برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

رفتن رسیدن است...

نوزاد که بودم محبت را خوب می فهمیدم... انگلیسی و عربی را قدری. حتی تصویر آن کلاغ سیاه که روی کارتهای بازیم حک شده بود نیز خوب یادم هست. اکنون اما هر چه فکر میکنم واژه ای، به هیچ زبانی، برای آن کلاغ سیاه نمی یابم. کاش محبت را هنوز همانطور خوب بفهمم.

یک چیز را می دانی؟ هنوز هم نفهمیدم آن همه ماهی پلاستیکی در آن آکواریوم بزرگ شیشه ای چه می کردند؟ مادر یادت هست؟ تا روزها و هفته ها سلام صبحهای من جایگزین تلاش و تقلایی می شد که برای فهم این "واقعیت" می کردم که ماهی پلاستیکی را چه به زندگی در آن اکواریوم شیشه ای.

مادر! تو ترسیدی. تو از دغدغه ی هفته های من ترسیدی و دیگر هیچ وقت با من از آن خیابان و از جلوی آن جعبه شیشه ای رد نشدی... خبر نداشتی که دخترکت پنهانی و بیصدا وقتی به مدرسه میرفتی دوان دوان به سوی آن ماهیهای پلاستیکی می شتافت و دست خالی برمی گشت... یادت هست؟

و از همان روزها بود که فهمیدم دنیای من مبهم تر از آنیست که دنیای همسالانم. همان روزها بود که در پس خنده های کودکانه ام ترس را کشف کردم. چه زود ترسیدم و چه زود بزرگ شدم.

این ترس سالهاست که با منست. دیگر به آن خو کردم. پاره ای از وجودم شده است، وجودی که نه عاریه است و نه ساختگی، و برایم زندگی را به ارمغان آورده است که  دوستش می دارم.