برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

با آرزوی وصل اگر می‌روی ...

خیلی وقت‌ها می‌شه که آدم با دیدن یکی دیگه دلش به لرزه می‌افته. شدت ضربان قلبش زیاد می‌شه و رخسارش رنگ به رنگ می‌شه. در این جور مواقعه که می‌گن آدم «عاشق» شده.

بیش‌تر آدما، وقتی که عاشق می‌شن، به سرعت به دنبال این می‌افتن که به محبوبشون برسن. می‌خوان که هر چه سریع‌تر به درجهٔ وصال نایل بشن. امّا برای اکثر این آدما وصال فقط خلاصه می‌شه در رسیدن جسمی به یار؛ طوری که بتونی بگی اون فرد رو مال خودت کردی. امّا واقعا این راه و رسم عاشق بودنه؟ این که یه نفر رو در حدی بیاریم پایین که بگیم مال ما شده؟

عرفا وقتی که از عشق و وصال صحبت می‌کنن، منظورشون نه اون وصالیه که ماها مدّ نظرمونه. معمولا منظور از وصال، چیزیه که خودشون بهش می‌گن اشراق. اشراق یعنی درجهٔ یکی شدن با محبوب. یعنی رسیدن به وحدت مطلق. یعنی رسیدن به جایی که بین تو و محبوبت هیچ پرده‌ای نباشه، حتّی وجود خودت.

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز

یا:

حجاب چهرهٔ جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم

آیا رسیدن به چنین مرحله‌ای اصلا در عشق زمینی ممکنه؟

اگر برای وصال عاشق می‌شید، اگر برای مال خود کردن عاشق می‌شید ...

:)

وای وای من الان پرم از هیجان... خودمم موندم که یه کلاس زبان رفتن که اینقد هیجان نداره... ولی من الان پرم از هیجان!

خوب در راستای ایجاد تنوع در زندگی و همچنین به علت علاقه وافر من به زبان آلمانی بالاخره تونستم کلاس زبان آلمانی ثبت نام کنم... بماند که چه دردسری کشیدم... و بماند که کلاس مربوطه ساعت 4 شروع میشه و من تا ساعت 4.5 شرکت باید باشم!!! و بماند که به علت دوری راه باید از شرکت ساعت 3.5 بزنم بیرون!

خوب حالا نظرتون چیه؟ 4 ماه آزگار اگر هفته‌ای دو روز به مدت یک ساعت آدم دودر کنه به نظرتون احتمال داره کسی بفهمه؟ بهتره بپرسم احتمال داره اصولن کسی نفهمه؟؟؟؟؟؟ خلاصه این ایجاد تنوع و رسیدن به علائق شخصی خیلی دردسرساز شده واسمون! دعا کنید رئیسمون ما رو نندازه بیرون!

در ضمن از هرگونه پیشنهاد مبنی بر نحوه دودر نمودن به گونه‌ای که لااقل رئیس محترم نفهمه به شدت استقبال میکنیم!

خوب از هیجانات این مدلی که بگذریم میرسم به هیجانات مربوط به حضور در کلاس... باور نمیکنید اونقد واسم حس عجیبیه. کلاس! همکلاسی! استاد! بعد تو مداد دس بگیری دوباره! :دی بعد تو مثلن از استاد سوال کنی... یا اون از تو! واس من که خیلی یه جوریه!

*

کلن گوشی موبایل اینجانب جزو اموال عمومی حساب میشه... همه نسبت بهش احساس تعلق میکنن! امروز صب اومدم شرکت میبینم تم موبایلم عوض شده! خواهر جونم به سلیقه خودشون واسه من تم ریختن! حالا فک کن چی؟ عکس این خرگوش باگز بانی! اونقد خندم گرفته بود! کلن کسایی که یک کم منو بشناسن میتونن بفهمن چقدر مضحکه روی گوشی من عکس خرگوش باگزبانی ببینن! هیچ رابطه معنی دار مستقیمی بین من و این چیزها وجود نداره آخه!

*

PS 1: ممنون! 

PS 2: خیلی خوبه یه موقه‌های بتونم نقش بازی کنم که آبروم نره ها!!!

دورها آوائیست... که مرا میخواند

روز تعطیل همگی به خیر!

ساعت 8.5 از خواب بلند می شم... مامان بابا و داداش جونی بیدارن. نامزد داداش جونی هم اومده پیشمون و قراره همه باهم یه سفر یه روزه برن شمال برای کاری... مامان همه چیو جمع و جور میکنه و خلاصه میرن. بهم میسپره که برای شام که همه می رسن یه چیزی درست کنم... اولش یک کم غرغر میکنم و بعد میگم باشه... البته همش فیلمه چون من عاشق آشپزیم... البته نمیدونم چرا دستپخت خودمو دوست نمیدارم... حالا نظر بقیه رو نمیدونم. حکمن اونقدر قابل تحمل هست که میگن تو شام امشبو بپز. از میون چند تا گزینه (لوبیا پلو، عدسپلو، قرمه سبزی و پاستا) قرمه سبزیو انتخاب میکنم... من عاشق غذاها و خوراکی های ترشم... از شما چه پنهان آخرین باری که شمال رفتیم مامانم یک عالمه از انواع و اقسام ترشیجات رو خریداری کرد و من الان یهو یادشون افتادم! خوب تصمیم گرفتم توی قرمه سبزیم ازون ترشیا هم بریزم!!! الانم رفتم دم یخچالو درشون آوردمو دونه دونه بوشون کردم و از بوی یکیشون خیلی بیشتر خوشم اومد... اینه که همونو استفاده میکنم... به نظرم قرمه سبزیمو خوشمزه تر میکنه.

جهت پر نمودن اوقات فراغت امروزم تصمیم گرفتم فیلم نگاه کنم... البته من زیاد فیلمی نیستم و ترجیح میدم کتاب بخونم... اما خوب قرعه امروز به نام فیلم افتاد... میرم سراغ dvd های خواهره و از میون چند صد dvd یکیشو میکشم بیرون. فیلم My Life. اول فیلم با صحبتای یه پسر بچه با خداوند آغاز میشه... دعای اون بچه واسم جالب بود گفتم مضمونشو واسه شما هم بذارم تا بخونید.  

God… Please, Please… I wish you there to be a circus in my backyard. Not a fake circus… A real one with clowns and acrobats and everything. If you do this, I will tell everybody and you will be in television and newspapers and you’ll get more money for church. Oh god! Please make this come true. 

 

PS1: فیلم بدی نبود!

PS2: اگر شب احیا بیدار موندید... منو هم دعا کنید...

PS3: آدم قدرتمند کسیه که هیچ وقت از قدرتش استفاده نمیکنه...

PS4: Sometimes silence steps to the fore…

Introspection

سلامممم!

اول همه یه تشکر مخصوص از میلاد بکنم واس خاطر هوارتا زحمتی که سر قالب این وبلاگ کشید و درستش کرد... مرسی داداش جون! خیلی خوچگل شد اینجا.

*

یه چیزایی باعث شد دوست داشته باشم این پستو بذارم... در واقع انگیزه اصلیم از نوشتنش فیدبکی بود که از کامنتهای شما دوست جونهام گرفتم... این چند روز داشتم به این فکر میکردم چه ابعادی از زندگیم هست که من هیچ وقت بهش افتخار نمیکنم؟

بزرگترین اشتباه کاریم این بوده که تمام اطلاعات یک پروژه 6 مـــلــــیارد دلاری رو اشتباهی به جای اینکه به شرکت x بدم دادم به شرکت y که رقیب سرسخت شرکت x بود!!!! البته این شرکت y هم تیریپ جاسوسی اومده بود جلو... اما من منکر اشتباهم نمیشم... رئیسم وقتی فهمید تا دو روز فلج بود... خودمم کلن حســـاس و فوق العاده نسبت به خودم سختگیرم در مورد اشتباهاتم... اینه که حال من از حال اونم بدتر بود.

توی درس باید بگم دو ترم اول فوقم رو چون مطمئن بودم دارم میرم از ایران دقیقن شاگر آخر شدم! و دو ترم دوم فوقم رو چون مطمئن بودم ایران میمونم شاگرد اول شدم! خوب اینم از نتیجه-ی صفر و یک بودن...

کلن آدمیم که توی حرف زدنم از لغات انگلیسی خیلی استفاده میکنم... یه مدت حتی با دوستهام انگلیسی حرف میزدم. خوب با زبون فارسی یکم مشکل دارم. برای من لغات و واژه های انگلیسی خیلی شفافتر و ملموستر از واژه های فارسین... باهاشون ارتباط بیشتری برقرار میکنم... اگر بخوام فارسی رو درست حرف بزنم برای پیدا کردن یه واژه مناسب باید کلی فکر کنم... تازه اگر پیدا کنم... خوب اینم یه جورشه.

به قول دوستان و آشنایانی که منو میشناسن همیشه یه دیوار بتنی دورم هست که باعث میشه آدمها تا حد زیادی ازم فاصله داشته باشن... ممنون از آدمهای بسیار باهوشی که خیلی زود!!! این قضیه رو فهمیدن...

دیگه اینکه من اصلن آدم خلاقی نیستم و بسیار بسیار ازین موضوع ناراحتم... دریغ از یه ذره حس نوآوری و خلاقیت که در من وجود داشته باشه... :(

به هیچ وجه آدم کنجکاوی (و در مراحل پیشرفته اون فضول) نیستم! مکالمه-ی دو نفر رو اگر مخاطبش من نباشم (داد هم بزنند) نمیشنوم... خیلی وقتها خصیصه-ی خیلی بدیه چون آدمها فکر میکنن تو حواست به مکالمشون هست و لازم نمیدونن خیلی چیزا رو برات توضیح بدن... این توی خونه و توی محیط کار خیلی برام مشکل سازه... همه تعجب میکنن من چه طور در جریان نیستم...

در کل عادت دارم از همه چیز و همه کس یه برداشتی توی ذهنم داشته باشم... همینطور از خودم... وای اگر بدونید چه قدر سخته اینطوری زندگی کردن!!!! یعنی اگر در عمل باهاش مواجه بشید چنان پدری از آدم میاره که خدا می‌دونه... البته مدتیه دارم اینو توی خودم متعادل میکنم که خیلی خوبه.

هیچ وقت نمیتونم روی چیزی که در لحظه حال جاریه تمرکز کنم... به نظرم همیشه چیزای جالبتری وجود دارن واسه فکر کردن... نتیجه این میشه که من تا حالا توی این 26 سالی که از خدا عمر گرفتم در هیچ کلاس درسی به هیچ وجه به یک کلمه از حرفای معلم ها و اساتیدم گوش ندادم... من بودم و دقیقه-ی نود و شب امتحان و کتابی که میکوبیدم تو کله‌م!!!

میمیک صورتم جوریه که اگر خوچحال باشم یا احساسات مثبت تو وجودم جاری باشه هیچ کس نمیفهمه... اما خدا به داد روزی برسه که یک کوچولو از چیزی ناراحت باشم... عالم و آدم میفهمن... این ویژگیمو اصلن دوست ندارم... همیشه باعث سوءتفاهم میشه.

دیگه اینکه همیشه اینطوری بوده که صمیمی ترین دوست خیلی از آدمها بودم... اما کمن کسایی که بتونن واسه من صمیمی ترین دوست باشن!

کلن با مرغ و تخم مرغ و هرچی که به این دوتا مربوط بشه مشکل دارم فجیع! این مقوله بحث مفصلتری رو میطلبه که ترجیح میدم یه پست جدا واسش بذارم بعدن ها!

آخریش و شایدم مهمترینش ترسه! ترسی که از وسواس فکریم نشأت میگیره... من وسواس فکری عجیبی دارم. یه دوستی داشتم که میگفت تو به همــــــــه چیــــــــــز فکر میکنی و این اصلن خوب نیست...

من و بی خوابی و یه عالمه کار!!!

بـــه بـــه... دوست جونیام... حـــال شما؟ بابت تاخیر عرز! میخوام! ممنون که جویای حالم بودید... خیلی لطف داشتید.

والا جونم واستون بگه که دو هفته‌ای که گذشت بسی برام سخت و پرمشغله بود. فشار کاری زیاد، سرماخوردگی وحشتناک و ماموریت کاری بیموقع... جلسات ماراتونی از صبح تا شب و ... خلاصه سرتونو درد نیارم اول صبح شصت تا قرص مینداختم بالا میرفتم تو جلسه آخر شبم میرفتم تو اتاق و هر کاری میکردم خوابم نمیبرد! اما خوب بالاخره این دوهفته جون کندن نتیجه بخش بود و حسن ختامش هم مقارن شد با یه پاداش قابل توجه که خستگی رو از تنم بیرون برد... البته بدم نمیومد امروز رو بیکار میبودم... اما متاسفانه کله صبح 5 تا کار دبش آوردن رو میزم...

*

کلن میون جماعت خارجی با ایتالیایی ها احساس راحتی بیشتری دارم. شاید به خاطر اینه که فرهنگشون بیشتر به ما شباهت داره. توی جلسات این مدت بهم میگفتم Nice Lady! و من کلی خوش خوشانم میشد! با یه شرکت آفریقایی هم جلسه داشتیم واسه اولین بار... مدیر حقوقیشون منو که دید میگفت باورم نمیشه شما خانوم باشید! (ما مدت زیادی بود که با هم مکاتبه کاری داشتیم). میگفت من در تمام این مدت فکر میکرد کسی که باهام مکاتبه داره یه مرد گنده‌س! و خیلی واسش تعجب برانگیز بود. حالا من نفهمیدم اینکه منو با یه مرد گنده اشتباه گرفته جای خوشحالی داره یا ناراحتی!!!! :دی

*

خوب من اعتراف میکنم که خیلی خوش شانسم!!!! حساب بانکیمو که چک کردم توی صورتحسابم نوشته شده هفته پیش یکی مبلغ 100هزار تومن دستی به حساب من پول ریخته!!! والا من نه به کسی پولی قرض داده بودم و نه کسی شماره حساب منو داره. خلاصه که نفهمیدیم پوله از کجا به ما رسید، اما کلی خوش خوشانم شد! انصافن کسی ازین شانسا داره؟؟؟؟؟؟

*

دیدین یه وقتایی پیش میاد حس میکنید چقدر همه چیز خوب و عالیه... چقدر راضی و آروم هستید... چقدر لحظاتی که توش نفس میکشید زیبا هستن؟ مدتیه همچین حسی نسبت به زندگیم دارم... یه وقتایی میگم نکنه خوابم و الان بیدارم میکنن... اما نه! همه چیز واقعیه... و من خیلی خوشحالم... امیدوارم که حجم شادیهای شما هم زیاد باشه و سایشون مستدام...

عنوانی به ذهنم نمیاد

حسابی رفته بودم تو فکر... تو فکر اینکه چه باید کرد با حسی که تو وجودت ایجاد شده اما پی آمدش بی توجهی طرف مقابله... باید جلو رفت؟ باید بی خیال شد؟ که البته تصمیم گرفتم بی خیالیو انتخاب کنم... داشتم فکر میکردم شاید باید کمی تلاش کنم... همون موقع صدای زنگ SMS میاد. گوشیمو برمیدارم و میخونم... از یه آشنای ایام قدیم... نوشته "فراموش نکن که هیچ وقت فراموشت نمیکنم..." میرم تو فکر. عجب دنیاییه... یه خنده تلخ میشینه رو لبهام و پشت بندش چند قطره اشک... خندم میگیره که خودم الان جای اون آشنای قدیمی ام... حس اینکه کسی جذبت کنه و دستت بهش نرسه... حس اینکه میخوای اما خواسته نمیشی... حس اینکه از اون طرف آدمی هست که داره به تو فکر میکنه... و ازین طرف تویی هستی که همه-ی فکرت رو کس دیگه ای اشغال کرده و اون کس دیگری که احتمالن همه-ی فکر و ذکرش پیش کس دیگه ایه... و این قصه ادامه دارد... و عجب احتمال ناب و کمیابیه که دو نفر همزمان به هم فکر کنن... پس باید قدرشو دونست.

چرای این چیزا رو نمیدونم... دنبالشم نیستم... شاید آه تو بود که منو گرفت... شاید خیلی اذیت شدی از اون همه بی توجهی من... اما همیشه همینه... لااقل خیالت راحت باشه که همین بلا "اگر بشه گفت بلا" سرم منم اومده... پس دیگه تنها نیستی... شاید الان تونستم یه نتیجه گیری کنم از این همه فکر کردن... آره. همونطور که من نتونستم تو رو بخوام... حالا به هر دلیلی... همونطوری هم اون نمیتونه منو بخواد... قضیه خیلی ساده-س. به همین سادگیم باید درکش کنم. تو هم درکش کن و منو فراموش کن. عشق و دوست داشتن نه خریدنیه نه ایجاد کردنی... تو نتونستی ایجاد کنی، me neither... :)

ایده قرمزی!

یکی شنل قرمزی میشه... 

یکی کلاه قرمزی میشه... 

یکی لپ قرمزی میشه... 

ایده هم دماخ قرمزی میشه!!! 

 

 

تا بعد...

دلم پره از حرفای نگفته...

خوبید خوشید؟ نماز روزه ها قبول!

من روز اول داشتم میمردم اما روز دوم همه چیز رو به راه شد. آخه من عادت دارم بی سحری روزه بگیرم. اینه که سحرا فقط واسه نماز بلند میشم. ولی جدن آدم عصرا بمونه شرکت کار کنه بهتره، چون من زود که میام خونه تا 8 شب وقتی کار خاصی نداشته باشم سخت بهم میگذره.

*

میدونید من بلندترین تماس تلفنیم چقدر طول کشیده؟ 4ساعت و ده دقیقه! کسی رکورد بهتری از من داره اینجا؟!! این رکوردو زمان دانشجوئیم زدم! با یکی از هم دانشکده ای هام! خوب یادمه از ساعت ده دقیقه به 10 شب تا دو نصفه شب.

*

روز اول ماه رمضون افطار با دوستم (همونی که داره میره :() و شوهرش رفتیم بیرون. شوهر دوستم هم دانشگاه ما درس خونده ولی اینها بعد دانشگاه باهم آشنا شدن و اصلن توی دانشگاه همو ندیده بودن. اون روز هی بهشون گیر داده بودم که بابا مگه میشه شما تو یونی همو ندیده باشید؟ یهو شوهر دوستم خیلی جدی گفت چرا بابا دیده بودمش... نخواستم به روش بیارم ما با هم کارگاه داشتیم توی کارگاه همش میومد پیش من کاراشو بکنم!!!! ورقه هاشو من میبریدم جوشهاشو من میزدم واسش! میله هاشو من واسش خم میکردم! دوستم هم یهو باورش شده بود گفت اااااا راست میگی؟ کی کجا؟ اونی که واسه من ازین کارها میکرد که تو نبودی... فلانی بود!!! خلاصه  کلی خندیدیم.

*

توی شرکت تو قوانین استخدام جدیدمون مصوب شده دیگه از دانشگاه ما کسیو استخدام نکنن. من چند نفر میشناختم که معرفی کرده بودم واسه مصاحبه همه رو رد کردن... بیشورا!!! البته خوب حق دارن. بچه های ما زیاد عادت به یه جا موندن ندارن. همشون هم بعد یه سال میرن خارج. شرکت این وسط خیلی متضرر میشه.

خوب خداحافظ!

من چیزیم نیست!

من هیچیم نیست! خوب خوبم.  

موضوع خیلی ساده‌ست... یه کم از گذشته‌ام نوشتم. همین! به خدا همین!  

یعنی اگر کسی خاطرات گذشتشو یه کم، فقط یه کم شخم بزنه چیزیشه؟ من که اینطور فکر نمی‌کنم...

من هیچیم نیست...

Rev n+2

سلام!

حال من خوبه! سالمم. همه چیزم رو به راهه. فقط یک کم داغونـــــــم چون آخرین دوست نزدیک و صمیمی‌م هم داره می‌ره اون ور آب و من دل تنگش میشم. خدایا... چرا من؟ تو که می‌دونی من چقدر سختم... می‌دونی به این راحتیا به کسی نزدیک نمی‌شم... می‌دونی که شمار دوستام زیاد نیستن اما همون چند نفر برام خیلی خیلی عزیز و بی‌نظیر بودن. آخه چرا؟!! 

*

مامان اون روز منو صدا کرده میگه ایــــــــــده... بیا برو باباتو اذیت کن!!! می گم واس چی آخه؟ میگه واس خاطر این‌که قدر منو بیشتر بدونه!!!!!! 

*

از آرایشگاه با موهای سشوار کشیده اومدم بیرون. سر خیابون که رسیدم از شانس گندم راننده‌ی بابا جلو پام وایستاد... اصرار که سوار شو برسونمت... منم با اون قیافه جینگول کرده اولش یه خیلی خجالت کشیدم بعدشم برای اینکه فردا توی شرکت بابا اینها فاجعه رخ نده سوار شدم و به جای رفتن به مهمونی به منزل مراجعت نمودم تا مشت محکمی باشد بر دهان کسایی که بالقوه می تونن پشت سر کسی حرف در بیارن. از منزل هم گولـــــه کردم رفتم مهمونی دوست عزیز پیرو پاراگراف دوم! 

*

جدیدنا علاقه وافری پیدا کردم به جینگولک‌های تزئینی که به سر و دست می‌ندازن... حکمن به نظر نمیاد این کارا به گروه سنی من دیگه بخوره... از وجود این حس‌ها در درون خویشتن شگفت زده شده‌ام! البته یه عالمه از این کارها واس خاطرِ نینی‌جون بلای عزیزمه که یه کم سر ذوق بیاد! اوه یادم رفته بود بگم "نینی جون بلا" کودک درون منه که همینجا معرفیش می‌کنم... 

*

آقا جان به من باید تندیس استقامت و استواری بدن... توی خونه ما همه رژیم چاقی گرفتن... همه بخور بخور راه انداختن اساسی... انواع و اقسام شیرینی‌ها و دسرها... گز و آجیل و بستنی... ذرت مکزیکی با پنیر فراوون... شام هم هر چی که هست توش یه خروار پنیر پیتزا و سس و خامه ریخته میشه... من لاغر شدن پیشکشم... چاق نشم هنر کردم و جایزه دارم!!!! 

*

خوب... یک سال گذشت از اون روز... شاید چیز سختی نبود خط زدن یک نفر آدم از زندگیم، اما خیــــــــــلی دردناک بود فراموشی و دیلیت کردنت از فکر و ذهن و روحم. چند ماهی طول کشید اما شد... الان دیگه فقط خاطره‌هاش مونده. خاطرات خوب... خوشحالم که باز هم تونستم زندگیمو کنترل کنم و در دست بگیرم. خوشحالم که با وجود اون همه چیزای خوب وقتش که شد تونستم دل بکنم... و خوشحالم که می‌تونم برات بهترین‌ها رو بخوام و آرزوی خوشبختی کنم واست... خوشحالم که رابطه‌ی خوبیو تجربه کردم. خوشحالم که تو رو در زندگیم داشتم تا مطمئن باشم آدمای خوب هنوزم هستن... خوشحالم که سخت‌گیر تر شدم بعد از تو... و خوشحالم که زندگیم به اراده‌ی خودم جلو رفت تا به دست اتفاقایی که پیش میان... خوشحالم که خدا کمکم کرد تا دل بکنم از آدمی که اوکی بود اما به خاطر تمام اتفاقایی که برامون افتاد، آدم زندگی من نبود... خدا رو شکر که هر چقدر که خوب بودی، دیگه حسی نسبت بهت ندارم حاج آقا... الهی که خوشبخت باشی حاج آقا... :) 

*

هر چند وخ یه بار پستهای گذشتمو یه نگاه می‌ندازم... میون نوشته‌هام دو تا پست هست که کاملن متمایزن واسم و خیلی دوستشون دارم. این و این که متاسفانه یا خوشبختانه بعدن‌ها تا حدودی سانسور شد اما خوب هنوزم می‌دوستمش. هردوشون رو هم اون اولها نوشتم. خودم حس میکنم چیزی که میخواستم از نوشتن اون اولها بیشتر بود و الان نوشته هام سمت و سوی دلخواهمو ندارن.