@ دوتا آدم توی زندگیم بودن که هوش و ذکاوتشون منو تحت تاثیر قرار داده! اولی معاون مدیرعامل شرکت که زیر نظر مستقیمش کار میکنم. دومی استادی که قرار بود قبلنا برم اون ور آب دستیارش باشم. بین این دوتا نمیتونم انتخاب کنم نفر برترو...
@ نوبت ساعت کاری که میشه شرکت ما دولتی محسوب نمیشه! اینم شانسه که ما داریم آخه...
@ عجب بارون کوچولوی نازی دیروز اومد. مهم نیست ماه رحمتت کی باشه حتی چلهی تابستون... نزدیکش که میشیم این لطف و رحمتت رو همه جور به سر بنده هات نازل میکنی.
@ آدم میره یک قلم جنس می خره... باید بعدش بره هزار قلم جنس دیگه بخره که با اون یک قلم ست بشه! خودمو عرض کردم! :)
@ اون روز توی برنامهی moment of truth از دختره پرسیدن آیا تا به حال به دوست پسرت خیانت کردی... دختره گفت نه! درستم بود! از عجایب بود و پسره اونقدر خوشحال شده بود که بیا و ببین! حالا حق طبیعی هر آدمیه که لااقل توی مقطع یه رابطه بهش خیانت نشه. اما صداقت و وفاداری اونقدر کم شده که وقتی پیش بیاد همه خیلی خوشحال میشن و فکر میکنن شانس یارشون بوده!!
@ ازش میپرسم چرا باهم قهرین؟ میگه تقصیر خودمه هی باهاش لجبازی کردم. الان دوماه و 5 روزه قهریم. امروز رفتم دعانویس واسم دعا نوشته!!! با خودم فک می کنم من کجـــا و اون کجـــا... بهش میگم امیدوارم هرچی که پیش میاد به صلاحت باشه و تصمیم اشتباهی نگیری... حرفمو فوری قطع می کنه و میگه نه! من خیلی دوستش دارم!
@ ما یه پست نوشتیم گفتیم نمیدونیم این بیشکک کجاست... فردای اون پست تو اخبار می گه هواپیمای بیشکک قرقیزستان به تهران سقوط کرد و 43 نفر ایرانی مردن... آخه قربونت برم من که نمیخواستم اینطوری بفهمم بیشکک کجاست!!! اصلن به ما این فضولیها نیومده!
@ من عاشق عدد هفتم!!!
@ صفحه اطلاعات پرواز فرودگاه امام رو توی لیست favorite هام دارم. هر از چندگاهی بازش میکنم... نگاهی به لیست پروازهای خروجی میکنم... شهرای مختلف دنیا... دوبی، انکارا، استکهلم، کوالالامپور و و و ... حتی جاهایی که اصلن نمیشناسی... بیشکک!!! حتی حدسی هم در موردش نمیتونی بزنی، اما حتمن مسافر زیادی داره که هرروز هرروز واسِ اونجا پرواز میره و میاد...
اسم هر شهری رو که میبینی تصور و رویای متفاوتی ازونجا توی ذهنت شکل میگیره. یا خودتو تو قالب یه توریست میبینی که رفتی خوش بگذرونی و بگردی و بچرخی و بخوری و فکر کنی دنیا همین دو روزه... یا خودتو یه دانشجوی خرخون میبینی که توی فلان شهرِ فلان کشور داری با جزوهها و کتابها کشتی میگیری که یه مدرک بعد دوسال بدن دستت و تو افتخار تنها زندگی کردن توی بلاد خارجه رو توی کارنامه اعمالت درج کنی. راستی مدرک این دانشگاهها توی بهشت و جهنمِ خدا هم اعتبار داره یا نه؟ یا هم که داری فکر می کنی کدومِ این شهرا میتونه یه روزی پذیرای تو باشه... قسمت و سرنوشت تو باشه... چشمتو میبندی و دست روی یکیشون به تصادف میذاری و حستو بالا پائین می کنی از جایی که قرعهش به نامت افتاده... یه سری شهرها هم نرفته و ندیده خاطرهن... خاطره عزیزایی که اونجا داری و دستت بهشون نمیرسه. خاطره آدمایی که رفتن و شاید تو دیگه هیچ وقت نبینیشون. خاطره فرودگاه... خاطره بدرقه آدمایی که یه روزی نزدیکترین کَسِ زندگیت بودن... و الان اوووه... اندازه کرور کرور ستاره ازت دورن. خاطره سکوت سنگین فرودگاه. خاطره اشکها و گریهها... خاطره آخرین نگاهها... میدونی؟ من میگم فرودگاه واسه منی که نزدیکترینهامو بدرقه کردم سخت تره تا اونهایی که رفتن... اونها وقتی میرفتن پشت سرشون رو نگاه نکردن. اگرم کردن یکی دو بار قد یه سر برگردوندن بود. اما من چشمم به قدمهاشون بود. لحظه لحظه دور شدنشون رو به جون خریدم. واسِ من این شهر پره از خاطرهی با اونها بودن... اما واسه اونها همه چیز جدید و نو میشه...
نتیجه اخلاقی: بدرقه کسی نرید فرودگاه! جای خوبی واسه خداحافظی نیست. باور کنید!
@ یاد گرفتم تا وقتی چیزی به "کلام" جاری نشده روش حساب نکنم و بهش اهمیت ندم. به نظرم دردسر خیلی از ما آدمها اینه که تصوراتمون و خیلی از برداشتهامون هیچ Fact و Figure مستندی پشتش نیست و همش زائیده ذهن و تصورات خودمونه. یه کاری رو با برداشتهای شخصی خودمون انجام میدیم و یهو با کله میریم توی باقالیها!!!
@ همکارام گفتن اون لاک بنفش توصیف شده در پست قبل، خیلی جیــــــــــــــــــــغه! خیلـــــــــــــــــی!!!!
@ خدماتی ما هنوز عاشــــــق زنشه! با هم هی اساماس بازی می کنن!
@ به سرم زده برم موهامو سیخ سیخی کوتاه کنم و یه رنگ جیـــــــــغ هم بکنمشون! آیا؟!!
@ فعلنه به شدت احساس پولداری میکنم که در واقع یه حس کاذبه و صرفن به خاطر افزایش حقوقم بهم دست داده! تا پولها رو تمامش نکنم ول کن قضیه نیستم... البته کار سختی هم نیستا! همین ایده رو اگر روز 30 مرداد میدید هیچی پول نداشت! هیچیِ هیچی به جز اسکناسهای پاره و پوره 1 و 5 دلاری که روهم یه 25 دلاری میشد و یه مشت coin که سرجمع دو یورو و 75 سنت بود و هیچ غلطی هم نمیشد باهاشون کرد. (آقا صرافی آشنا ندارین این خورده ریزهها رو ازما بخره؟!!) شنیدین میگن یارو جنبه پول نداره! اون منم!!!
@ یکی از همکارام دفاع کرد این هفته! یادمه من شهریور یعنی الان که اوشون دفاع کردن، تازه تزمو شروع کردم و آبان هم دفاع کردم. کلن اگر کسی یه ذره تز منو بالا پائین کرده بود میفهمید که به مفت خدا هم نمیارزه!
@ یهچی هم بگم بخندید و برم... چند روز پیشا رفته بودم جایی، آقاهه هی راجع به تزم ازم میپرسید. پرسید موضوعش چی بود؟ گفتم راجع به صنعت خودرو بود. گفت خوب! اما موضوع تزت چی بود؟ و من یادم نمیومد... خودمو کشتم و یادم نیومد... بعدش گفتم این خودروسازا یه استانداردی دارن با base فلان. من توی تزم روی بهبود اون استاندارد کار کردم. یارو میگه: اسم استاندارد چی بود؟ گفتم یادم نمیاد!!!! هرکاری کردم اسم اون استاندارد لعنتی یادم نمیومددددد. آقاهه میگه شما که توی رزومتون هیچ سابقه کار خودرویی ندارین... چطور تزت رو اونجا انجام دادی؟ منم نیشم باز تا بناگوش!!!! خواستم بگم به شما چه اصلن! استادم کاری به کارم نداشت شما گیر دادی بعد دوسال؟! من حتی یه بار هم توی این کارخونههای خودرو سازی نرفتم! اما تز نوشتم خیلی هم نمرهم خوب شد!
آی خوشحالم این روزا! آی رو فرمم این روزا! آی آی آی! آی این روزا! سایتون مستدام "این روزا"!!!
آی حال میکنم با این لاک بنفشی که زدم و با حرکت انگشتام روی کیبورد هی چشمنوازی میکنه!
آی چشمم همش به اون بیسکویت موزی روی میزمه که مامانم عوض ساقه طلایی توی سبد تغذیه امروزم گذاشته!!!!!!!!
آی کیف کردم رئیسم تمام کامنتهامو بی برو برگرد تحویل اون شرکت اسپانیایی داد! آی خوش خوشانمان شد!!!
آی هادی ساعی خیلی محشری! عجب اعتماد به نفسی عجب روحیهای... آی دمت گرم!
آی دلم میخواد یه سفر برم مالزی یا ایتالیا! عجیب دلم هوای سفر اینطوری کرده! حتی شده تنها!
آی دارم یخ میزنم زیر باد خنک این اسپلیتها... اما صدام درنمیاد!
آی دلم هوای دوستای اون ور آبم رو کرده... اما دستم به هیچ کدومشون نمیرسه!
آی دلم هوس یه مهمونی عروسی، تولدی چیزی کرده که بریم از اول تا آخرش هی برقصیم و هی جیغ بزنیم و هی قر بدیم و پامون هم تاول بزنه!!!
آی دلم بارون میخواد... سرما میخواد!! قرمز و نارنجی پائیزی میخواد! آی تابستون لوس و بیمزه پاشو برو پی کارت! دلم پائیز میخواد. پائیز طلایی و نارنجی! پائیز خوشگل و بارونی! آی پائیززززززز!
آی دلم میخواد پیرو بند بالا دختری میداشتم که اسمشو میذاشتم پائیز!
آی دلم میخواد زودتر برسم به روزای خوشگل روزهداری و شبای خوشگل افطاری و آش رشته و دعا و نماز و شبای قدر و ...
آی از حالا موندم اون روزا تشنگی تا 8 شب رو چیکارش کنم؟!!!
زل زدم به این صفحه سپید و منتظرم جاری بشن اون کلماتِ پس ذهنْ جا خوش کرده.
خدایا اشکها فرود میآن، کلمات اما نه! دیروز تنها شنیدن از مأمن تو، تجسم حضور در فضای معطر به خاک بنای تو تنمو لرزوند. وجودمو پر کرد از خواستن... و اشک... که امان نمیداد. نازنینم... مرا نیز بخوان.
خدایا یادته چقدر میترسیدم ازت؟ خواستم بگم الان دیگه واسم اون خدای مهربونی هستی که رحمتت دنیا رو پر کرده. نه اون خدایی که زوم کرده روی آدمها و چک لیست گناها رو تیک میزنه...
خدایا به "خاطر" تمام زندگیم و به "اندازه" تمام عمرم باید شکرگزارت باشم. شکرگزار چیزهایی که خواستم و بدون هیچ زحمتی به من دادی. چیزایی که حضورشون توی زندگیم اونقدر بدیهی شده که تلنگر نبودنشون منو یاد بودنشون میندازه. چیزایی که تلاش کردم و با زحمت به دست آوردم و چیزایی که خواستم و تلاش کردم... اما ندادی و نگرفتم. شکرگزار بزرگ شدن حجم خوشحالیهام... شکرگزار ترکیدن حباب لرزان نفرتهام.
خدایا نزدیکه ماه میهمانی تو. یادش که میفتم بند بند وجودم میلرزه. شوق نفس کشیدنِ لحظههایی که ثانیه ثانیهاش پرشده از رایحه لطف و رحمت و بخشش و گذشت تو. خدایا... وقتی روزه میگیرم گرسنگی رو حس نمیکنم. اما قول میدم همیشه و تا جایی که میتونم یاد گرسنهها باشم.
خدایا خیلی وقتها تلاش میکنم و راه به جایی نمیبره. میخوام و اراده میکنم اما اراده دیگران به من میچربه. تو در اون لحظات یاورم باش و تنهام نگذار. دستم رو بگیر و هدایتم کن. میخوام شروع ماه رحمتت برای من تولدی دوباره باشه. میخوام خطاها و معایبمو پاک کنم و خوبیا و زیبائیهامو پررنگتر کنم. میخوام پر باشم از حس عشق و دوست داشتن. میخوام خالی باشم از هر چی نفرت و کدورته.
خدایا چشمم کور دندم نرم... هرجا خودم میدونم خطایی کردم باید برم و اثرشو پاک کنم. اما این بنده فراموشکار بیخیال تو خیلی وقتها هم خطایی کرده و نمیدونه... خدایا از همه بیشتر غصهدار قلبایی هستم که شکستم و خبر ندارم. نگران گناهایی که کردم و اصلن نفهمیدم. نگران جاهایی که میتونستم مثمر ثمر باشم و نبودم. نگران دستایی که میتونستم بگیرم و نگرفتم. پس منو به خاطر ندونستنهام ببخش و بهم قدرت دانستن عنایت کن.
خدایا جدیدنا انگار از هفت تا آسمونت چندتایی کم شده... انگار ارتفاع حضورت دیگه اونقدرا بلند نیست، اونم واسه منی که آنچنان گناهکار و بیاعتنا بودم که باید با هزار و یک بهانه بودنت و حضورت رو مزه میکردم. کمکم کن عمیقتر نفس بکشم... کمکم کن خدای من اون خدایی نباشه که هفت تا آسمون فاصله داره ازم بلکه اون خدایی باشه که از رگ گردن هم به من نزدیکتره.
خدایا! قربونت برم! همین!
1. در شرکت ما یک آقای جوونی هستند که دست بر قضا چشم تنی چند از همکاران خانوم ما دنبال ایشان بود. شدت و حدت این علاقه دسته جمعی به چنان جایی رسید که بعد از یه مدت که جداجدا نتیجهای حاصل نکردند تصمیم گرفتن تلاششون را از حالت فرادا به تیمی تغییر بدن و میون خودشون توافق کردن که اگر در اثر تلاشهای جمع، این آقای جووون به یکیشون هم برسد باز جای شکرش باقیه و تلاشهاشون ثمر داده!!!! راستش ما هم جلوشان رو نگرفتیم چون دختر جماعت تا جایی که من میدونم تا خودش سرش به سنگ نخوره ول کن قضیه نیست! هرچند جدیدنا موارد متنابهی رویت کردم که سرشون به سنگ خورده خونین مالین هم شده ناجور، اما باز هم ول کن قضیه نبودند و بیخیال نشدند، که از نظر من دال بر قوی بودن اعصاب دختران امروزی است و بس!!
القصه... اینجانب ایده ایدهئیان مفتخرم به اطلاع برسانم که تیمی تلاشگر، امیدوار و با اراده رو از نگرانی و بال بال زدن و انتظار الکی نجات دادم! آقای جوون قصه ما توسط ایده خانوم همیشه در صحنه در حالتی کاملن عشقولانه با دوست دخترشون مشاهده شدن!!! من هم نامردی نکرده و به تیم خانومهای مربوطه فورن خبر دادم تا دیگه خودشون را علاف و به عبارتی معطل آقای صاحابدار ننموده و انرژی خویش را صرف اوامر مفیدتری بنمایند! بدینجهت بسی خوچحالم!
2. ناجور رفتم تو خط سنگ!!! توی مغازه سنگ فروشی یه بروشور گذاشته بود که توش سنگ ماه هر فرد رو با خواص و فواید اون سنگ نوشته بود. هر چی نگاه سنگهای ماه خودم کردم هیچ خوچم نیامد که نیامد! گفتم اینطوری نمیشه... کلیه نمونه سنگها رو گذاشتم جلوم و شروع کردم به ورانداز تک تکشون. با خودم قرار گذاشتم هر سنگی که منو به خودش جذب کرد همونو میخرم! و نتیجهاش این شد که به دستم میکنم و این که به گردنم میندازم و این گلولههای گومبولی ناز که هنوز نمیدونم چکارشون باید بکنم!!! از شما چه پنهون، من تحت یه حرکت جوگیرانه این سنگها رو خریدم و راستش اصلن اعتقادی به خاصیتشون نداشتم. اما باورتون نمیشه اگر بگم از وقتی استفادشون میکنم دلم نیومده لحظهای دربیارمشون اونقدر که حس خوبی بهم میدن...
3. فیلم "دیوار" رو دیدم. فیلم "همیشه پای یک زن در میان است" رو هم دیدم. از اولی خوشم اومد و از دومی بدم اومد! فیلم "مینای شهر خاموش" هم اکران شده که برادرم تعریف میکرد ازش. پس باید ببینمش.
4. بارها گفتهام و بار دگر میگویم... این آهنگای محسن چاووشی با ما همان کاری را میکند که یک جام شراب!!! زین جهت ما نخورده مستیم!
خوب نمیتونم ننویسم! حالا هی بیاید بگین من دوقطبیم مورد دارم! دوست دارم بنویسم!
**حذف شد**
راستی! من توی ستون سمت چپ یک بخش با عنوان لحظههای گذرا اضافه کردم. دلم می خواد کوتاه، از چیزایی که تو ذهنم میاد اینجا مطلب بنویسم. کمک میخوام. میخوام رنگ فونت نوشته زیر اون تیترو عوض کنم اما نمیشه! یعنی میشه ها اما رنگ فونت تمام نوشته های ستون سمت چپ عوض میشه. من میخوام فقط رنگ اون نوشته عوض بشه... احیانن اگر کسی از برنامهنویسی وب چیزی حالیش میشه و ازینجا رد میشه یه کمکی به من بکنه لطفن!
نمیدونم راننده خوبی هستم یا نه؟!!
اگر راننده خوب به کسی میگن که تنهایی بدون اسکورت شدن توسط یه ماشین دیگه، جاده اصفهان تهرانو 4.5 ساعته بره، من راننده خوبیم!
اگر راننده بد به کسی میگن که نمیتونه ماشینشو توی پارکینگ پارک کنه خوب من راننده بدیم!!! من تا حالا نه تونستم توی پارکینگ پیچ وا پیچ خونمون برم نه تونستم ازش در بیام!!!
اولین باری که در طول عمرم به عنوان راننده جلوی دکه اخذ عوارض ایستادم اونقدر فاصله داشتم که مجبور شدم پیاده بشم!!!! نخند! خوبه منم به تو بخندم؟!
اولین باری که رفتم کلاس رانندگی با ترمز محکمی که گرفتم معلم رانندگیمو به سمت شیشه جلوی ماشین پرتاب نموده و پیشونیشو زخمی کردم!!!
مدتی اونقدر زیاد مینشستم پشت فرمون که رانندگی کردن رفته بود توی ضمیر ناخودآگاهم. فکرم میرفت هزار و یکجا و حواسم اصلن به رانندگیم نبود. بعد که حواسم میومد سر جاش میدیدم شصت جا ویراژ دادم شونصد جا مارپیچ رفتم و یه خیلی جای دیگه هم از لابلای ماشینا به زور خودمو رد کردم. خدا رو شکر که زندهام تا حالا! نتیجه این شد که تصمیم گرفتم کمتر بشینم پشت رل!
همیشه خدا توی ترافیک یا گیر پیکان قراضههای عهد دقیانوس افتادم که پتپت کنان میرن جلو یا گیر ماشینای خداتومنی که از ترسشون از جاشون جم نمیخورن!
دروغ چرا فرصتی پیش اومده باشه کورسم گذاشتم کلکل هم کردم. راه هم سد کردم. اذیتم کردم! نوربالا هم ای... یه بار فقط! اما خلاف نکردم!!!!
همیشه هم طبق نظر بابام مشتاق زیر گرفتن آدمها بودم. اگر یه موقعی بابام کنارم نشسته باشه واسه آدمها امتیاز تعیین میکنه! معنی حرفش اینه که "ببینم بالاخره میتونی این بدبختو زیر بگیری یا نه؟؟؟!!!"
خوب فکر کنم جواب سوالی که اول این پست مطرح کردمو خودم گرفتم!!!
من چرا این روزا اینقدر مینویسم؟ قول میدم تا هفته بعد این ورا پیدام نشه! یعنی سعی میکنم. یعنی حالا ببینم چی میشه!!!
پ.ن. چقدر زیاده حجم خوشحالیهای امروزم... خدایا بنده نوازیتو شکر...
خوب من امروز خیلی خوشحالم. دلیلی هم نداره ها... یعنی داره ها! من ارتقاء شغلی گرفتم! و خوشحالم. خوب وقتی ناراحتم میام اینجا دق و دلیمو خالی میکنم چرا وقتی خوشحالم نیام ابراز نکنم؟!! اینه که اومدم و این خوشحالی رو ثبت کردم. خدایا شکرت!!
راستی یه سوال ازتون دارم. به نظر شما یه مدیر میانی توی یه شرکتی مثل سایپا (مثلن) چقدر ماهیانه حقوق میگیره؟! یعنی نُرمش چقدره؟ (اگر تخمینی تو ذهنتونه جواب بدین لطفن)
پ.ن. فکر کنم نوشتن این دوتا مطلب پشت هم یک کم گنگ کرد جریانو. من نه سایپا کار میکنم و نه میخوام برم اونجا! مدیر میانی هیچ سازمانی مشابه سایپا هم نشدم در اثر این ارتقا!!! کلن جریان این سوال یه چیز کاملن مستقل بود از مطلب ارتقا و اینا!!!
یک سالی از آغاز به کارم گذشته بود که شرکتمون منتقل شد به یه ساختمون دیگه. واحد ما یه معاونت بود که منم بنا به نوع کارم همیشه کنار دفتر معاونت قرار میگرفتم. وقتی اومدیم ساختمون جدید، قبل از ورود ما میز و صندلیا رو خودشون چیده بودن. یادمه صندلی من و همکارا اصلن خوب نبود. یه سری صندلی طوسی مزخرف غیرارگونومیک که انواع و اقسام دردها رو طی نشستن روش تجربه میکردی. معاونمون (همونطور که اتاق همه معاونا اینطوریه) یه میز و صندلی عالی داشت و یه میز جلسات بزرگ تو اتاقش بود با 6 تا صندلی آبی خوشگل ارگونومیک دورش!
روز اول معاونمون نیومده بود. در واقع میخواستن اونجا رو کمی تمیز کنن که ایشون بعد بیان. من و یکی از همکارام (که میزان خل و چل بودنش هماندازه من بود) طی یک اقدام شاید واقعن احمقانه، نمیدونم با چه جرأت و عقلی رفتیم دوتا صندلی آبی از دور میزجلسه معاون محترم برداشتیم و دوتا صندلی درب و داغون طوسی خودمونو گذاشتیم جاش!!! دو روزی گذشت و معاونمون برای اینکه ببینه وضع سالنها چطوره اومد بازدید. لازم نیست بگم اولین چیزی که به چشم میومد دو تا صندلی آبی میون انبوه صندلیهای طوسی بود که البته وقتی تو خودت اون دوتا صندلی آبی رو گم کرده باشی خیلی بیشترم به چشم میاد!!! معاونمون در کمال آرامش فقط گفت به به چه صندلیهای خوبی! مبارکه! هیچ وقتم ازمون پسش نگرفت. اما الان که فکر میکنم واقعن نمیتونم تصور کنم چطوری این کارو کردیم. واقعن خیلی حرکت چیززززی بود.