برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

آغاز یک پایان...

طوفانها می‌یان و می‌رن. شاید به‌شون عادت کردم. شایدم به حکم تجربه دارم کم‌کم از پسشون بر میام. میشینم یه گوشه‌ی این جزیره‌ی طوفانی و نظاره‌گر باد و بارون و رعد و برق می‌شم. شاخه‌ها می‌شکنن و هر چی رو زمین هست به هوا میره و دنیا به هم می‌ریزه... می‌شینم و نگاه می‌کنم. آخریش همین دیشب بود. سر کلاس زبان چنان سریع و بنیان‌افکن بود که خدا می‌دونه و بعدش یه آرامش عجیب و یه دنیای به هم ریخته و منی که توی جزیره دنبال تیکه خورد شده ها و شاخه شکسته ها می‌گردم ولی همه چیز از بین رفته و دیگه به دردت نمیخوره. می‌دونی؟ هر بتی یه روزی می‌شکنه. کار بت شکستنه...

و استاد ازمون می‌پرسه ترم بعد کیا دوره‌ی فشرده رو میان؟ و من دستمو بالا می‌برم. تمام.