برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

پشت در نشستم و های و های گریه می کنم... گریه امونمو بریده. دیگه فکرم کار نمی کنه. دیگه نمیتونم ببینم و بشنوم و زندگی کنم این دنیا رو. میدونم نشستی و داری نگاه میکنی. میدونم با خودت خیلی فکرا میکنی. میدونم حال و روز خراب این ماهها رو میبینی. میدونم که میدونی دعا نمیکنم و به دعا کردنم هیچ اعتقادی ندارم. میدونم که اون کاری که باید رو چه بخوام و چه نه انجام میدی... همه اینها رو می دونم.

اما تو هم بدون طاقتم تمام شده. دیگه حتی یه قدم جلوتر رفتن رو نمیتونم تصور کنم. دیگه تحملشو ندارم. نمیتونم چشم بدوزم به خودم و ناتوانیهام و پاشش تدریجی همه چیز... خدایا دیگه اینطوری زندگی کردن رو نمیتونم. خلاصم کن. به خدا نمیتونم... به خدا نمیتونم. من حدم همین بود. همین و نه بیشتر. راحتم کن.

دلم خیلی واسه خودم می سوزه. نه اینوری از آب دراومدم نه اونوری. نه دنیا دارم نه آخرت. همین. دیگه اینطوری بودنو موندنو دیدنو نتونستنو نمیخوام. همین.