برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

دلم می خواد

دلم می خواد هیش کی مو نبینه و بهم توجه نکنه. انگار که اصلن نباشم. انگار که اصلن نشناسن ام. مث یه موجود نامرئی که فقط واسه خودش هست.  

دلم می خواد آدمها از من بدشون بیاد. دلم می خواد کلی آدم دور و برم باشن که همشون باهام دشمنن. اصلن دلم می خواد کلی با اونها بپرم. آره با دشمنام. if any البته. یه موقه هایی از اونها خیلی بیشتر چیز یاد میگیری تا از آدمهای از جنس دوست. الانم از اون موقه هاست برای من.

دلم می خواد دلم بلرزه برای کسی. دلم واسه دوست داشتن یه آدم خاص تنگ شده. دلم واسه تپش قلب ناشی از دوست داشتن تنگ شده. واسه انتظار کشیدنش واسه درگیریهاش. واسه همه چیش... دلم می خواد دوست داشته باشم. راستشو بگم؟ اما اصلن دلم نمی خواد دوست داشته بشم. اصلن بدم میاد کسی منو دوست داشته باشه و بهم توجه کنه. حالمو به هم می زنه دونستن اینکه کسی منو دوست داره. دلم برای دوست داشتن تنگ شده... دلم می خواد بگم دوستت دارم... و جز سکوت چیزی نشنوم. دلم می خواد با این حس زندگی کنم و همون ایده ای باشم که ماهیتن بودم. 

امروز به دوستی داشتم می گفتم ارزشمندترین لحظات زندگیم اون مواقعی بوده که با عزیزی break up کردم. من خودمو توی اون لحظات شناختم. خودمو بیشتر از هر وقت دیگه ای اون موقه ها دوست داشتم. اون لحظات بوده که فهمیدم چقدر معتقدم به راهی که میرم و چقدر این وجود پنهانی که خودمم هنوز نشناختمش، شکل گرفته و محکمه. داشتم بهش می گفتم خیلی خوبه که آدم هر چند وخ یه بار یه چیزی از جنس break up تو زندگیش داشته باشه. اون دوست در جواب گفت تو جدن روانی هستی. خوشی زده زیر دلت!