اون موقع ها که چیزی می خواستم و شرایط انجامش جور نمیشد از تلاشم کم نمیکردم، اما دعا هم نمیکردم که اونو برام به انجام برسونی. میگفتم اراده و صلاح تو چیزی نیست که ازش رو برگردونم.
الان اوضاع برعکس شده... عالم و آدم دست به دست هم دادن تا یه چیزایی اتفاق بیفته که من نمیخوام. همه راضی و خوشحالن جز من... اینکه همه چیز اینقدر راحت میره جلو رو بنا به قاعده گذشته، میذارم رو حساب اینکه تو هم راضی به این اتفاقا هستی. باشه نقلی نیست... این بارم ساز مخالف میزنی با من. شاید باید بگم اینبارم ساز مخالف میزنم با تو... عیب نداره. شاید من از چیزایی که میخوام بتونم چشم پوشی کنم... اما ازم نخواه چیزیو بپذیرم که نمیخوام... نمیتونم.
خدایا کافیه. تمومش کن. تمومش کن...
تو شرایطی نیستم که اینطوری مهرههاتو برعلیه من میچینی. بذار یه ذره نفس بکشم. دارم خفه میشم. میفهمی؟ I am done… that’s all
دوران کودکیمو هیچ وقت دوست نداشتم. خاطرات تلخ و شیرین کودکی از دو سالگی تو ذهنم مونده. اما اون اتفاق تلخ اونقدر واسم سنگین بود که وقتی حرف از بچگی میشه فقط اون صحنه توی ذهنم میاد... فقط اون صحنه.
5 ساله بودم... خوب یادمه میخواستم تولد بگیرم. کلی هیجان داشتم. کارت تولد گرفته بودم و میخواستم میون دوستام پخش کنم. با زهرا خانوم که پیش ما کار میکرد اومده بودیم بیرون و میرفتیم دم خونه دوستام و کارتارو بهشون میدادم. توی کوچه بودم دم خونه یکی از دوستام. منتظر بودم بیاد دم در. از سر کوچه ماشین بابا رد شد... بابا پشت فرمون نبود یکی از کارمنداش پشت رول بود و اون کنارش نشسته بود. صورتش پر خون بود... پر خون بدون اغراق...فقط پیشونی و چشماش معلوم بود. کارتا از دستم افتاد... دویدم طرف خونه... بابا حالش خوب نبود... خون بود و خون که بالا میاورد. من هیچی نمیفهمیدم. خیلی فکر میکردم اما هیچی نمیفهمیدم. اونقدر مامان بابا به فکرم بودن که تولدمو برگزار کردن. من ازون تولد هیچی نفهمیدم. فقط بابا رو میدیدم که بیحال زیر کولر افتاده بود و نمیتونست جم بخوره. فقط بابا رو میدیدم. خوب یادمه با مامان ازین دکتر به اون دکتر میرفتیم. اون موقع شمال زندگی میکردیم. یادمه پیش دکتری رفتیم و اون بعد دیدن جواب عکس و آزمایشا گفت خانوم فقط میشه واسشون دعا کرد. گفت دعا کنید... همین. دعا کنید سل نباشه!!! من نمیفهمیدم حرفای اون دکترو. همش فک میکردم چرا باید دعا کنم. مگه این دکتر نیست. مگه نباد دارو بده نسخه بنویسه. مگه نباید بابارو معاینه کنه... چرا میگه دعا کنید... چرا میگه دعاکنید سل نباشه. چرا نمیگه بابا چشه... من خیلی فکر کردم و هیچی نفهمیدم. فقط میترسیدم. فقط توی دلم آشوب بود. وقتی اومدیم بیرون از مامان پرسیدم یعنی چی دعا کنیم؟ چرا دعا کنیم؟ مگه بابا چشه؟ و سکوت مامان که هیچ جوابی نداشت به من بده.
بابا رو بردیم تهران. پیش یه دکتر خوب. عملش کردن. یه عمل سنگین. خیلی خوش شانس بودیم که خدا نگش داشت واسمون.
اما تمام اون لحظات مثل یه خاطره تلخ و سمی توی ذهن من موند. من ازون دکتر متنفر شدم. من نبخشیدم اون دکتریو که جلوی یه بچه 5ساله اون طوری قطع امید کرد و راحت گفت برید فقط دعا کنید. حرفای اون دکتر... قیافهش... همه توی ذهنم مونده. من نمیفهمیدم سل چیه اما توی دلم همش دعا میکردم سل نباشه. در صورتیکه بیماری پدر من از سلی که اون موقع علم اونقدر عقب مونده بود که نمیتونست درمانش کنه هم بدتر بود! اگر من آدمی شدم که به هر چیز کوچیکی خیلی فکر میکنم منشاش اون دکتره. من هیچ وقت اون خاطره رو نمیتونم فراموش کنم. دست خودمم نیست. از ذهنم پاک نمیشه. مثل روز روشن و واضح جا خشک کرده توی وجودم...
ازون موقع همیشه به سلامتی بابا حساس بودم. همیشه استرس کشیدم سر این جریان. همیشه نگران بودم. الان حال بابا خوبه. یه سری آزمایش و عکس گرفته بود که کمی مشکوک بود. خوشبختانه دیروز آخرین آزمایشا هم انجام شد و جواب سونو هم اومد و همه چیز طبیعی بود. خدایا شکرت...
از دوست خوبم Medicineman هم ممنونم بابت کمکش و توجهش توی این مدت.
برای من، هدف تو یه رابطه لازمه اما کافی نیست. ممکنه با کسی رابطه ای رو با هدف مثلن ازدواج آغاز کنم. اما اگر اون آدم در مقاطع مختلفی ازون رابطه ازم خواستگاری کنه قاطع بگم نه! برای من، مهم اینه که این رابطه "بتونه" به جایی ختم بشه. اما اینکه "واقعن" به اون هدف برسم مهم نیست. اصلن شاید نخوام. فقط اون هدف "باید" باشه. همین.
با دوستی حرف میزدیم... میگفت یه نشونه ای که میشه ازش فهمید پسری دختری رو میخواد اینه که به اون دختر هدیه بده. من به این قضیه خیلی اعتقاد دارم.
همیشه فکر میکردم خانومایی که با مردای کچل ازدواج میکنن، یا مجبورن ازدواج کنن یا به خاطر پول طرف زنش شدن. خوب دلیلی نمیبینم که بگم طرزفکر درستی نبوده و دلیلی نمیبینم که بازم بگم متوجه شدم اینطوری نیست و اصلن ضرورتی نداره که این بحثو ادامه بدم!!!
اینجا که مینویسم، "بعضی" وقتا توی ذهنم مخاطبین خاصی وجود دارن. "بعضی" وقتها ممکنه فقط به یه نفر فکر کنم و برای اون بنویسم. این آدمها یا مخاطبین خاص (که هر دفعه هم یکی میتونه باشه) لزومن اینجا رو نمیخونن. حتی شاید ندونن من جایی چیزی مینویسم. "بعضی" وقتها هم مخاطب نوشته هام اینجا رو میخونه. اما شرط میبندم به ذهنشم خطور نخواهد کرد این ایده ای که این نوشته رو اینجا گذاشته در تمام طول مدتی که مینوشته داشته به اون فکر میکرده و یا با اون حرف میزده.
کشف کردن "یه سری" آدمها واسم لذتی داره عجیب! یه موقع حس میکنی دوست داری کسی رو بیشتر بشناسی یا ابعاد وجودیشو بیشتر بالا و پائین کنی. این حسه در مورد "یه سری" از آدمها واسم پیش میاد. اما تجربه بهم ثابت کرده نتیجه کشف هویت اون آدمها خیلی شگفت انگیز نیست. واسه همینم جدیدنا حواسمو جمع کردم و خیلی خودمو درگیر کشف آدما نمیکنم. فک کن... مواجهه و تعامل با آدمایی که واست مثل یه هندونه دربسته میمونن خیلی قشنگتره!
پ.ن. اول: مطمئنم که تصمیم درستی گرفتم! اما دلیل نمیشه که دلم برات تنگ نشه!
پ.ن. دوم: باید بگم حس خیلی خوبی دارم به دوستای وبلاگیم یا معلومه؟!
چهار سالم بود که خوندن و نوشتن یاد گرفتم. یادمه یه شب زمستونی بود... مامان داشت کتلت درست میکرد. یه ورق کاغذ برداشتم با یه زیردستی و مداد. رفتم تو آشپزخونه و اصرار که مامانی بهم دیکته بگو. مامان گفت عزیزم تو که نوشتن بلد نیستی. ایشالا بری مدرسه بعد... من اما اصرار که بهم دیکته بگو.
صدای چرخش کلید تو قفل در خونه اومد و بابا با یه کیسه پر از بستههای پودر لباسشویی وارد خونه شد. دوباره از مامان خواستم که بهم دیکته بگه... مامان همونطوری که داشت کتلتا رو توی ماهیتابه میچرخوند شروع کرد... نام من ایده است. بابا امشب آمد...
بابا اومد توی آشپزخونه. بسته های پودر و گذاشت روی میز. یادمه به مامان گفتم... بابا پودر پاک خریده. مامان برگشت و به بستهها نگاه کرد. بهم گفت تو از کجا فهمیدی اینا پودر پاکن؟ گفتم روش نوشته پودر پاک! مامان اینبار اومد سراغ برگهای که توش دیکته نوشته بودم. تعجب کرده بود... کاغذو برد سمت بابا... هردو تعجب کرده بودن. بعد چند لحظه زدن زیر خنده...
من دست چپم. نمیدونم ربطی به این قضیه داشت یا نه! اما تمام متن دیکته رو از چپ به راست نوشته بودم. یه چیزی توی این مایه ها...
او: کارت دارم. میشه ببینمت؟
من: آره. کمکی بر میاد ازم؟
او: آره. میبینم واست توضیح میدم.
.
.
.
او: خوب یه جاهایی توی تزم ایراد داره میشه یه چک بکنیشون...
من: بله...
.
.
.
او: پایهای باهم زبان بخونیم؟
من: آره. اتفاقن منم باید زبان بخونم. امتحان دارم.
.
.
.
او: راستی... یه مشکلی واسم پیش اومده... شرح ماجرا!... اگر ازت بخوام میتونی کمکم کنی که از شرش خلاص شم؟
من: آره. به خاطر تو آره.
.
.
.
او: اه. ببین! همه اینا رو ول کن. دلم واست تنگ شده بود. خواستم ببینمت!!!
من: چقدر عوض شدی تو...
هیچ وقت از خودم راضی نبودم. هیچ وقت بنده خوبی نبودم به زعم خودم. اما تو همیشه بخشنده ای. تو همیشه منو شرمنده میکنی. هزار بار شکرت میگم که خوبیهات انتها نداره. هنوزم که هنوزه از شدت شادی توی پوست خودم نمیگنجم. دوستم داشتی که شامل لطف بی پایانت شدم. مدتی بود شک کرده بودم که دوستم دری... اما تو باز هم بخشندگیتو و لطف بینهایتتو شامل حالم کردی. امیدوارم لیاقتشو داشته باشم. کمکم کن قدرشو بدونم. بازم شکرت.
از صبحانه خوردن خوشم میاد.
از لوبیاپلو و کشک بادمجون و عدس پلو و پاستا خوشم میاد.
از رقصیدن خوشم میاد.
از قرآن خوندن خوشم میاد.
از جنیفر لوپز، چارلیز ترون، اسکارلت جوهانسون، اتان هاکس، سایمون!، امیر تتلو، ابی، نانسی، الکس و عزتالله انتظامی، رضاکیانیان و محمدرضاگلزار!!! خوشم میاد.
از آدمهای بداخلاق و خشن خوشم میاد! (چیه؟ خنده نداره! خوبه منم به تو بخندم؟!!!)
از نینی خوشم میاد! دلم میخواد گازش بگیرم! قلقلکش بدم! اذیتش کنم!
از زبان آلمانی خوشم میاد! از آلمانیا هم خوشم میاد.
از Star Bucks خیلی خوشم میاد.
از خامه روی قهوه و بستنی خوشم میاد.
از عطرای سری آرمانی به جز همون جیوی طلائی خوشم میاد.
از مهران مدیری خیلی خیلی خوشم میاد!
از کرم و لوسیون پوست خوشم میاد.
از آرایش چشم خوشم میاد.
از شکلات خوشم... نه میمیرم واسش!
از نوشتن پستای طولانی بدم میاد... از خوندن پستای طولانی اما خوشم میاد.
از مرغ و هرچی که به این موجود مرتبطه بدم میاد اما از سوخاری اسپایسی و تخم مرغ عسلی فقط واسه صبحانه خوشم میاد!
از سیم تلفن روی میز کارم که هی به هم میپیچه و گره میخوره بدم میاد.
از گوشیم خیلی بدم میاد.
از پز و افاده اومدن و تو قیافه بودن آدمها بدم میاد اما اکثرن بهم میگن تو در لایههای بیرونی شخصیتیت خیلی تو قیافهای!!!!!
از لاغری مفرط بدم میاد!
از عطر جیوی طلایی توی سری آرمانی بدم میاد.
از بوی ماهی بدم میاد. از لابستر و هشت پا بدم میاد اما خوردم اونم چه جورم!
از بوی گوشت خوک خیلی خوشم میاد اما بیزارم از خودنش و تاحالا لب نزدم!
از سیگار و مشروب بدم میاد.
از کت و دامن و کتشلوار زنانه بدم میاد اما توی نامزدی داداشم به طرز مسخرهای کت و دامن پوشیدم!!
از سیاوش قمیشی... چی داداش؟ بدم میاد.
ازینکه کسی بخواد به زور منو آدم کنه بدم میاد! معمولن هیچ تاثیری نمیگیرم.
از وابستگی به آدمها بدم میاد.
ازینکه کسی به من وابسته بشه بیزارم. لگد میزنم! جفتک میندازم!
از صدای ویلن زدن آدمهای آماتور بدم میاد.
از پرحرفی، کنجکاوی و فضولی کردن یه سری آدمها بدم میاد.
از برد پیت، نیکول کیدمن، تام کروز، پنلوپه کروز، گروه آریان، گون استفانی، کریسدیبرگ و داریوش بدم میاد.
از Mc Donalds بیزارم!
از بوی غذاهای ژاپنی بیزارم!
از شینیون کردن مو بدم میاد.
دلم میخوادیه سری چیزا رو حذف کنم. یه پاک کن دست بگیرم و بیفتم به جونشو پاکش کنم. نه! حتی فراموشی نه. فقط دوست دارم حذف بشه. پاک پاک پاک بشه. دلم می خواد اون چیزایی که شنیدم و خوندم و اون چیزایی که گفتم و نوشتم حذف بشه. مثل یه فایل که راحت شیفت+دیلیتش میکنی و دیگه هیچ وقت نیست. مثل یک کامنت که میتونی پاکش کنی که دیگه هیچ وقت نباشه. مثل یه شماره که از گوشیت پاک میکنی و دیگه هیچ وقت نیست. کاش میشد... کاش میشد پاک کرد. نمیدونم تقصیر از چی بود... یا حتی تقصیر کی بود. فقط میدونم که باید پاک بشه. نه با انزجار.... دلم میخواد خوب پاک بشه. خدایا این حس بد رو ازم دور کن. بذار صاف بشم با همه چیز...
همه ما آدمها یه سری عادتهایی داریم. به یه چیزایی عادت میکنیم. خیلی ازین عادتها خوبه و باید همینطوری عادت بمونه. خیلیاشم خوب نیست و بهتره ترک بشه. یه سریهاش هم so-so ... امروز موبایلمو خونه جا گذاشتم و از وقتی فهمیدم بی موبایلم تازه دوزاریم افتاده که من چقدر به این گوشی عادت کرده بودم! الانه که فک میکنم چه کسا که زنگ نزدن و چه sms هایی که نداشتم. حالا مساله اینه که روز عادیشم که گوشیم باهامه هیچ خبری نیستا...
خلاصه جاموندن گوشیه باعث شد دلم بخواد عادتامو لیست کنم ببینم چیا هستن.
من عادت کردم به...
- بیسکویت ساقه طلایی رو میزم که هر روز صبح یکیشو با چایی میخورم.
- لوسیون پاک کننده پوستم که اگر یه شب صورتمو باهاش نشورم فک میکنم دنیا به آخر رسیده.
- ورزش
- اینترنت، نه که لزومن استفاده ش کنم ها... فقط موجود باشه!
- حمام عطر گرفتن
- یه زمانی آیس پک و مرغ تند اسپایسی که در هفته تا جا داشتم میخوردم ازشون!!
- استفاده از کرم مرطوب کننده بعد هر بار دست شستن
- سر ساعت 12 نهار خوردن!!!
- موبایلم!
- همراه داشتن کیف لوازم آرایشم با خودم. همیشه همه جا... اگه نباشه فک میکنم کیف پولم و نیاوردم انگار!!!!
- غرغر کردن!!
- با دوستم ن بیرون رفتن و دور دور کردن! که همین عادت بیمعنی باعث شد ما به هم خیلی نزدیک و صمیمی بشیم.
- گوگل ریدر!
- دمپایی روفرشی
- جواب ندادن به sms هایی که send-to-all میشن!
- گذاشتن کانال ماهواره روی شبکه PMC چه جلوی تلویزیون باشم و چه نباشم.
- استفاده از کلمات لاتین توی محاورهام
- تند تند چک کردن حساب اینترنتی بانکیم گرچه که ماهی یه بار بیشتر به روز نمیشه!!!
- در مورد آدمها خیلی کمن کسایی که بهشون عادت کرده باشم. یکیش همین ن هست که علیرقم اختلافات فکری فیمابین! بهش عادت کردم و اگر در هفته کمتر از دوبار ببینمش یه چیزیم کمه انگار! یکی دیگه از دوستام که س بود اسمش و یکتاترین آدمی بود که من به چشم خودم دیدم و از بس فوقالعاده بود واسه یه سالی نزدیک ترین آدم به زندگی من بود و به هم خیلی عادت کردیم. دیشبم عروس شد و رفت! و قطعه مامانی جینگیلیم که حتی اگه سرکار باشم و بدونم اون خونه نیست یا رفته جایی دلم یه طوری میشه!!! دیگه همین!
- وبلاگ قبلیم. به اونم خیلی عادت کرده بودم در اون دوران...
- و یه عالمه چیزای ریز و درشت دیگه که الان به خاطرم نمیاد!
PS: جدیدنا یه آهنگ به جرات میتونم بگم مزخرف از شبکه PMC پخش میشه که من با دیدن ویدئوکلیپش و با شنیدن مضمون آهنگش دلم میخواد بالا بیارم!!! نمیدونم خوانندههاش کیان. فک کنم سه تا پسر جوونن. اسم آهنگ اینه “chalim”!!!!!!!! ایرونیه ها! توصیه میکنم ببینینش. به نظر من که خیلی کثیفه.
عجب شبی بود امشب... همش ترس دلهره نگرانی استرس.
امشب برای هزارمین بار آرزو کردم کاش پزشک شده بودم. لااقل میتونستم بفهم چی به چیه.
ایشالا که هیچی نیست باباجونم... ایشالا که خوب خوبی.
دعام کنید دوستای خوبم...
پی. اس.: نپرسید چی شده... چون خودمم نمیدونم.