برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

بی‌رنگ بی‌رنگم کن...

یکی از بزرگترین علامت سوالای فکریم نحوه شکل گیری اعتقاداته. اعتقاداتی که از ابتدا برنگزیدمشون اما طی چندین و چند مرحله تونستم ازش یه کالبد بسازم که شاید کاملن منسجم نباشه اما برای من، شفاف و قابل تشخیصه. چیزی که ذهنمو مشغول می‌کنه اینه:

من توی جامعه‌ای رشد کردم که خدا و دین تو زندگی آدمها مثل یک تابلو بوده که بای دیفالت از بدو تولد سردر زندگیا نصب شده. یه عده به تابلو توجهی ندارن... یه عده هم دارن. یه عده هم دونسته یا ندونسته این تابلو رو میکنن و میندازنش دور... اما اینکه اون تابلو دیگه سردر زندگی تو نیست دلیل نمیشه که در کل نیست... هست یه جایی که تو "نمی‌دونی" کجا. انگار گمش کردی... شاید دنبالش نگردی اما میدونی که تابلویی هست که تو نداریش.

حالا همین تابلو رو در نظر بگیر... خیلی فک کردم که از کجا اومده؟ اصلن کِی راستی راستی پیداش شده؟ به نظر من واسه ماهایی که حضور این تابلو از بدو تولد "زیادی" بدیهی بوده، خیلی سخته ماهیت اصلی و واقعیشو تشخیص بدیم یا حتی بهش نزدیک بشیم. مثلن من. فرض بگیریم معتقدم خدایی هست و پایبندی‌هایی دارم... حالا همین من، اگر 1500 سال پیش به دنیا میومدم و توی کفر و جهل و خداهای سنگی زندگی می‌کردم... اون موقعی که آدمها تابلوشون ماهیتن یه چیز دیگه بوده... اصلن یه تابلوی دیگه بوده. توی زندگی همچین منی، اگر روزی روزگاری یکی محمد وار از راه می‌رسید و دلش می‌خواست خدایی رو به من نشون بده متفاوت از اون خدای مجسمه‌سانی که همیشه شناختمش... واقعن چیکار می‌کردم؟ چقدر آمادگی داشتم که بپذیرم اون خدا رو؟ چقدر جرات داشتم تابلوی فعلی زندگیمو بکنم از سردرش و بندازمش دور و جاش یه تابلوی جدید نصب کنم؟

بشر بعد از این همه سال هنوز که هنوزه نمی‌تونه تصور درستی از خدا داشته باشه... تو فک کن خدایی اینچنینی در اون زمان ناگهان به جامعه معرفی میشه. خیلی خیلی فکر کردم که اگر یه بت‌پرست بودم چه عکس‌العملی داشتم در مقابل خدای محمد؟ هنوز جوابی ندارم براش... فکر کنم هیچ وقت هم جوابی نباشه.

گو اینکه از بی‌تویی به همچون توئی رسیدم... اما این بی‌توئی با دیگرتوئی اون دوران خیلی فرق می‌کنه. خیلی!