برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

فنجون زندگی من!

@سر کارم. سکوت... رخوت. حوصله نداشته واسه پیگیری کارها.

@دوتا کتاب از خواهره گرفتم و آوردم که تو شرکت بخونم و بیکار نشینم. از یکیش هیچ خوشم نیومد. از اون کتابهایی که دری وری نوشته و نامربوط، و واسه خاطر همون دری وری ها هیچ کس روش نشده بگه کتاب بی‌خودیه! آخه جدیدنها تو حوزه هنر این چیزا مده! اگر مربوط بنویسی کلیشه ای و قدیمیه. باید نامربوط و دری وری بنویسی! اما اون یکی کتاب بدی نیست. نرم نرمک میخونمش. هرچند وقتی حس خوندن نباشه نمیتونی تمرکز کنی روش.

@خیره میشم به تابلوهای روبروم. روزی که میخواستن نصبشون کنن از میان اون همه تابلو چقدر با وسواس انتخابشون کردم. قرار بود جلوی روی من نصب بشن پس همیشه چشمم بهشون میفتاد و به همین خاطر اونایی رو انتخاب کردم که بیشتر از همه دوستشون دارم. یه تابلوی پائیزی که یه درخت پر از برگهای زرد رو نشون میده و یه تابلو از دشت شقایق، سرخ و سبز... در هم آمیخته. اون موقع چه با وسواس انتخابشون کردم. اما حالا که بهشون خیره میشم می‌بینم در تمام این دوسال حتی یه بارم نشده که با فراغ خاطر بهشون زل بزنم و ازشون لذت ببرم. اگر چیزی هم بوده یه نگاه گذرا و بی‌مفهوم بوده که هیچ حسی رو در من برنیانگیخته. پس چرا روزی که انتخابشون کردم اون همه وسواس به خرج دادم؟ کاری بیخودی بود. چه تضمینی وجود داره که باقی کارایی که انجام میدم همینقدر بیخود و بی حاصل نباشن؟

برعکسشم صادقه. روزی که رفتم گوشی نو بخرم. ریخت مردونشو دوست نداشتم. فقط واسه خاطر امکاناتش خریدمش. قابلیت داشت! خوب بهش پرداخته بودن! به اصرار برادرم خریدمش. دوستش نداشتم. اما اونقدر خوب کار کرد که علی رغم توجهِ نداشته‌ام بهش، تو دلم جا باز کرد. دوستش دارم الان. شکلش دیگه برام زشت و مردونه نیست. از داشتنش لذت میبرم. چه خوب که روزی که خریدمش دست گذاشتم روی احساسم.

@دلم یه فالگیر میخواد... یکی که بشینم جلوش... با کلی ذوق و شوق به فنجون قهوه‌ام خیره بشم و با کلی وسواس قهوه‌امو بنوشم و کمی هم اون وسط شیطنت کنم و سعی کنم فنجونمو جوری برگردونم که نقشای خوب توش بیفته! بعدشم هی تمرکز بگیرم و ذهنمو خالی کنم و کلی انرژی مثبت نثار فنجونه کنم تا قهوه‌ها به دیواره‌اش خشک بشن. تو این فاصله هم فالگیره سیگاری آتیش بزنه و ژست همیشگی خودشو بگیره و فنجونمو برداره و با اولین نگاه به فنجونه روشو بکنه طرف من و با چشمای نازک شده که باید حکایت از یه نکته جالب و مرموز توی فال من باشه، بهم بگه... مجردی؟ قصد ازدواج داری؟ منم بگم بله... نمی‌دونم. و اونم با خیال راحت شروع کنه به بافتن دری وری ها. هی بگه و هی بگه. هی حرف‌های متناقض و دوپهلو تحویلم بده و بعدشم بگه خوشبخت میشی. دوستت داره. مواظب مادرش باش. موقعیت داره. سه تا پسر میارین. مواظب اطرافیانت باش. یه دشمن داری. دعا واست گرفتن اما اثر نداره. و هی بگه و بگه. منم هی بنویسم و بنویسم. با هر حرف خوبش برم توی رویا و هر حرف بدش تنم رو بلرزونه. بعدشم که میای بیرون تا چند روز نشئه همون حرفایی. تا تقی به توقی میخوره میری نگاه اون نوشته ها بکنی ببینی چقدر درست از آب دراومدن...

@هیچ وقت نقشای توی فنجونو نتونستم تشخیص بدم. همیشه واسه اثبات مدعاشون فنجونو میگیرن طرفت و میگن ببین... فلان چیزو میبینی؟ اسبو میبینی؟ سگو میبینی؟ حلقه رو میبینی؟ و... هیچ وقت چیزی ندیدم. هیچی تشخیص ندادم. تنها چیزی که دیدم دونه‌های قهوه بوده که با لجاجت چسبیدن به دیواره فنجون. چیزی ندیدم چون خیلی درگیر واقعیات زندگیم. تصورات اینطوری واسم محاله. خلق هر چیزی که نمیتونه وجود داشته باشه واسم سخته. رویاها و خیالپردازی‌هام هم محدودن به همه معقولات. واسه همین نقش توی قهوه با من هیچ وقت حرف نمیزنه. اما یه استثنا این وسط همیشه منو میخکوب خودش میکنه. اون روحانی... اون روحانی که مدتهاست نقش بی بدیل فنجونهای منه و خودمم میبینمش. تنها نقشی که من میتونم ببینم و تشخیصش بدم. همیشه یه گوشه فنجوم نشسته و داره با آرامش به زندگی من خیره خیره نگاه میکنه. همیشه از دیدنش تنم لرزیده. حتی اون روزی که با برگردوندن فنجون اولین نگاه من به دیواره مصادف بود با تنها و تنها دیدن همون روحانی. به خودم نهیب زدم که بابا دری وری دیدی. تو که کاردانش نیستی. بذار فالگیر ببره و بدوزه! فالگیره هم با اولین نگاه دید و فهمید. خدای من! یه روحانی میبینم! یه مرد مقدسی که مواظب زندگیته... و من تنم میلرزه. ازینکه این روحانی نقشش توی فنجونم به تکرار رسیده. ثابت شده! و من... توی اون فنجون لعنتی می‌بینمش اما توی زندگی خودم که همه چیز معلوم و مسلمه و نیازی به تشخیص نقشها نیست، از شناسائیش عاجزم. اما میدونم که هست. میدونم که هستی. وجود داری. مواظبمی... تا حالا ازت چیزی خواستم؟ نخواستم. به خدا که نخواستم. ندونستم کی هستی که بخوام درخواستی بکنم. اما حالا ازت میخوام... ازت میخوام تو رو به حرمت تقدسی که داری... کمکم کن. تو هم از خدا بخواه. شاید به حرمت تقدسی که داری زمانشو کوتاه کنه. انتظارمو تمام کنه...

نظرات 6 + ارسال نظر
م شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:39 ب.ظ

@ سرکار و پول حلال! ...
@ چیزی که خیلی مهمه اینه:
به هر حال در مورد کتاب بده بیشتر تو ضیح دادی! و وقت بیشتری گذاشتی تا اینجا توصیفش کنی! شایدم تمومش کرده باشی و حالا برای خوندن کتاب خوبه دنبال حوصله می گردی!؟
- اسم کتابا !؟!؟
@ حتما موقع انتخاب تابلوها دقدقه ی اصلیت این بوده که هر دو جناحو داشته باشی. واسه همینم یکیش بهاره یکیش پاییز! اگه اون روزا به تابلویی فکر می کردی که رو ذهنت ریشه باز کنه، الان حال و روزت این نبود ... شاید ماها تمام تابلوهای زندگیمونو اینجوری انتخاب می کنیم!
* بله خودتو گول بزن! همه چیز مثل همینه ... چه خوب که روزی که خریدمش دست گذاشتم روی احساسم..........
@ فالتو یکی دیگه گرفته! خودت خبر نداری!
نمی دونم چرا این پست شده حکایت بی خبری ها ...
@ کـــــــــــــــــــــــــــــــــــات!
آفرین! عالی بود ... فک کنم امثال دیگه تمشک طلایی واسه تو باشه!
خب حالا پلات بعدی رو کی می گیریم!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

@راست میگی حلال نیست...
@ اینم راست میگی.
-مونته دیدیو و شهرشیشه ای
@ حال و روزم؟
@ گول نمیزنم.
@ کی گرفته؟ چی بوده که خبر ندارم؟ کدوم بی خبریها؟ (راست میگی... انگار نه از چیزی سر در میارم نه خبر ندارم)
@ تمشک مال من شد؟ دوست ندارم سهم من تمشک باشه.
کدوم پلات؟

م شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ب.ظ

سوری پلان!

فروغ یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:12 ق.ظ http://mimibahar.blogsky.com

سلام
نمی دونم آخرش با خودن وبلاگ من به چه نتیجه ایی رسیدید؟ اینکه من کجام و استاد کجاست؟ خوشحال می شم اگر چیز خاصی وجود دارد که باید بدانم را بگویید. ممنونم

حتمن...

لیتیوم یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:45 ب.ظ http://www.diwoonehtanhatarin.persianblog.ir

ممنونم بابت نظراتتون

تشکر لازم .نیست. خوشم اومد خوندم و نظر دادم. همین.

لیتیوم یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:49 ب.ظ

راستش یه سوال داشتم///////
چرا انقدر نا امیدانه در مورد همه چیز نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.....
فال تو رو خیلی قبل تر ها حتی قبل از اینکه پاهای کوچکت رو تو این دنیای پر از هیچ و پلیدی گذاشتی اونی که بهش می گن خدا گرفته برات
دیگه زحمت نکش و دنبال فالگیر نگرد

نه. نا امید نیستم. برعکس خیلی امیدوارم. منتهی خسته ام همین. خسته.
شاید سرنوشت من با ورودم به دنیا نوشته شده بوده. اما اعتراف میکنم که دونستن این سرنوشت برای هر کسی جالبه و ادم دوست داره بدونه. به خصوص خوبهاشو. فالگیر رفتن ما هم یه تفریحه. یه تفریح که با وجود بی نتیجه بودنش واسه چند روز به آدم هیجان میده.

فروغ چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام دوست من
من نظر شما را خوندم. راستش استاد از من بزرگتره ولی نه اونقدر که شما فکر می کنید. خیلی کمتر. با این حال حس می کنم یه جورایی یه جاهایی از نظر شما درسته. استاد چهار سال از من بزرگتره

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد