برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

۲۲

PS3 رو بخونین اول!

خانوم معلمِ زبان مشق تو خونه داده. گفته روی یه کاغذ تمیز و بزرگ بنویسینش! اومدم شرکت تازه یادم افتاد. دوباره یه چیزی پیش اومد و من رفتم تو فکر و اوهام خودم. اینکه الان تو شرکت باید کار کلاس زبانمو انجام بدم. تازه متوجه می‌شم کاغذ ندارم... کاغذم مال یه دفترچه‌ی کوچیکه که طبق گفته خانوم معلم نباید روی اون مشقامو تحویل بدم. هرچی تو کمدم می‌گردم چیزی پیدا نمیکنم. باز دوباره فکرا برمی‌گردن... یعنی مجبورم از آچارای شرکت یکی بردارم؟ دوباره کمدمو میریزم به هم. ته کشو سربرگ‌های قدیمی شرکت رو پیدا می‌کنم که روش آدرس قبلی شرکت نوشته شده و به هیچ دردی نمی‌خورن... یک کم خیالم راحت می‌شه و یکی ازشون برمی‌دارم، نوشته‌های روشو با لاک غلطگیر پاک می‌کنم و مشقامو می‌نویسم. خوب لاک غلطگیرم مال شرکته و من ازش واسه کار خودم استفاده کردم و ...

این منم. یک عدد ایده که هر فکر غیرقابل تصوری تو ذهنش داره دست و پا میزنه. اتفاق بالا یه چیز خیلی روزمره‌س که نتیجه‌اش هجوم همین افکار آزار دهنده میشه که برای مدتی مهمون ذهن من میشن و سوهان اعصاب روحم.

تا حالا شده تو خیابون خسته باشین از حمل باری یا طی طریقی طولانی و دلتون بخواد به یه ماشین تکیه بدین و یک کم استراحت بکنید؟ حتمن شده... اما شده که جرأت تکیه به اون ماشینو نداشته باشید؟ چون صاحب ماشین شاید راضی نباشه؟

تا حالا شده بابت کاری مجبور بشین شماره تلفن یا ایمیل کسیو بگیرین؟ حتمن خیلی زیاد پیش میاد. اما شده بعد انجام کارتون، از ترس اینکه اون آدم صرفن واسه اون کار اطلاعات ارتباطیشو داده باشه، شماره شو از موبایلتون پاک کنید چون شاید راضی نباشه اون شماره تو گوشی شما باشه؟ واسه همینه که من همیشه سعی میکنم خودم شمارمو بدم تا اینکه شماره‌ی کسیو بگیرم.

شده که وقتی با کسی تماس می‌گیرین همش حس کنین نکنه طرف سرش شلوغه یا اصلن به هر دلیلی شاید دلش نخواد وقتشو صرف صحبت با شما بکنه... و اونقدر تو این فکر غرق بشین که اصلن از اون مکالمه هیچ چی نفهمین؟

شده کسی واسه شما یه تلاشی بکنه و شما تا مدتها دست و پا بزنین تو فکرتون و عذاب وجدان داشته باشین که فلانی به خاطر شما چقدر اذیت شده یا چقدر به خودش زحمت داده... یا اصلن دلش میخواسته اون تلاشو بکنه یا از سر اجبار و افتادن تو رودربایستی اون کارو انجام داده؟

شده که از تلفن محل کارتون با اینکه صفرش بازه هیچ وقت استفاده نکنین؟

شده همش حساب کتاب کنید که توی هر چیزی سهم شما چقدره و شما چقدر بدهکارین و هی دو دو تا چارتا کنین که چه طوری و به چه شکلی باید دینتون رو ادا کنید؟ آخه هر حسابیو که نمیشه با پول صاف کرد.

شده ثانیه به ثانیه‌ی روابطتون با آدمها رو روزی هزار باز تحلیل کنین که مبادا لحظه‌ای بوده که کسی ازتون ناراحت شده یا هر چی؟

شده شب تا صبح بیخواب بشین و همش به این چیزا فکر کنید؟ به آدمها؟ به فکری که توی سر آدمهاست؟ به حسشون؟ امیدوارم هیچ وقت به این درد مبتلا نشید.

خوب واسه من همه این چیزا پیش میاد و فکرشون تمام وجودمو میخوره و بازم ادامه داره همه چیز...

نه اشتباه نشه. من ادعایی ندارم. بچه پیغمبر یا امامزاده هم نیستم. توی همچین شرایطی بودم و خیلی ازین کارا رو هم کردم... حرف من چیز دیگه‌س... اون فکر و خیالا. اون وسواس فکری که آدمو داغون میکنه.

PS1: دلم گرفته... به خاطر فکرایی ازین دست که بهم هجوم آورده و از دیشب تا حالا ولم نکرده. مشق زبان بهانه‌ای شد که این قضیه رو بنویسم.

PS2: واسه خاطر همین چیزاست که یکی مثل من اینقدر تنهاییشو دوست داره و بهش وابسته‌س. من افسرده نیستم اما دوست دارم خیلی وقتها رو تنها باشم.

PS3: الانم کلی عذاب وجدان دارم که نکنه خواننده‌های وبلاگم خودشونو مجبور کنن این دری وری‌ها رو بخونن و برای ثبت حضورشون کامنت بذارن... بنابراین اگر حوصله خوندن ندارین تقاضامندم این پستو نخونید... چون چیز هیجان انگیزی توش نیست و صرفن واسه‌ی آرامش ذهنی خودم نوشتمش. اینطوری به منم در کاهش این عذاب وجدان کمک کردین.

نظرات 28 + ارسال نظر
نازلی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:08 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

آره گاهی برام پیش اومده ولی نه اینهمه که تو گفتی. اگه بخواهی این همه سخت بگیره که روزت شب نمیشه عزیزم. یه انگیزه احتیاج داری که تمام این افکار از سرت بره بیرون عزیز دلم. فکر کنم که باید.... خودت حدس بزن منظورم چیه دیگه

حدس زدم منظورت چیه! اما خوب اون چه ربطی به این فکرا داره؟ این فکرا همیشه هست... تازه اون اتفاق بیفته بدترم میشه... نمیشه؟

فاطمه دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:51 ق.ظ

خب اینایی که گفتی منم بهش فکر میکنم.بعد راهکارش رو اگر یافتی به منم بگو.چون فکر کنم همینطوری از وسایل شرکت برای خودمم استفاده میکنم ای هواررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

در ضمن ایده جونم ، اون بچک!! از دست رفته است.زیاد خودتو ناراحت نکن.ولی خب ته توی قضیه مانتو رو در میارم، نگران نباش

مادر جون هوار نکش که کاری درست نمیشه!
ما که خودمون رو ناراحت نمیکنیم... کلن واسه خاطر جامعه نگرانیم!!!!!

فینگیل بانو دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:29 ق.ظ http://www.thinkinloud.wordpress.com

وای چقدر وبلاگت خوشگل شده... من همیشه از گوگل ریدر میخوندمت...
ببین خودتو زیاد ناراحت نکن... منم همینجوریم... البته نه به وسعت تو... یعنی منظورم اینه که راحت به ماشینا تکیه میدم یا روی ورق آچهارای ادارمونو لیست خرید مینویسم... ولی خوب برای پولی که یه نفر برام خرج کنه یا وقتی که برام بزاره خیلی حساسم... و مثل تو دقیقا از اینکه خواننده‌های وبلاگم بشینن چرت و پرتای منو بخونن بعضی وقتها جدا معذب میشم...

من توی هردوش حساسم.... اصلن دچار احساس گناه میشم...
وای خیلی بامز نوشتی... منم همینطور... چرت و پرتنامه هام و همیشه سعی میکنم قورت بدم که بقیه اذیت نشن! :دی

فاطمه دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:55 ق.ظ

یه نکته بسیار مهم دیگه، روز شمار راه انداختی؟مثل همون روز شمارهایی که برای تاسیس پل و ساختمونها تازگی ها مد شده می زنند؟
خبریه؟

سلام! یه جورایی آره روز شمار معکوسه... خبر سلامتی... :)

بهنوش دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:13 ب.ظ

من توی خیلی از این شرایطی که گفتی قرار گرفتم ولی خیلی به این مسائل فکر نکردم!!! یعنی آدم بی وجدانیم!!؟؟
راستی خوشحال میشم برام ایمیل بزنی. منتظرم.

نه قربونت برم نرمالش اینه که فکر دری وری نکنی... تو اوکی هستی. من باس یه فکری واس خودم بکنم.
چشم. فکر کنم سند شد الانه :)

inموریx دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:55 ب.ظ http://www.inmorix.persianblog.ir

زیاد خودتو ناراحت نکن خانم ....اون مالیاتی که از حقوقت کسر میشه و هیچ کار خیری باهاش انجام نمیشه مال همین کاراست....تازه مگه شرکت شما دولتی نیستش؟؟؟پس بزن به حساب پول نفتی که قرار بوده بیاد سر سفرت....
راستی یه سوال خصوصی؟؟؟شما مدرکتون رو از حوزه علمیه نگرفتین...یا بهتر بگم دانشگاهتون حوزه علمیه نبود....البته صد رحمت به حوزه های علمیه

همه اینها چه ربطی به مدرک من داره؟ ها ها ها؟

inموریx دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:56 ب.ظ http://www.inmorix.persianblog.ir

برای بقیه مواردی که هم گفتی باید سعی کنی توی زندگیت یه سری چیزا رو بزاری به حساب اشتباه طراحی یا همون سیقتی فاکتور....اونوقت فکر و خیالتم کم میشه....

ممنون. به حرف آسونه! در عمل سخته!

پیرهن پری دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:02 ب.ظ

با توجه به PS2 ، مث منی پس :) ...

چه خوب... پس حرفمو میفهمی تو لااقل...

بهنوش دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:43 ب.ظ

ایده جون ممنونم برای ایمیلت.
منم جواب دادم عزیزم.

خواهش خاهر! جون!!

فاطی بلا دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 05:08 ب.ظ http://delakam20e.blogfa.com

مگه برا خودت پیش میاد که مثلا از اینکه یکی به ماشینت تکیه بده یا شمارشو بده یا اینایی که گفتی از کسی ناراحت بشی که برعکسش فکرتو مشغول میکنه؟؟
یه کم شوخی: منم وقتی قراره تکلیفی انجام بدم فکرم میره هزارجای ناکجا آباد. پس بشین مشختو بنویس بچه جان....
راستی در مورد مانتو خوب بده یه مدل و اندازه ای که دوس داری برات بدوزن دیگه....(مطمئنم به فکر خودت و هیچکس نرسیده بودااااا)
فعلا دوس جون ایده

من نه! معمولن ناراحت نمیشم. اما خوب همه که مث من فکر نمیکنن... در واقع هیچ کس مث من فکر نمیکنه... مشکل همینجاسسسس
من معمولن همیشه فکر جای دیگه‌س!
دوختن سخته خواهر... به خدا سخته!

کامیار دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:38 ب.ظ http://sirkamyar.blogfa.com

سلام
درک شما کمی مشکله
از یک واژه ای که به کار بردید به نظرم شمالی هستید
من کماکان منتظر حضور در جشن اضافه وزن هستم

بله خودمم می‌دونم... البته انتظار ندارم که همه چیزو درک کنید... همونطور که من نخواهم توانست تو رو در همه مسائل بفهمم...
:دی جدن؟ والا جشنی خاصی نیست... همون بخور بخوره در واقع!

بهنوش دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:53 ب.ظ

راستی ایده جان.. امشب یه تصمیم دیگه هم گرفتم. راهی برای فراموشی سراغ نداری؟ دارم به جنون میرسم.

فراموشی چی؟ هنوز ایمیلتو نخوندم... باز نشده...
ولی فراموشی خیلی سخته. باید پوست کلفت باشی... باید تصمیم محکم بگیری و اراده‌ت قوی باشه... باید دقیقن سعی کنی در هر لحظه‌ای به همه چیز فکر کنی جز اون چیزی که باید فراموش بشه... خیلی بدیهیه... اما چاره‌ش همینه...

مشی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:27 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

ای ایده! ای انگیزه! از نظراتت تو وبم می حالم جون تو!
من که توپ ازین چیزا استفاده می کنم و ککم نمیگزه! خودتو عذاب نده مادر! بیخیال باش!

آی گفتی مشی... آی گفتی مشی... دلم واسه یه دل سیر بیخیالی تنگ شده!!!!

میلاد دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:33 ب.ظ

سلام
باورت می‌شه که وقتی داشتم پاراگراف اول متنتو می‌خوندم داشتم به این فکر می‌کردم که حالا کاغذایی که استفاده کرده مال شرکت نباشه؟ نکنه اون خودکاره مال شرکت باشه ... :دی
فکر کردن اصولا از کارای انبیاس. فکر کردن یه چیزیه که خیلی بهش توصیه شده و کلا می‌گن از عبادت می‌تونه برتر باشه. فکر کردن ... یکی ابزارهاییه که خدا در اختیار ما قرار داده و ما باید به نحو احسن ازش استفاده کنیم.
ولی بعضی وقتا آدم دعا می‌کنه که خدایا، چی می‌شد اگه ما رو بدون قوهٔ تفکر خلق می‌کردی؟
چی می‌شد اگه من می‌تونستم شبا رو با خیال راحت بخوابم و همه‌ش تا صبح خواب هزار تا آدم دیده و ندیده رو نبینم؟ چی می‌شد اگه می‌تونستم بدون دغدغهٔ هزار تا آدم زندگی یه آدمو بکنم؟
البته خب آدم بلافاصله پس می‌گیره حرفشو و کلی از خدا تشکر می‌کنه که چه خوبه که سریع دعاش اجابت نشده؛ وگرنه به جمعیت مناگل (جمع منگول) جهان پیوسته بود.
شده تا حالا وقتی داری توی چت تایپ می‌کنی جمله‌ت رو هزار بار پاک بکنی و دوباره بنویسی و تغییرش بدی؟
و الی الابد این لیست «شده ...» ادامه داره.
اصلا هم وقتی متنو خوندم احساس نکردم ادعا داری آدم خاصی هستی. فقط برام مثل خوندن یه روال عادی از زندگی روزمره بود.
یه زمانی یه چیزی نوشته بودم راجع به چت، یکی از چیزایی که نوشته بودم در موردش وجود ابزاری بود به اسم آرشیو. مطمئنم این آرشیو به شدت به درد من و شما می‌خوره، نه؟
اگه بخوام ادامه بدم احتمالا از پستت طولانی‌تر می‌شه کامنتم :دی
فعلا!

حالا به نظرت کاغذ قدیمی شرکت که موردی نداشت نه؟ اما لاک غلطگیرو قبول دارم... درست نبود. خودکارم مال خودم بود. در واقع روان نویس بید:دی
قبول دارم. اما آیا این نحو احسن همین طوری هست که من دارم ازش استفاده میکنم؟ شک دارم...
آقا این جمع بستنت منو کشته........................ :دیییییییییییی

شده خیلیم شده... بیچاره کیبوردم... پروسیجرشو واست پی ام دادم!
نوشتتو نخوندم... یا یادم نمیاد... اما من آرشیو نگه نمیدام. بیچارم میکنه... یعنی نمیتونم توصیف کنم... اما تا وقتی که آرشیوه زنده‌اس ۱۰۰۰ بار زیر و روش میکنم... همینطورم اینباکس موبایلمو!!!! و همینطورم اس‌ام آس های دیلیت کردمو! سه هفته بهشون فک میکنم!
خوب طبق محتویات این کامنت، شوما باید یک فصل کتک نوش جان کنی. فهمیدی؟!
ممنون بابت کامنتت...

علی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:52 ب.ظ http://siakia99.blogfa.com

تو بعضی مراحل بهش میگن وسواس.آبسشن.اگه به کاهش کارآیی اجتماعی یا شخصی منجر بشه دیس اوردر یا نارسایی محسوب میشه.کاملا قابل کنترله.مقدار طبیعیش هم لازمه زندگی سالمه و از جامعه به جامعه فرق میکنه.

خوب چه طوری میشه کنترلش کرد؟
مال من خودمو که اذیت میکنه حالا بقیه رو نمیدونم!

زندگی سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:33 ق.ظ http://onsetoflife.blogsky.com

دوست جون عزیزم این یه وسواس فکریه نترس فقط موقعی که این فکرها میخواد بیاد سراغت خودتو مشغول چیزه دیگه ای بکن مثلا بشین مشخ زبانت رو بنویس درضمن مگه بیکاریییی این همه فکر میکنی بابا ، آدم خوبه با اخلاق باشه ولی نه که وسواس باشه و بخواد فکر دیگرون رو هم بخونه

بیکار که نیستم... اما همیشه فک میکنم:دی خدا یه پیاله بی خیالی به من عنایت کناد!:دی

بهاره سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:07 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام ایده جونم اینا
خوفی؟
من امیدوارم این برق اداره ی ما رو سر تخته بشورنشدیروز اولین نفری بودم که این پستت و خوندم و طبق معمول یه عالمه روده درازی کردم و حرف زدم برات ولی تا خواستم کلید ارسال و بزنم برقمون پرید انقدر حرص خوردم و عصبانی شدم که حد نداره کامپیوتر خودمم باز دوباره منفجر شده اینه که از خونه هم نتونستم بیام پیشت
حالا بریم سر پست جدیدت:
این موضوعی که تو مطرح کردی دقیقا بزرگترین مشغله فکری منه... وقتی از خودکار اداره برای کارای شخصیم استفاده می کنم... وقتی نیاز به کپی دارم و حال ندارم تا اونور خیابون برم... از دستگاه کپی اداره استفاده می کنم... وقتی نیاز شدید به کاغذ دارم و چک پرینت پیدا نمی کنم و یکی از کاغذای اداره رو بر میدارم و وقتی که از پرینتر اداره استفاده می کنم... چنان دچار عداب وجدانی میشم که حد نداره... حتی الانم که سرم کمی خلوته و کار واجبی ندارم و اومدم نت گردی برا خودم... بازم وجدانم درد میکنه... برای اینکه خودم و تسکین بدم با خودم قرار گذاشتم یک بسته کاغذ آ۴ + یک بسته خودکار و روانویس+ یک فروند تونر پرینتر بگیرم و بیارم اداره... برای این نت گردیام هم میخوام ساعات پایان وقت اداری کارت بزنم ولی عوضش چند ساعتی اضافه کاری مجانی انجام بدم خلم نه؟ الهی که خدا یه پولی به تو و یه عقلی به من بده؟ خودمم باهات کاملا موافقم ولی کاریش نمیشه کرد دوستم... این کارا رو به زودی انجام خواهم داد مرسی که این موضوع و انتخاب کردی و من فهمیدم فقط من نیستم که دچار این مشکلم
از خودت مواظبت باش دوستم:-*

آخی... من شرمنده خواهر جون...
چ جالب خوشحالم که تو هم منو میفهمی... آخه خیلی وقتها فکر میکنم اینطوری فکر کردن ممکنه درست نباشه... دید بقیه هم یه طوری میشه نسبت به آNم...
خواهش میشه دوستم... مرسی که تو هم همدردی کردی و من حس کردم تنها نیستم!

صبا سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

سلام ایده جون
اگه بخوای همش از این فکرا بکنی که داغون میشی خانومی ... بیخیال!
در مورد وبلاگ منم گاهی اوقات همین فکرا رو میکنم...ولی عذاب وجدان ندارم .
مطمئن باش اینطور نیست که کسی بزور بخواد کامنت بزاره و یا اگه هم هست خیلی کم پیدا میشه.

آخه مساله اینجاس که وقتی باهم رابطه برقرار میکنیم یه جورایی همه از هم انتظار دارن در مقابل اون چیزی که نوشته شده دوستان عکس العمل نشون بدن.... و اگر کسی ساکت بمونه یه جورایی بی تفاوتی تلقی میشه...

صبا سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:06 ق.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

سلام ایده جون
اگه بخوای همش از این فکرا بکنی که داغون میشی خانومی ... بیخیال!
در مورد وبلاگ منم گاهی اوقات همین فکرا رو میکنم...ولی عذاب وجدان ندارم .
مطمئن باش اینطور نیست که کسی بزور بخواد کامنت بزاره و یا اگه هم هست خیلی کم پیدا میشه.

راجر سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:00 ب.ظ http://www.tomorrowwillbecome.persianblog.ir

سلام
یک اینکه کامنت قبلیتو ننخوردم رفیق.. دوباره بذار

تازه یه چیز دیگرم یادت رف - شما که سرکارت داری مشقاتو می کنی مگه بهت پول اونو می دن - تازه این یادت رفته بود می تونی حرص اینم بخوری عزیز

به صورت کلی اینا همش که نه ولی خیلیاش افکار مزخرفه که فقط آدمو اذیت می کنه در انیگونه مواقع هس که آدم می فهمه خدا مرجع تقلید رو برا اینجور چیزا آفریده که یه دکتری مث یو بره ازش بپرسه و انقد خرس نخوره دادا.. اما کلن برا مسایلی مث ماشین و اینا یه چیزی هس که اگه اشتباه نکنم بهش می گن اذن فهواه یا یه همچی چیزی که یو وختی می بینی خسارتی وارد نمی کنی و فک می کنی که طرفم با اون کار تو مشکل نداره عب نداره انجامش بدی مث تکیه دادن ولی خب دقیقش رو پیشنهاد می کنم که بپرسی...
کلن من خودمم اینجوری نیستم ولی یه همچین فکرایی می کنم - که البته بدم نیس به شرطی که منطقی باشه و دهن آدمو سرویس نکنه چون قانونای خدا که برا سرویس کردن نی دادا...
کلن به نظرم اگه با یه نفر که اینکاره بازه صبت کنی خوبه ... ینی برا خودت اما اگه آدم وسواسی ای هستی که مشکل داری و تازه اونوخ ممکنه خدا پس فردا خرتو بگیره بگه می تونستی خودتو درست کنی بعد ذهنت باز می شد و راحت می شد و بهتر می تونستی از شرایط استفاده کنی ....

الان ینی تو آرامش ذهنی پیدا کردی؟ دیدی حالا چرا خالی می بندی آخه

تنهاییرم فک می کنی که دوس داری...
می گم حالا اگه مثلن شماره گرفتن اینا خیلی اذیتت می کنه می خای تو شمارتو بده
تو چیزای مشتر کم منم همینطورم اصولن سی می کنم کمتر مصرف کنم و بیشتر بذارم که خودم را حت باشم .. ولی خیلی حساب کتاب نمی کنم اگه من بیشتر گذاشته باشم

اینم که کسی کاری انجام میده یا وختشو میذاره که تو که مسئول نیستی دکی جان هیشکی مجبور به هیش کاری نیس این که وخ گذاشته یا تل جواب داده خب می خاس نکنه غیر از اینه؟ پس فقط تقصیر خودشه .. اینجا دیگه می شه گف که پرفسوری دیگه اینجا...

خلاصه اینجوریاس تنها کسیم که می تونه به خودش کمک کنه خودتی....

الانم من خیلی وخ گذاشتم جوابتو دادم و فقط برا اعلام حضور نبوده تازه سر کلاس هم نرفتم ... به اینم می تونی فک کنی...

بله اونو خودمم حواسم بود... مساله اینه که یه موقع هایی توی روز من امتحانمو دادم و منتظرم کارنامه‌ی اعمالمو بدن بدستم... بنابرین بیکارم واسه یه چند دقیقه و میتونم کارای خودمو بکنم... مثل نت یا کارای مشخ زبان! و الا عمرن اگر کاری داشته باشم بشینم به این چیزا بپردازم.
دستت درد نکنه! مزخرف؟ :دی
مشکل اینجاست که من نمیتونم فکر کنم طرف با این کار مشکل نداره... همیشه این احتمالو میدم که طرف با این کار مشکل داره.

نه هنوز آرامش ذهنی پیدا نکردم... اما از استرسم کم شده!
وای نههههههههههههههه... من عذاب وجدان میگیرم. این چه کاری بودک ه کردی. کلاس مهمتره پسر جان.
ممنون از کامنت جامعتون دوست خوبم.

راجر سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:00 ب.ظ

راستی این شماره ها چیه ؟

روز شمار معکوسن...

خانوم زیگزاگ سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:09 ب.ظ http://Daily.30n.ir

هیچ وقت به این اندازه حساس نبودم روی کارام! میتونم بگم هیچ وقت اینجوری نبودم تا حالا... اما به جرئت میتونم بگم که کاملن میتونم بفهممت ایده نه به خاطر این کارا! به خاطر حساسیت های بی موردی که گاهی منو تا مرز جنون میکشونه و دلم میخاد تنهای تنها باشم

مرسی خانوم... کامنت جالبی بود خوشم اومد... یعنی جای فکر داشت :)

فاطی بلا سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:36 ب.ظ http://www.bahar259.blogfa.com

یه سری از بقیه ماجراهامو بهار نوشته. وقت کردی اونم بخون(میخندی!)
آدرس اونو گذاشتم برات به اسم خودم.

ممنون... بهار نسبتش چیه با شوما؟ خواهری چیزی؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:32 ب.ظ

اگه روز شمار معکوسه چرا ییهو از ۲۴ شده ۲۲؟

بعدش قراره چه اتفاقی بیفته؟

چون اون روز ۲۴ روز مونده بید به واقعه... پست بعدی ۲۲ روز مونده بود به واقعه!

امید چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:42 ب.ظ http://omid1977.blogfa.com/

برای من که خیلیاشون پیش میاد.
مخصوصا که من هم یه جورایی تنهایی رو دوست دارم و وقتی کسی مزاحمم میشم خیلی اذیت میشم. برای همین دلم نمیخواد من مزاحم کسی بشم.
متاسفانه تو شرکتا اسراف و استفاده از اموال خیلی مرسومه. سخته که همیشه به همش فکر کنیم. اما در حد توان از خیلی چیزا و امکانات استفاده نمیکنم که بعدا از این فکرا نکنم.

مطلبتون جالب بود و تاثیرگذار. مطمئن باشید این مطالب هم خوندنی و جذابن بالاخص برای روح و دل آدم.
سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.

من فکر میکنم واسه همه‌ی ماها ازین مسائل برامون پیش میاد. ولی سطح حساسیت هر آدمی تعیین میکنه که اون اون مساله رو بزرگ ببینه یا نه...
دقیقن در مورد مزاحمت منم با شما موافقم... منم خیلی وقتا همین حساب و کتابها رو میکنم.
خوشحالم که آزاردهنده نبود این مطلب...

علی چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:12 ب.ظ http://medicineman.persianblog.ir

این پست هات باعث میشه برم تو انواع personality ....! تشخیص بذارم؟!

نه ممنون. من خودم خودمو میتونم تشخیص بدم :دی

فاطی بلا چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:28 ب.ظ http://delakam20e.blogfa.com

بهار از دوستای دوران دانشجوییه منه( خیلی صمیمی بودیم و این صمیمییت تا حالا ادامه داشته....
شاد باشی دوس جونم

هاااااااااااا :)
ممنون

دزی پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام عزیزم
منم خیلی وقتا دچار این حسا هستم
این که با کسی حرف بزنم و اون نخواد و ....
ولی در مورد ورق و خودکار و اینجور چیزا یا تکیه دادن به ماشین کسی از این حسا ندارم
یا لااقل تا الان نداشتم
راستی چرا دیگه پیش من نمیای گلم ؟؟؟؟

سلام. اول از همه که ما همیشه شوما رو میخونیم... کی گفته نمیایم!
بعدشم من نیدونم چرا ازین حسا در همه موارد دارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد