یادته؟ رفتیم انقلاب و چقدر کتاب خریدی. جایی نداشتی کتاباتو بذاری... همه رو بردیم خونهی ما. گذاشتیشون یه گوشهی اتاقم. گفتی یه روزی ازم می گیریشون... رفتی و دیگه برنگشتی... من موندم و یه کوه کتاب گوشه اتاقم. حتی دل نداشتم بهشون دست بزنم. موند و خاک گرفت، موند و خاک گرفت... یه روز مامان همهی کتابارو برد و گذاشت گوشهی کمد لباسام... دیروز ناخودآگاه رفتم سمتشون. کتاب رویی کافه پیانو بود. اسمتو اولش نوشتهبودی و تاریخ زده بودی... آه اگر داستان ناتمام ما تمام شود... یادته؟ چقدر اذیتت کردم که این چیه میخری؟ یادته گفتی واسه من همینم غنیمته؟ دیروز بعد این سالها نشستم و خوندمش... یادت به خیر. یادت به خیر...
کاش به قولی که داده بودی عمل کردهبودی. کاش مواظب خودت و زندگیت بودی...