-
امید
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 10:15
میگه: ناامید نشو... من برای تو امید دارم. میگم: ...
-
۲۴ آذر ۱۳۸۸
سهشنبه 24 آذرماه سال 1388 09:16
مینویسم که امروز را یادم بماند... برای همیشه. خدایا شکرت... برای باری که از دوشم برداشتی. برای آرامشی که به من عنایت فرمودی و برای همه چیز... امروز را یادم بماند. پرده برانداختی... کار به اتمام رفت.
-
...
جمعه 20 آذرماه سال 1388 19:57
بر عبث میپایم که به در کس آید در و دیوار به هم ریختهشان بر سرم می شکند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 19:29
وقتی چیزی رو ندارم از نداشتنش ناراحتم... وقتی چیزی رو دارم از اینکه خیلیها ندارنش ناراحتم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 19:23
دلم می خواست یکی اونقدر دوستم داشته باشه که یه عطر Channel Chance بهم هدیه بده و اونقدر دوستم داشته باشه که تمام وقتی که ازش می خوام رو در اختیار من بگذاره و اونقدر دوستم داشته باشه که نتونه دو هفته بدون من زندگی کنه و اونقدر دوستم داشته باشه که دلش رو با من به دریا بزنه... کسی که عاشقه حساب کتاب نمی کنه که، میکنه؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 10:36
کاش یکی بود که به تمام سوالای آدم جواب میداد...
-
گریز...
شنبه 16 آبانماه سال 1388 08:12
بارالها... نعمت سلامتی را از بندگانت نگیر و اگر گرفتی آنها را گرفتار پزشکان ایرانی ننما و اگر چنین نمودی آنها را ببخش و بیامرز...
-
ن...ن!
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 11:38
با رئیسم فامیل شدم!
-
خون
جمعه 8 آبانماه سال 1388 16:42
زندگی رو تف کردم. خونی بود...
-
تویی؟
جمعه 8 آبانماه سال 1388 16:40
الو؟ (الو؟) . . الو؟ (مزاحمی؟) . . الو؟ (تویی؟)
-
بیتویی
جمعه 8 آبانماه سال 1388 16:39
بی تو چقدر تنهام...
-
نیاز؟
جمعه 8 آبانماه سال 1388 16:38
دیدین تئاتر که میرین آخرش همه بازیگرها میان جلو، مردم تشویقشون میکنن و اونها هم هی تعضیم میکنن؟ هیچ وقت حاضر نیستم تعضیم کنم. هیچ وقت... خدا رو شکر که جای اونها نیستم :)
-
خوبم
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 11:24
این آدمیزاد عجب موجودیه. به همه چیزززز عادت میکنه. یعنیها... اگر الان به آدم ۱۰ تا قرص سیانور بخورونن بعد بگن مجبوری زنده بمونی، والا که زنده میمونه! ما آدمها عجب موجودات عجیب و غریبی هستیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 16:30
وای خدایا... دارم از غصه دق میکنم. حقم این نبود... کجا چه بدی در حق کسی کردم که مستوجب این عقوبتم؟ خدایا دارم دیوانه میشم... چقدر بدبختم... چقدر سادهام... چقدر احمقم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مهرماه سال 1388 11:40
وای که چهقدر دلم گرفته...
-
حرف دل
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 13:46
دیوانگی را دوست ندارم. دیوانه نبودم و جذابیتی هم برایم ندارد. به خصوص که در میان آدمهایی زندگی کنی که ادعای دیوانگیِ هر کدامشان گوش دنیا را کر کرده است. بگذریم. داشتم فکر میکردم که عقلم همیشه خوب کار کرده. میفهمم چه بر من میگذرد و حال و روزم چیست... گیرم که این دانستنها تومنی صد زار با شناخت ذات خودم، که تو بگو یک...
-
فکر میکنم!
شنبه 11 مهرماه سال 1388 14:32
به این فکر میکنم که چرا نتونست ارزیابی درستی از من داشته باشه؟ و اینکه چرا نمیتونم خودمو عوض کنم؟ و اینکه چرا از من دلیل نرفتنم رو پرسید؟ به همین سادگی؟ و اینکه من تو زندگیم چه کار کردم که باهام اینطوری رفتار میشه؟ و به این فکر می کنم که "چه کار کردمهای من" ربطی نداره به اینکه چه به سرم میاد... و به...
-
امید
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 10:39
هر روز به بهانه فردا سپری میشه. میترسم. جرات رویارویی با واقعیت رو ندارم. کاش این کابوس هم مثل باقی کابوسهام بی پایه و اساس باشه...
-
اس ایست بیتررر آلس نیشتس
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 21:52
امروز آخرین جلسه کلاس زبانم بود. استاد نمره هامونو داد و تمام! خیلی دلم گرفته. کلاس خیلی خوبی بود. خیلی جمع خوبی بودیم. بعد از مدتها از بودن توی یک گروه لذت می بردم. حیف که زود تموم شد... به زور از هم جدا شدیم. ترم بعد هم که هیچ کدوم با هم نمیفتیم. توی کلاسمون یه پسر بود، کاملن فشن و امروزی. موهای رنگ شده، لباسهای...
-
:)
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1388 08:17
پارتیشنهای دور میزمون چوبی بود... برشون داشتند. شیشهایشون کردند. دیگه نمیشه گریه کرد... های های.
-
:(
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 15:09
چقدر تلخ شد... یکبار دیگه تکرار شدی تا یادم بمونه که باید بتونم... خدایا بهم صبر بده.
-
پراکنده از هر سو
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 15:49
نمیدونم چرا هنوز با ما قرارداد نبستهاند! ۵ ماه گذشته ما بدون قراداد دلمون رو خوش کردیم به میز کارمون... ماه رمضان هم که نزدیکه. نمیدونم چرا مثل سالهای قبل اون ذوق و شوق رو ندارم. شاید چون فکر میکنم نمیتونم روزه بگیرم. در کل کار خوبی نیست از بیرون به زندگی کسی چشم دوختن و حکم صادر کردن. قبض موبایل این دورهی من...
-
تو
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 08:21
تو راست میگفتی... من همان دختری هستم که از ترس مرگ خودکشی می کند.
-
بله! اینطوری ها...
شنبه 17 مردادماه سال 1388 11:40
فرصتی شد تا دستی هم به اینجا بکشم. نه که فکر کنی از یادم رفته باشه، وقتی نبود که با فراق بال بیام و بنویسم و اینها! یه سفر تفریحی جهت تمدد اعصاب در برنامم داشتم که جای هیچ کدومتون خالی نباشه، خواهی نخواهی به دلیل بیمار شدن بنده با یه عالمه استرس و عذاب همراه شد. البته در کل سفر خوبی بود خدا رو شکر. بعدش هم که برگشتیم...
-
:)
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 10:00
بسی گرفتارم.
-
:)
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 09:37
یه عالمه زده به سرم. ترم فشردهی آلمانی ثبت نام کردم. یک ساعتش تداخل داره با ساعت کاریم. خدا به خیر کناد! از اون طرف باید ۳ ساعت بشینی سر کلاس درس... وای بازم خدا رحم کناد! یه عالمه حالم خوبه. شاید یه ذره دلیلش سر شلوغی این روزها باشه. شاید یه ذره بیشتر دلیلش این باشه که خودمو از معذوریتها و تعارفات و حفظ ظواهر معاف...
-
قلب من از حضور تو شاد...
سهشنبه 9 تیرماه سال 1388 20:07
روزهای خوبی نیست... انگار که چیزی ندارم. ناتوانیمو بیش از همیشه حس میکنم. فردا امتحان فاینال زبان دارم و هیچی نخوندم. ببین چقدر بی حوصله ام که حتی امتحانم هم واسم مهم نیست. روزها اگر چه خوب نیستند اما در پس خودشون دارن منو به یه سمت و سوی خاص هدایت میکنن... با یه زندگی کاملن جدید مواجه شدم... انگار یه ایده ی دیگه...
-
ما هیچ ما نگاه...
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 19:46
صفر- حال و روزم خوب نبود، با اتفاقات این روزها گلی بود که به سبزه نیز آراسته شد. تنها ماحصلی که اتفاقات چند روز اخیر داشت آن بود که بسیاری را بهتر و بیشتر شناختم... از دوست و دشمن، از غریبه و آشنا. همچنین خودم... یک- آن تنهایی که حس همیشگیم است را دوست تر میدارم و میخواهم بیش از قبل فاصله بگیرم. دو- 27 سال از خدا عمر...
-
...
شنبه 23 خردادماه سال 1388 16:28
خیلی دردم گرفته... هم از تزویر اونها... هم از عافیتطلبی خودمون...
-
از من به تو نصیحت
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1388 17:01
حتی اگر فکر می کنی زشتترین دختر دنیا هستی، با مردی ازدواج کن که به طرز احمقانهای فکر میکنه تو خوشگلی. این از تفاهم و هزار تا کوفت دیگه هم مهمتره. ببین کی گفتم...