برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

عشق و نفرت

@با خود عهد بستم که عاشق نشوم. عاشق نشوم مگر آنکه تا همیشه مال اویی باشم و او نیز. تا به حال به عهد خود وفا کرده ام. دوست داشتن ها بوده است اما عاشقی هرگز. برای منی که افکارم همیشه صفر و یک بوده و ایده ال، هیچ چیز مگر یک معنایی ندارد. عشق همیشه تجسم اکسترمم احساسات من است. دست نیافتنی ترین حالت ممکن. یکی شدن. جنون. شاید بهتر باشد هیچ وقت عاشق نشوم. شاید هیچ گاه تاب عشقی چنین را نداشته باشم.

اگر این واژه به همه چیز گسترش یابد همیشه دوست داشتم عشق بورزم. همیشه سعی کرده ام به تمام هستی عشق بورزم. دروغ چرا... هستی هم بیش از پیش برایم جبران کرده است...

دوست داشتنها برایم زیاد بوده است. اما همیشه در حیطه عقلم، در کنترل ذهنم. هیچ وقت به هیچ حسی اجازه بال گشودن نداده ام. برای "من" این حس ناب باید برای "او" بماند. او که برای همیشه خواهد بود.

هرچقدر در عشق ورزی محتاطم همانقدر در نفرت ورزی! بی استعداد. نفرت برایم معنا ندارد. نفرت را تجربه نکرده ام. هیچ وقت هیچ گاه. حس تنفر، حس انزجار برایم بی معنیست.  نفرت منفی بی نهایت عشق است. اگر عشقی برایم نیست نفرتی نیز نخواهد بود. اما در این میان حسهای متناقض بسیارند. حس سرزنش . سرزنش و نقد خودم و آدمهایی که در اطراف منند.  یک نقد جانانه. یه نقد تیز و برنده. شاید همان افکار ایده آلیستی است که ذهن مرا در مقابل کوچکترین لغزشی  به واکنش وا میدارد.  کوچکترین لغزش یعنی سقوط. سقوط به عمق دره. اینگونه به سان آونگی شده ام. هماره در حرکت مگر لحظه ای سکون در نقاط اکسترمم.  صفر یا یک !

کاش پزشک شده بودم. کاش از دایره ریاضیات و منطق و جبر بیرون آمده بودم. شاید هم نه. کسی چه می داند؟

@اینجا رو دوست دارم. حس میکنم مجال خوبی بهم میده واسه بهتر دیدن تودرتوهای وجودم.