که آدم و به تعجب میندازند... نمونه اش یکی همون دکتر نادونی که مراعات یک بچه ی ۵ ساله رو نکرد... یادمه برادر من تازه داشت وارد سن ۱۳-۱۴ سالگی می شد و تو مدت اخلاقش هم خیلی بد و پرخاشجویانه شده بود... تا اینکه مادرم یه روز به سفارش یکی از دوستانش رفت پیش یک آقای دکتر روانشناس و بدون حضور برادرم تمام جریانش و گفت... که بهنام درس نمیخونه... عصبی شده و کم طاقت و و و. دکتر گفت جلسه ی بعد خودشم بیارید که من باهاش صحبت کنم.... مادرم که از طرفی نگران روحیه ی برادرم هم بود به دکتر گفت من به بهنام نمی گم که شما روانشناسید میگم شما دکتر گوش و حلق و بینی هستید (اون زمان یادمه بهنام گاهی گوش دردای بدی میگرفت) هیچی خلاصه دردسرت ندم مامان اینا برای بار دوم و اینبار با حضور بهنام میرند پیش روانشناس... اون دکتر احمق نادون هم تا بهنام و میبینه یهو شروع میکنه به بهنام توپیدن که تو خجالت نمیکشی اینقدر پدر و مادرت و اذیت میکنی؟! چرا درس نمی خونی؟ لابد فکر کردی من دکتر گوشم؟ نه جونم از این خبرا نیست من دکتر روانشاسم و..... خلاصه سطل آب یخی بود که ریخته میشه رو سر پدر و مادرم و لازم نیست بگم بهنام از اون به بعد چقدر رفتارش بدتر شد و اینبار دیگه پدر و مادرم حتی جرات اعتراض هم نداشتن چون تا حرف میزدند بهنام میگفت شما که بلدید برید از دکتر گوش و حلق و بینیتون سوال کنید! من هنوز که هنوزه در تعجبم که آخه کی به همچین آدم احمق و نادونی مدرک داده بود!
خیلی حرف زدم ببخشید:؛<
در مورد پست اخیرت هم... اندکی صبر... سحر نزدیک است ایده جونم اینا:)
مواظب خودت باش دوستم.
در پناه حق باشی:-*

ای بابا... این دکتره دیگه عجب آدم دیوونه ای بوده. ناسلامتی روانشناس بوده خیر سرش. من جای مامانت بودم همونجا ۸ قسمت مساوی تقسیمش کرده بودمااااااا
سحر نزدیک است؟ خدا کنه... خدا کنه... :(

زندگی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:30 ق.ظ http://onsetoflife.blogsky.com

ایده جون درکت میکنم

بعضی خاطرات هستن که هرچقدر هم تلاش کنی نمیتونی پاکش کنی که هیچ بازم بیشتر تو ذهنت جا میگیرن

از دکتر ها نگو که هر کدوم ماها حداقل تو زندگیمون چند بار تنمونو لرزوندن من چند سال پیشا بابام به خاطر یه پشه رو دستش 1 ماه تمام بستری بود تازه گفتن ممکنه به خونش زده باشه و امیدی نباشه حالا ببین چه پشه ای بوده بابامو داشت ذره ذره آب میکرد این بماند تا بابام که خوب شد و پرونده هاش رو بهمون دادن که هر ماه برای چکاب ببریم زیر نظر متخصص سرت درد نیارم شوهر خواهر شوهرم دکتره اومد دیدنی بابام بعد نگاه مدارکش میکرد دیدیم منقلب شده هی راه میره هی نگاه به عکسا و آزمایشا میکنه خلاصه بعد نیم ساعت یه دفعه دید که تو پوشه بابام مدارک و عکسای یه بیمار سرطانی که نه قلبش سالم بود نه ریه اش رو اشتباه گذاشته بودن حالا فکر کن اگه ما برده بودیم یه دکتر دیگه اون نمیفهمید و دارو میداد دستی دستی بابامونو به کشتن میداد خواستیم شکایت کنیم ولی اینقدر التماس و التجاع کردن که رئیس بیمارستان دیگه به غلط کردن افتاده بود

خواستم بگم دکترای ما همشون همینن

اینم ازون شاهکارا بود. میتونم بفهمم چه استرسی کشیدین...

حمید دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:21 ق.ظ http://hamidrj.blogfa.com

سلام دوست خوب.
ممنون که به وبلاگم سرزدی.
بعضی خاطرات تا آخر عمر با آدم می مونن و بعضی هاشون هم زندگی آدم رو تحت تاثیر قرار می دن.

بله... متاسفانه یا خوشبختانه همینطوره...

علی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:18 ب.ظ http://medicineman.persianblog.ir

خوشحالم که شکر خدا مشکلی نبود
خواهش می کنم. کاری نکردم

ممنون.

مشی خانوم دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:03 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

سیلام ایدی جونم اینا!!!
قلب نظرات نو مبارک!
آره بعضی وقتا دکترا برای اینکه از سر خودشون همه چیو باز کنن می گن دعا کنین!
متاسفم واسه همچین دکترایی!
عززیم من آپ کردم قسمت دوم رو!
خدا رو شکر که بابا حالشون خوبه و مشکلی نیستد!

سلااااامممم.
مرسی! از مال شماها تقلب کردم!!!
منم همینطور... خیلی وقتا ادما جز خودشون هیچ کیو نمیبینن...

خانوم گلی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:47 ب.ظ http://m-ylife.blogfa.com

سلام ایده جون.خوبی؟
خدا سایه ژدرت رو رو سرتون حفظ کنه...این فونت چرا سفیدههههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام ممنوننننننننن...
ببشخیددددد! اشتباه من بود!

علی دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:21 ب.ظ http://www.mylostdreams.com/

سلام ایده. کامنتدونی پست بالا را بسته بودی نتونستم اونجا برات بنویسم. اینجا هم که نامرئی نوشته میشه. ولی به هر حال خواستم سلامی عرض کرده باشم و بگم که ممنون.

سلام. ببخشید سفید بودن فونت گند خودم بود! الان درست شد!!!

مشی خانوم سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:50 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

کجایی ایدی؟؟
قسمت دوم مسیل عشق رو خوندی ؟؟

میام عزیزم...

نیمه خالی لیوان سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:26 ب.ظ http://farofu.blogfa.com


اصلا بی خیال گذشته....
من هم زیاد بهش فکر نمی کنم . آش دهن سوزی که نبوده. به حال هم فکر می کنم وضع بدتر است... پس سعی می کنم به آینده فکر کنم که می شود خوشگل ساختش در ذهن...
که...
این هم خدایی سخت است.
قالب اینجا رو دوست دارم.

بله اگر بشه که خیلی خوبه.
ممنون

بهاره چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:17 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام ایده جونم
خوفی؟
کجایی پس؟

میام پیشت عزیزم. یک کم ... اینا!

athena چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:12 ب.ظ http://under-line-of-life.blogfa.com

توی کودکی من هم بابام زیاد مریض بود . ولی چون اصولا از خیلی چیزا نمیذاشتن سر در بیارم، برای همین بهترین لحظات زندگیم کودکیم بوده ...

چه خوب که نفهمیدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد