دیشب که خوابیدم ساعتو کوک نکردم. رئیس جان ماموریته و گرچه کاری به کار ورود و خروج ما نداره اما وقتی نیست دیر اومدن حالش خیلی بیشتره. تازه بار روانی هم نداره. صبح ساعت 7.20 بلند میشم و برعکس همیشه که تو خونه صبحانه نمیخورم یه چند لقمه نون پنیر و شکلات صبحانه میخورم اما فوری ازینکه صبحانه خوردم پیشمون میشم. میام شرکت و به طرز عجیبی 8 کارت میزنم. کلی کار دارم. سختیش اینه که آدم رئیس بالا سرش نباشه اما کلی کار رو سرش ریخته باشن. 50-60 تا شیت اکسل و 170 صفحه گزارشه که دو هفتهس توی سرم زدم و رئیسم انتظار داره روشون یه نقد جانانه بکنم. گزارش بی عیبه. نقصی در کار نیست. اما این حرفا تو گوش رئیس من فرو نمیره. اون چیزی رو میخواد که میخواد! به هزار بدبختی یه 3-4 صفحه کامنت جفت و جور کردم. کار گروهی بوده و هیچ کدوم از اعضای گروه کامنتی نداشتن. حرسم میگیره... با سرپرست فنی راجع به کامنتهام حرف میزنم و میگه بهتره بیشترش کنی... میگه خودت که میدونی... ازمون انتظار کامنت دارن... دلم میگیره... دوباره باید این همه مدرک رو بالا پائین کنم یه گیری به یه جایی بدم. تلفن زنگ میزنه... مدیر بخش فلان هم فقط بلده کارا رو بفرسته برای من بیچاره. میگه از دفتر مدیرعامل پیگیری کردن و فلان پکیج رو میخوان. میگم وقت نکردم و نمیکنم. میگه یه کاریش بکن. جواب مدیرعامل رو باید داد. پکیج کار من نیست و مال همکارمه... اما به روش نمیاره. پکیج رو با حرس ازش میگیرم... 500-600 صفحه است و من دارم از غصه دق میکنم. خستهام خسته... همش یه چیزی میشه که من همیشه باید مث خر توی گل باشم. برنامه های هر روزت رو میریزن به هم. برای هیچ کس هم مهم نیست. همه فقط میخوان حرف حرف خودشون باشه. همش مواجهی با خودخواهی آدمها. همش درگیری با جاخالی دادن آدمها. دلت میخواست الان دوبی بودی. خودتم دلیلشو نمیدونی. اگر بگن ترکیه یا اروپا یا مالزی یا عراق هم جایی هست واسه بودن... بازم فکرت دور و بر دوبی میچرخه. دلت میخواد اونجا بودی و واسه خودت جولون میدادی. دلت میخواست تنها بودی... کسی نبود. کاری نبود. آدمهای الکی دور و ورتو نگرفته بودن. کارهای الکی دور و برتو نگرفته بودن... منتظر یه نامهی کوفتی نبودی که دو ماهه قراره بیاد دم خونه و هنوز که هنوزه نیومده... منتظر جواب ایمیل هات نبودی که الان وضعت اینقدر بین زمین و آسمون باشه... انتظار سخت ترین کاریه که من بلد نیستمش. دوباره بهم زنگ میزنن. باید پکیج رو همین امروز حاضر کنی... از همه چیز و همه کس بدم اومده... دلم میخواد دنیا رو بریزم به هم. دلم میخواد یه مشت حوالهی صورت هر آدمی بکنم که الان جلو روم سبز بشه. اصلن از هر چی آدمه بیزارم. دلم می خواد برم جایی که هیچ موجود زندهای رو نبینم. حالم از خودخواهی آدمها به هم میخوره. فقط دلشون میخواد همونی بشه که خودشون میخوان. همین! توی فکر استعفام... نه که فکر کنی صبرم تمام شده و اینجا جای کار نیست... اینجا بهترین جایی که میشه کار کرد و منم خوش شانس ترین آدمیم که توی این موقعیته... بی شوخی باور کن. فقط من تحمل تکرار رو ندارم. نمیتونم هر روز صبح پاشم بیام اینجا گیرم که بهشتم باشه. من از بهشتم واسه یه مدت طولانی خسته میشم. واسه همینه که آدم خوبی نیستم... واسه همینه که منو میفرستن جهنم که یه حال اساسی بهم بدن و هر چی تکراره یادم بره. واسه همینه که بهترینها رو هم قدر نمیدونم. واسه همینه که باید منتظر باشم و منتظر باشم و منتظر باشم... واسه همینه که همه بهم میگن ناشکرم... واسه همینه که هیچ وقت راضی نیستم... خوشحال اما چرا. واسه همینه که به ترک دیوارم میخندم... واسه همینه که هیچ چیز و هیچ کس بهترینم که باشه واسم اهمیتی نداره... واسه همهی این چیزاست. میخوام استعفا بدم. از کارم از زندگیم از همه چیز... کارمندی که زندگی کنی این سختیا رو هم داره. توی هر تیکهی زندگیت یه رئیس بالاسرته که نمیذاره تو اون طوری زندگی کنی که میخوای. سر کار توی خونه توی جمع... حتی وقتی تنها هستی هم اون افکار لعنتی همیشگی بهت ریاست میکنن. یعنی استقلال در هیچ حالتی وجود خارجی نداره و تو در بهترین حالت برده افکارتی... اما عیب نداره... من از همین حالا به همه قول میدم که به زودی از شر این همه رئیس خودمو خلاص خواهم کرد... نگی که نگفتم... استعفایی خواهم داد آنچنانی...
همکارم زنگ میزنه که بریم بیرون ناهار دسته جمعی... گور بابای کار مونده و حرف مردم و کسری کار و خلاصه همه چیز... دلم میخواد برم و میرم... بذار مدیرعامل و مدیر فلان بخش و همه و همه امروز بمونن سر کار. من امروز پکیج بده نیستم نیستم نیستم.