-
من میفهمم
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 13:45
دوستی میون آدمها مث یه تنگ بلور می مونه... اگر بهش ضربه ای وارد بشه، اگر تنگ بلور ترکی برداره دیگه مث روز اولش نیست. شاید تو اون تنگو نگه داری واسه همیشه. هیچ وقتم دورش نندازی. اما وقتی بهش نگاه میکنی... اون وقته که میفهمی تنگ بلور ترک خورده هیچ وقت مثل اولش نیست و نخواهد بود... * میون بچه های دنیای وبلاگ یه دوستی...
-
انتخابات
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 08:03
یکسالی گذشت از روز انتخابات و قضایایی که به واسطه اون پشت سر گذاشتیم. اما هنوز معلوم نیست که بالاخره تقلب شد یا نشد! و اصولن رای من کجاست؟ من فکر میکنم پیدا کردن جواب سوال بالا خیلی هم سخت نیست. یه محاسبه سرانگشتی بکن. ببین تو این مملکت چند نفر دنبال عدالتن چند نفر دنبال آزادی. نسبتو که در بیاری به جواب اون سوال...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 14:54
عجب دنیای کوچیکیه... عجب دنیای کوچیکیه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 خردادماه سال 1389 20:18
به بن بست رسیدم. دیگه کاری از دستم بر نمیاد... حقم هم نیست البته... کسی رو هم ندارم که بهم کمکی بکنه یا کاری برام بکنه. گو اینکه خدا هست اما وقتی خودم حس میکنم حقم نیست دیگه چه امیدی... همیشه آدمی بودم که هر چی داشتم تمامن حاصل تلاش خودم بوده و لطف خدا. اما دلم میخواد اینبار کسی بود که یهو جلو راهم ظاهر میشد و میگفت...
-
خدااااااااااااااااااااااااااا
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 15:13
خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بعد از یه هفته انتظار و تاخیر، اومد اون خبر. مثبت بود. خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا عاشقتم. زبونم بند آمده از خوشحالی... خدایا این همه لطف تو منو شرمنده می کنه. کمکم کن لیاقت این همه خوبیو داشته باشم. خدایا...
-
تو نیستی... هیچ کس نیست
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 20:40
عصر کلاس زبان داشتم. بدجور دلگیر و بیحوصله بودم. دلم نمیخواست برم سر کلاس. اما هر چی فک کردم دیدم کلاس نرم کجا برم؟ چه کنم؟ آره. تو نیستی. نیستی که وقتای بیحوصلگی کلاس رو دودر کنیم و بریم سینما. نیستی که به هر بهانه ای کج کنیم سمت بستنی فروشی نزدیک کلاس و تو بری دو تا شیر پسته مخصوص بخری و وقتی من تردید میکنم تو...
-
تو
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 13:01
اشکهایم جاری... برای همان چیزی که خداوند را شکر گفتهام، به خاطر نداشتنش، روزی هزار بار. پارادوکس غریبی است... زندگی.
-
انتظار
شنبه 8 خردادماه سال 1389 15:44
ای تف به اون روحت فلانی! بابا یه خبر میخوای بدی ۴ روزه در انتظاریم فکمون پیاده شد. سکته قلبی شدم. چشام چپ کرد. دستم کج رفت. بابا تکلیفمونو روشن کن دیگه! دههههههههههه!
-
God is enough. I swear
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 13:55
من این روزا رو با معجزه تو زندگی کردم. من این روزها قدرت تورو با همه وجودم لمس کردم. تو حمایتم کردی. تو بهم امید و قدرت دادی. تو منو از بدیها حفظ کردی. تمام این ۲۷ سال به این وضوح و شدت لطف و محبتت رو حس نکرده بودم. نه که نبوده باشه... چشای من نمیدید. خدایا نجاتم دادی. شر و بدی رو از من دور کردی. نگهم دار... حفظم کن....
-
باور
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 11:51
باورهای آدم نقش مهمی رو در زندگی ایفا میکنن. باور اگر داشته باشی عمیق، شاید نیازی به خیلی چیزها نباشه... واسه همینه که خیلی آدمها خیلی چیزها رو با تلاش (قابل مشاهده با چشم غیرمسلح!) کمتری بدست میآرن که کس دیگری دو برابر اون هم اگر همت کنه نتونه موفقیتی کسب کنه. فردا برام روز شاید مهمیه که بی ارتباط با مطلبی که...
-
چنگ
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 15:06
بعضی آدمها توی زندگی آدم مثل یه گل خشکیده میمونن. هیچ رقمه چشمی به سبز شدن دوبارشون نداری. فقط چشم انتظار یه فرصت مناسبی که به شاخهی خشکیدهی اون گل چنگ بزنی و اون رو از خاک زندگیت بکنی و برای همیشه بندازیش دور! اندکی صبر سحر نزدیک است...
-
:)
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 10:54
Hören خر است!
-
آدم...
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 13:50
تو یه رابطه دوطرفه اگر کسی خوبتر از من باشه، دست آخر این منم که در حقش نامردی خواهم کرد و اگر کسی بدتر از من باشه، این اونه که در حق من نامردی خواهد کرد. اینطوریه که میشه آدم خوبه و آدم بدهی قصه رو شناخت. تو یه رابطه من آدم خوبه میشم و تو یه رابطه دیگه آدم بده! خواستم بگم... که تو آدم خوبهی من بودی و من آدم بدهی...
-
:)
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 16:19
روزم مبارک!!!
-
!
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 16:15
تربچه؟!!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 18:24
دلم خیلی گرفت از یه سری صحبتها... از شدت فکر مشغولی یه ساعته که سرم عجیب درد میکنه. بازم یه تجربه جدید و یه درس جدید تا یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون بیارم. همیشه سعی کردم تو موقعیتهای اینچنینی کنار دوستهام باشم و پشتشون... دلم میخواست اونها هم الان کنارم میبودند. تو این موقعیت به همفکری و همراهیشون نیاز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 14:12
یه روز یه آدمی رو تو زندگیم دیدم که اخلاقش و تیپ کاراکترش خیلی شبیه من بود. وقتی رفتارهای خودم رو در اون آدم از دور تماشا کردم از خودم بدم اومد. بازو خوب شد فهمیدم...
-
...
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 18:46
میترسم از عذاب خدا... همین. حتی اگر هیچ توجیه علمی و کوفت و زهرماری نداشته باشه...
-
:))
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 13:48
سر یه موضوعی با همکارم اونقدر خندیدیم که خدا میدونه. دلم باز شد بسی. و البته خدا باعث و بانی این همه خنده رو خیر بده! و البته تر خدا ما رو هم ببخشه اما خوب خیلی خنده دار بود دیگه! روزهای خوبی رو سپری میکنم. دلچسب، توام با حسهای خوب و آرامش. خدایا شکرت...
-
:)
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 13:39
راستش یه مدته یه طلبی دارم از کسی و با اینکه در شرایط فعلی خیلی بهش نیاز دارم، نمیتونم وصولش کنم. حالا یا روم نمیشه یا پیش نمیاد موقعیتش و و و... خدایا ازت میخوام شرایطو یه جوری رقم بزنی که من به طلبم برسم و وصولش کنم. خودت میدونی که چقدر لازمش دارم الان. از هر کسی هم که گذری از اینجا رد میشه و اینجا رو میخونه...
-
زندگی را نفس بکش... عمیق
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 08:04
دیشب اتفاقی تکهای از یک سریال کرهای را دیدم. پسرک عاشق دختری دیگر شده بود و میخواست نامزد فعلیش را رها کند. دخترک (نامزد پسر) اما این را بر نمیتابید. حرفهای دخترک برایم جالب بود. به پسرک گفت من نمیتوانم تو را رها کنم. همانطور که تو نمیتوانی او را رها کنی. پس انتظار معقولی نیست از من فراموش کردن تو! اگر تو از آن...
-
مینینگ لس ایز ایزی
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 10:33
د هاردست تینگ تو دو اند د رایت تینگ تو دو آر یوژوالی د سیم...
-
ما آدمها راستی که خیلی عجیبیم...
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 11:21
ریدرم رو باز میکنم. روی یکی از آیتم ها کلیک میکنم. نوشته «برای چند روزی نیستم میرم سفر... خدانگهدار». ۶ نفر این نوشته رو لایک کرده بودن!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 14:09
وقتی کلیات به آدم سخت میگیرن، ته ته تهش جزئیاتن که به دادت میرسن و خورد خورد اثر مهلک و کشندهای رو که کلیات روت گذاشتنُ پاک میکنن. الان میفهمم که چرا رنگ و چرا رقص و چرا کارواش در هوای بارونی...
-
اصول
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 12:56
آدم عاقل هیچ وقت کاری رو بدون تعمق به عواقبی که میتونه داشته باشه، انجام نمیده. PS: اعتراف میکنم که این اصل رو گاهن از یاد میبرم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 13:10
روحم زخم شده است. زخمی چنان عمیق که هنوز از درونش خون جاریست. میدانی؟ حتی خنجری که روحم را زخم کرده هنوز همانجاست، در عمق روحم، خونی. نمیدانم... نمیدانم نفس شوم کدام نامردی دامان زندگیم را گرفت. نمیدانم چشمان ناپاک کدامین بیچشم و رو مرا به این حال و روز انداخت. نمیدانم این جادوگر منفور و بدطینت که بود و چه کرد...
-
صبر
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 13:58
خدایا با تو فقط معامله میکنم. خداوندا در این لحظات سخت فقط با تو معامله میکنم. خدایا در این روزهایی که درد امونم رو بریده فقط با تو معامله میکنم. خدایا به دستان لرزان من قدرت بده. خدایا به قلب شکستهی من التیام ببخش. خدایا صاف بودم. صاف... صاف... صاف... دستمو بگیر. گرمم کن. آرومم کن. من با تو معامله کردم پس تنهام...
-
من...
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 14:34
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس میارزد. من خودم هستم و یک دنیا ذکر که درونم لبریز شده از شعر حقیقت جویی من خودم هستم و هم زیبایم من خودم هستم و پابرجایم من دلم میخواهد ساعتی غرق درونم باشم عاری از عاطفه ها تهی از موج سراب دورتر از رفقا خالی از هرچه فراق من...
-
دل خوش سیری چند؟
پنجشنبه 10 دیماه سال 1388 22:15
نشستم جلو مونیتور و توی وبلاگها میچرخم. حال خوشی ندارم. درد امونمو بریده. فکرای منفی هم که دست بردار نیستن و هی رژه میرن. هی میون وبلاگها تاب میخوردم بلکه یکی یه چیزی نوشته باشه که من رو از این حال و هوا در بیاره. اما هیچی. نه کسی مهمونی رفته، نه مهمونی داده. نه کسی از عشقولانههاش نوشته نه کسی قراره عروسی کنه و نه...
-
زن بودن... مساله اینست
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 11:17
فکر کن... تمام نشانهای زنانگیام از دستم برود. نه. فکر نکن. حتی فکر کردنش را هم تاب نخواهم آورد. خدایا زنانه زندگی نکردم، اما از زن بودن خود هیچ گاه ناشکر نبودم. چرا؟ به من قدرت بده. به من توان بده. زنانگیم را میآزمایی؟