-
آه اگر...
شنبه 9 خردادماه سال 1388 16:35
یادته؟ رفتیم انقلاب و چقدر کتاب خریدی. جایی نداشتی کتاباتو بذاری... همه رو بردیم خونهی ما. گذاشتیشون یه گوشهی اتاقم. گفتی یه روزی ازم می گیریشون... رفتی و دیگه برنگشتی... من موندم و یه کوه کتاب گوشه اتاقم. حتی دل نداشتم بهشون دست بزنم. موند و خاک گرفت، موند و خاک گرفت... یه روز مامان همهی کتابارو برد و گذاشت...
-
تصمیم نهایی؟
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 14:08
این روزا به وبلاگا که سر میزنی یا دارن تبلیغ کاندیدای موردنظر خودشونو میکنن و یا اینکه از کاندیدای غیر موردنظر خودشون بد میگن!!! من هنوز تصمیمو نگرفتم و نمیدونم به کی رأی میدم. چقدر سخته...
-
من یه خرخونم.
شنبه 2 خردادماه سال 1388 14:55
سوزنم که رو چیزی گیر میکنه دیگه گیر کرده... کاریشم نمیشه کرد... زمین و آسمون هم به هم بریزه من باید به اون چیزی که میخوام برسم. نه که فک کنی اون چیز خیلی باید پایهای و بنیادی باشه تو زندگی آدم. نمونهاش همین کلاس آلمانی... تصور اینکه نمره اول نشم واسم ممکن نیس! ترم پیش اوضاع خوب بود. سطح بچهها بالا نبود و من بدون...
-
آدمها و دستها
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 11:58
دستها همیشه برام جذاب بودن. همیشه اول از همه به دست آدمها توجه میکنم. راستشو بخوای هیچ وقت از مدل دستای خودم خوشم نیومده. ناخودآگاه دستامو پنهان میکنم. وقتهایی هم که وسواسم به اوج خودش میرسه، دستکش دست میکنم!!! ولی به طور کلی دستها نشانههای خوبی هستن. از روی دستها میشه خیلی چیزها از صاحب اون دست فهمید. خیلی از...
-
آغاز یک پایان...
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 08:50
طوفانها مییان و میرن. شاید بهشون عادت کردم. شایدم به حکم تجربه دارم کمکم از پسشون بر میام. میشینم یه گوشهی این جزیرهی طوفانی و نظارهگر باد و بارون و رعد و برق میشم. شاخهها میشکنن و هر چی رو زمین هست به هوا میره و دنیا به هم میریزه... میشینم و نگاه میکنم. آخریش همین دیشب بود. سر کلاس زبان چنان سریع و...
-
حقیقت
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 12:37
ازم میپرسه هدفت توی زندگی چیه؟ جوابشو میدم. در حالیکه محکم! زل زده توی چشمام بهم میگه چه هدف چرتی. و من در حالیکه محکم! زل زدم توی چشمامش اون رو مهمون یه لبخند کمرنگ اما عمیق میکنم.
-
لانگ لانگ لانگ
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 10:13
دیشب با دوستی داشتم حرف میزدم... بهم گفت چرا اون پستو نوشتی (همین پست قبلی!)؟ گفت پاکش کن! گفتم چرا؟ گفت اینایی که تو نوشتی کفره... حالا از دیشب خیلی رفتم تو فکر که آیا حرفش درسته؟ دلم میخواد این سوالو از شما هم بکنم و نظرتون رو بخوام... اما میترسم از جوابی که میخواین بدین... ازینکه شما هم تائیدش کنین. خدایی اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 21:22
پشت در نشستم و های و های گریه می کنم... گریه امونمو بریده. دیگه فکرم کار نمی کنه. دیگه نمیتونم ببینم و بشنوم و زندگی کنم این دنیا رو. میدونم نشستی و داری نگاه میکنی. میدونم با خودت خیلی فکرا میکنی. میدونم حال و روز خراب این ماهها رو میبینی. میدونم که میدونی دعا نمیکنم و به دعا کردنم هیچ اعتقادی ندارم. میدونم که اون...
-
؟
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 08:38
حال خونین دلان که گوید باز...
-
استعفا
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1388 11:30
دیشب که خوابیدم ساعتو کوک نکردم. رئیس جان ماموریته و گرچه کاری به کار ورود و خروج ما نداره اما وقتی نیست دیر اومدن حالش خیلی بیشتره. تازه بار روانی هم نداره. صبح ساعت 7.20 بلند میشم و برعکس همیشه که تو خونه صبحانه نمیخورم یه چند لقمه نون پنیر و شکلات صبحانه میخورم اما فوری ازینکه صبحانه خوردم پیشمون میشم. میام شرکت و...
-
احساس...
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1388 11:38
هیچ وقت احساسم رو از کسی که دوستش دارم پنهان نخواهم کرد... هیچ وقت بازی سیاست رو روبهروی کسانی که دوستشون دارم اجرا نخواهم کرد. اگر کسی جایی در قلب من داره به حکم اون احساس آنقدر لیاقت داره که این مساله رو بدونه. اگر فکر میکنم بهتره از احساس من خبردار نشه دارم شخصیت اون آدم رو میبرم زیر سوال... اگر شخصیت اون آدم...
-
در مجلس ما رونق اگر نیست...
سهشنبه 18 فروردینماه سال 1388 16:14
دلم میخواد کمی تا قسمتی از حس و حال خودم فاکتور بگیرم و بپردازم به مسائل دیگهای که یه خیلی ذهن منو مشغول کردن. مثل انتخابات امسال. راستش من چندان علاقهای به علنی کردن اونچه که بهش اعتقاد دارم، ندارم. دوست هم ندارم بشینم با آدمها در مورد اعتقاداتم بحث کنم. چیزی که بهش ایمان دارم اونقدر محکم و سفت چسبیده به توتوهای...
-
ما را رها کنید...
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 19:33
یخم سردم زمستونم...
-
سال نو
شنبه 8 فروردینماه سال 1388 16:38
بله عید شد و سال جدید آمد و بهار آمد و اینها. همه هم به هم تبریک میگن و همه هم واسهی هم آرزوی های خوب خوب میکنن و به نحوی میخوان اوج سخاوتشون رو در این زمینه بهت نشون بدند و اینها. کاش در عمل این محبت رو به هم نشون میدادیم. کاش پس ذهنمون نسبت به هم صاف بود... هرچند آدم واسه دشمنشم میتونه بهترینها رو آرزو کنه. خوب...
-
پست زورکی
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 21:32
انتظار آدمو خسته میکنه. فرسوده میکنه. عصبی میکنه. خیلی داره بهم فشار میاد... من آدم صبوری نیستم. ظرفیتم همینه که هست... کاش یه روزی برسه که من چیزی رو بخوام... و براش تلاش کنم... و دیوار چین جلو روم سبز نشه اونم در حالیکه با سرعت هر چه تمامتر دارم میرم توش!
-
دلم...
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 21:13
دلم گرفته... هیچ وقت تا حالا اینطوری نبودم. هیچ وقت...
-
اطلاعیه
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 20:35
با تشکر از همه دوستان. پایه یافت شد. این پست هم مختومه اعلام میشه. :دی به یک عدد پایهی خوب و واجدشرایط جهت همراهی اینجانب در کنسرت علیرضا عصار نیازمندیم. کنسرت ۵شنبه ۲۲ اسفند برگزار میشه. PS1: این یک پست کاملن جدیه. PS2: پول بلیط جناب پایه به عهده خودشه!! PS3: کامنتهای این پست تائید نمی شن.
-
برف
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 09:24
برف میبارد... من دیوانهی برفم. دیوانهی سپیدی نرم نرمی که میهمان زمین میشود تا مرهمی بر زخمهای سیاه و چرکینش باشد. PS : مورد غرغر (؟) زیاده. اما دست و دلم به غرغر کردن نمیره! شاید دلیلش اینه که الانه حس میکنم خدا منو هم مث باقی بندههاش دوست داره و گرمی این حس نیازی باقی نمیذاره واسه ثبت غرغرهام. حالا ببینیم چی...
-
دنیا
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 20:54
و آنگاه که اراده انسان بر اراده و خواست آفریدگارش پیشی میگیرد... :(
-
۱
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 08:26
فاتح شدم. خود را به ثبت رساندم. خدایا شکرت...
-
از هر دری سخنی نوشت
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 11:35
خوابمان میاد و کلی کار برای انجام داریم و حوصله انجام هیش کدامش را نیز نداریم. در کل حالمان خیلی خوب است. سرنوشت نیز چیز خیلی جالبی است. تقدیر! قسمت! ازین چیزها که همه میگویند. داشتم فکر می کردم اگر آن روز گرم تابستانی رئیس عزیز تر از جانم سر یک عدد زونکن بیمقدار با من بحث نمینمود، هیچ وقت این همه اتفاقی که تا کنون...
-
Think Simple
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 09:28
R1399 روی خط دفتر م.م.ر. (وضعیت: تماس با زندان ا.) R1399 : سلام علیکم. از دفتر م.م.ر. تماس میگیرم. لطفن همین الان آمار تمام زندانیها رو به این دفتر فکس کنید... . R1399 روی خط ناشناس. (وضعیت: ارسال فکس به دفتر م.م.ر. خروجی: فکس دفتر م.م.ر. اشغال است.) R1399 به زندان ا.: فکسی دریافت نشده. زندان ا. به R13399 : لیست...
-
رفتن رسیدن است...
جمعه 27 دیماه سال 1387 18:02
نوزاد که بودم محبت را خوب می فهمیدم... انگلیسی و عربی را قدری. حتی تصویر آن کلاغ سیاه که روی کارتهای بازیم حک شده بود نیز خوب یادم هست. اکنون اما هر چه فکر میکنم واژه ای، به هیچ زبانی، برای آن کلاغ سیاه نمی یابم. کاش محبت را هنوز همانطور خوب بفهمم. یک چیز را می دانی؟ هنوز هم نفهمیدم آن همه ماهی پلاستیکی در آن آکواریوم...
-
سوراخ می کنیم!!!!
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 21:26
یا از جلو روم برو کنار یا سوراخت میکنم... شوخی هم ندارم.
-
Where there is a will, there is a way
یکشنبه 22 دیماه سال 1387 12:17
They says it's hard? I don care. It's impossible? I don care. I am wasting my time? I don care. I will miss everything? I don care. No way I can find a door? I don care. I am selfish? I don care. I am wasting my money? I don care. I am not realistic? I don care. I am seeing a big one while they see a big zero? I don...
-
ما هیچ...
شنبه 14 دیماه سال 1387 09:36
دانشجویان عزیز در صورت احراز شرایط ذیل میتوانند جهت اخذ توصیهنامه مراجعه نمایند: 1-معدل کارشناسی بالای 17.5 و کارشناسی ارشد بالای 18.5! 2-در دوران تحصیل خود حداقل 6 درس با اینجانب گذرانده باشد و نمره حداقل 4 درس وی بالای 18.75 بوده باشد و واریانس توضیع تجمعی کل نمراتش نیز 0.47392 باشد.* 3-پروژه کارشناسی خود (با نمره...
-
آره بارون میومد... خوب یادمه
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 14:45
هر آدمی توی زندگیش میون واقعیت و خیال تمایز قائله. گویی دنیای خیال و واقعیت ما آدمها با یه دیوار از هم جدا شدن. گاهی توی زندگی اتفاقاتی پیش میاد که صرف نظر از چگونگی و چرایی اون اتفاقها، امواج خروشان دنیای خیال جاری میشن و خودشونو وحشیانه میکوبن به اون دیواری که واقعیت و خیال رو از هم جدا کرده... نتیجه به جا مونده...
-
:((
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 16:46
بمباران... کشتار... جنایت... اصلن نمیدونم چی بگم... واژهها رو کم میارم برای بیان احساسم. هیچ فکرشو کردیم اینایی که بیگناه دارن کشته میشن انسانن؟ شاید ملیتشون دلخواه خیلی از ماها نباشه... شاید دین گریز شدیم و تر و خشک رو با هم می سوزونیم. شاید عادت کردیم هر بلایی که سرمون میاد هزار و یک داستان واسش ببافیم و تقصیرو...
-
اصلن سرم شلوغ نیست که!
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 10:18
اصولن وقتی آدم سرش شلوغ میشه با کارهایی که باب میلش نیستن، کلی انگیزه پیدا میکنه واسه کارهای نامربوط کردن. خودمو عرض کردم. اگر بدونین چقدر سرم شلوغه. اینجا الان سگ میزنه و گربه میرقصه! (همین بود دیگه؟) توی این وضعیت ناهنجار کلی دلم میخواد کارای متفرقه بکنم! از شما چه پنهون حتی دلم خواست پست دری وری هم ارسال نمایم!...
-
خانه از پای بست ویرانست...
پنجشنبه 5 دیماه سال 1387 22:47
نزدیک صبح بود. خواب بودم که یهو sms اومد. از خواب پریدم. یکی از آشنایان که سالی یه بار هم با هم کاری نداریم برام تکست زده بود که دختر پاشو نمازت قضا نشه!!! فکرشو بکنید که اتفاقن و از قضای روزگار اون روز خواب مونده بودم و اگه تکست دوستم منو بیدار نمیکرد نماز صبحم قضا شده بود. فکرشو هم بکنید که من خیلی به نماز صبح حساسم...